خونه جدید مبارک. پارت 29
دندونام داشت می لرزید .
دستاس رو دور دستم حلقه کرده بود .
اما این اونوقبلی نیست ،یه چیزی فرق داره .
و داشن ناخن های تیزش رو تو گردنم فشار می داد .
که یهو یادم اومد .این ذهن منه و اینجا قدرت من از اون بیشتره .
شجاعت رو جمع کردم.
سرم رو بالا آوردم و دستش رو گاز گرفتم جوری که یه قسمتیش آویزون شد .
بختکه خودشو عقب کشیدم و از درد فریاد کشید .
بختک: بی شعور ،نفهم **********بوق*****بوق*******🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬( سانسور نیاز بود)
بعد دستشو تکون تکون داد و یه سرعت خوب شد ولی هر کاری کردم خون داشت از گردنم شره می کرد.
و قطره قطره رو بدنم سر می خورد .
بختکه دوباره دستاش رو به سمتم دراز کرد . بعد این همه اتفاق هنوز مغزم توانایی تشخیصش رو نداشت یه هاله ی سیاه بود .
به سمت در اتاق فرار کردم ولی قفل بود..
منو چسبوند به دیوار ،این سری قدترش بیشتر بود .
بختک : اشتباه احمقانه ای بود ،نباید یه اشتباه رو دوبار تکرار می کردم.
باید از همون اول از جادوی سیاه کمک می گرفتم.
این سری دیگه کارم تموم بود ،حتی اگر از این بیشتر بهم آسیب نمی رسوند ،از خونریزی می مردم.
اگر این جا بمیرم تو دنیای واقعی هم به فنا می رم.
به یه معجزه نیاز داشتم.
یهو در اتاق با صدای خیلی بدی باز شد ،صداش مثل خنده های اجنه بود.
کاملا تاریک بود .
یهو جیمین از توی اون اتاق با سرعت خیلی زیادی وارد شد .می دونم جیمین بود چون قیافه اش دقیقا مثل زمان بود که مثل حیوون بهم حمله کرده بود.
پرید و گردن طرف رو گرفت .
و شروع به فشار دادن کرد .
جیمین : تو اون قبلی نیستی .چند نفرید؟
طرف شروع کرد به قهقهه زدن .
طرف با صدای بچگونه : باشه تو بردی جیمین .من تسلیم می شم فقط منو نکش.
ای وای دیدی چی شد من می تونم فضا ی دور و برم رو کنترل کنم.
حتی اگر منو بکشی اون میمیره و من انتقام پرنده سیاه رو میگیرم.
بعد حس کردم یه توی یه چیزی مثل یه مشت گیر کردم و دارم چلونده می شم.
دردش رو تحمل می کردم،صدای استخونام رو می شنیدم.
جیمین: این صدا رو می شناسم .پرندهی سیاه چه ربطی به تو داره این موضوع خیلی قدیمیه.
پوست هر دوتاشون ترک های بزرگی خورد و خون ازشون جاری شد .
پوستشون شروع به ریختن کرد و قیافه ی خود جیمین رو دیدم و اون طرف
اون طرف ....نامجون بود .
جیمین از شک دستشو شل کرد و نامجون با دست اونو کنار زد و خودشو آزاد کرد .
من اینقدر شک شده بودم که درد خودم یادم رفت .
تمام مدت اون بود .اون آدم مهربونی که جونم رو نجات داده بود.
جیمین : چرا؟ تو داداش منی.چرا اینقدر ازیتم کردی؟
نامجون به خاطر پرنده سیاه .
اون زمانی که تو بهش درخواست دادی اون حامله بود .
اون عاشق من بود .من و اون برنامه داشتیم که تو رو بکشیم تا من قوی ترین بختک بشم .
ولی اون با تو بهم خیانت کرد .اون واقعا عاشقت شد .
اون به خاطر تو مرد .
دستاس رو دور دستم حلقه کرده بود .
اما این اونوقبلی نیست ،یه چیزی فرق داره .
و داشن ناخن های تیزش رو تو گردنم فشار می داد .
که یهو یادم اومد .این ذهن منه و اینجا قدرت من از اون بیشتره .
شجاعت رو جمع کردم.
سرم رو بالا آوردم و دستش رو گاز گرفتم جوری که یه قسمتیش آویزون شد .
بختکه خودشو عقب کشیدم و از درد فریاد کشید .
بختک: بی شعور ،نفهم **********بوق*****بوق*******🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬( سانسور نیاز بود)
بعد دستشو تکون تکون داد و یه سرعت خوب شد ولی هر کاری کردم خون داشت از گردنم شره می کرد.
و قطره قطره رو بدنم سر می خورد .
بختکه دوباره دستاش رو به سمتم دراز کرد . بعد این همه اتفاق هنوز مغزم توانایی تشخیصش رو نداشت یه هاله ی سیاه بود .
به سمت در اتاق فرار کردم ولی قفل بود..
منو چسبوند به دیوار ،این سری قدترش بیشتر بود .
بختک : اشتباه احمقانه ای بود ،نباید یه اشتباه رو دوبار تکرار می کردم.
باید از همون اول از جادوی سیاه کمک می گرفتم.
این سری دیگه کارم تموم بود ،حتی اگر از این بیشتر بهم آسیب نمی رسوند ،از خونریزی می مردم.
اگر این جا بمیرم تو دنیای واقعی هم به فنا می رم.
به یه معجزه نیاز داشتم.
یهو در اتاق با صدای خیلی بدی باز شد ،صداش مثل خنده های اجنه بود.
کاملا تاریک بود .
یهو جیمین از توی اون اتاق با سرعت خیلی زیادی وارد شد .می دونم جیمین بود چون قیافه اش دقیقا مثل زمان بود که مثل حیوون بهم حمله کرده بود.
پرید و گردن طرف رو گرفت .
و شروع به فشار دادن کرد .
جیمین : تو اون قبلی نیستی .چند نفرید؟
طرف شروع کرد به قهقهه زدن .
طرف با صدای بچگونه : باشه تو بردی جیمین .من تسلیم می شم فقط منو نکش.
ای وای دیدی چی شد من می تونم فضا ی دور و برم رو کنترل کنم.
حتی اگر منو بکشی اون میمیره و من انتقام پرنده سیاه رو میگیرم.
بعد حس کردم یه توی یه چیزی مثل یه مشت گیر کردم و دارم چلونده می شم.
دردش رو تحمل می کردم،صدای استخونام رو می شنیدم.
جیمین: این صدا رو می شناسم .پرندهی سیاه چه ربطی به تو داره این موضوع خیلی قدیمیه.
پوست هر دوتاشون ترک های بزرگی خورد و خون ازشون جاری شد .
پوستشون شروع به ریختن کرد و قیافه ی خود جیمین رو دیدم و اون طرف
اون طرف ....نامجون بود .
جیمین از شک دستشو شل کرد و نامجون با دست اونو کنار زد و خودشو آزاد کرد .
من اینقدر شک شده بودم که درد خودم یادم رفت .
تمام مدت اون بود .اون آدم مهربونی که جونم رو نجات داده بود.
جیمین : چرا؟ تو داداش منی.چرا اینقدر ازیتم کردی؟
نامجون به خاطر پرنده سیاه .
اون زمانی که تو بهش درخواست دادی اون حامله بود .
اون عاشق من بود .من و اون برنامه داشتیم که تو رو بکشیم تا من قوی ترین بختک بشم .
ولی اون با تو بهم خیانت کرد .اون واقعا عاشقت شد .
اون به خاطر تو مرد .
۱۳.۱k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.