★وقتی دوست بابات بود...Pt1
برای آخرین بار با دقت به بازتاب درون آینه اش نگاهی انداخت.
_ایول..
به سمت در سفید رنگ اتاق رفت و بعد از هدایت دستگیره در به پایین، از اتاق خارج شد. از پله ها پایین رفت و بعد از ورود به آشپزخانه، لبخند پر ذوقی زد.
_چه کرده مامان خوشگلم
با لبخندی ملیح گفت:
_خوشحالی بعد مدت ها مهمون داریم؟
_معلومههه، آخه آقای بنگ خیلی مرد خوبیه... بخاطر همین
_قطعا، مثل پدر دومته، اینطور نیست؟
_همینطوره...
درسته که این حرف رو خیلی قانع کننده به زبان آورد، اما توی دلش چیز دیگری میگذشت؛ یک عالم حرف های ناگفته داشت، ولی همه ی اینها رو چطور به مادرش توضیح میداد؟ باید میگفت با ۱۷ سال سن عاشق یک مرد ۲۹ ساله شده؟
با صدای زنگ در ریشه ی افکارش پاره شد. به سرعت به سمت زنگ دوید و در رو باز کرد. درست همون کسی بود که فکرش رو میکرد، کریستوفر بنگ چان.
دستی به موها و لباسش کشید و منتظر ورود بنگ چان و پدرش شد. پس از چند ثانیه، پدر جینا به همراه بنگ چان و یک خانم وارد شدند.
_س...سلام خوش اومدین
_سلامم، چطوری؟
بنگ چان طبق عادت دستی روی موهای دختر کشید و به سمت اتاق پذیرایی حرکت کرد. جینا هم توی همین چند لحظه به سرعت به سمت آشپزخانه رفت و نزدیک مادرش شد.
_اومااا، اون خانمه کیه؟
_میفهمی
_اومااااااا بگو دیگهههه
خانم نا بدون توجه به جینا بع سمت اتاق پذیرایی رفت و شروع به سلام و احوال پرسی کرد.
.
.
.
با حرفی که زد، جینا به شوک بزرگی فرو رفت. صدای اطرافش رو نمیشنید و حتی قدرت تکلمش را هم از دست داده بود. فقط به یک نقطه نامعلوم زل زده بود و حرفی نمیزد، تنها به صورت مبهم صدای مادر و پدرش را میشنید.
_وای خدای من مبارک باشهه
_به پای هم پیر بشین
_خیلی خوشحال شدم، بعد از اینهمه سال دامادی بهترین دوستم خیلی خوشحال کننده بود
تا الان باید متوجه قضیه میشدید، نه؟ اینکه با چشم های خودت ازدواج کسی رو که دوستش داری رو ببینی باید خیلی دردناک باشه، ولی این موضوع که بنگ چان جینا رو مثل دخترش میدونست اوضاع رو بدتر میکرد، فوقالعاده بدتر.
_جینا..؟ جینا؟
با صدای خانم نا به سرعت به خودش اومد و با لبخندی مصنوعی شروع عه تبریک گفتن کرد.
_بفرمایین سر میز غذا سرد نشه
همگی به سمت میز غذاخوری حرکت کردند و روی صندلی ها جای گرفتند.
همگی مشغول صحبت شدند اما جینا فقط با غذایش بازی میکرد.
_جینا؟ خوبی؟
عه صاحب صدا نگاهی انداخت و لبخند ملیحی زد.
_بله ممنون، آقای بنگ
بنگ چان سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه و به غذا خوردن ادامه بده، چون خوب میدونست که یک چیزی دختر کوچولوش رو اذیت میکنه.
_من میرم یکم هوا بخورم، با اجازه
_جینا ولی تو که هنوز چیزی نخوردی
_میل ندارم، ممنون
به سمت در پشتی حرکت کرد و از خانه خارج شد. طبق انتظارش، سکوت حیاط فوقالعاده آرامش بخش بود. از پله ها پایین رفت و روی تاب قدیمی گوشه حیاط جای گرفت. سرش رو به میله تاب تکیه داد و چشمانش را بست. همه ی اون خاطرات به خوبی از جلوی چشمانش میگذشتند، زمانی که با این مرد روی همین تاب مینشست و به قصه های دلانگیزش گوش میکرد، زمانی که تولدش را با این مرد جشن میگرفت، زمانی که بخاطر مرگ دوست داشتی ترین گربه اش کل روز را در آغوش این مرد گریه میکرد.... انگار کل لحظات زندگی اش را با این مرد گذرانده بود و این موضوع که گذر زمان باعث علاقه مند شدن جینا به بنگ چان شده بود، بشدت آزرده خاطرش میکرد.
به مناسبت تولد این بشر یک چند پارتی بخونید 🙏🏻🎀
_ایول..
به سمت در سفید رنگ اتاق رفت و بعد از هدایت دستگیره در به پایین، از اتاق خارج شد. از پله ها پایین رفت و بعد از ورود به آشپزخانه، لبخند پر ذوقی زد.
_چه کرده مامان خوشگلم
با لبخندی ملیح گفت:
_خوشحالی بعد مدت ها مهمون داریم؟
_معلومههه، آخه آقای بنگ خیلی مرد خوبیه... بخاطر همین
_قطعا، مثل پدر دومته، اینطور نیست؟
_همینطوره...
درسته که این حرف رو خیلی قانع کننده به زبان آورد، اما توی دلش چیز دیگری میگذشت؛ یک عالم حرف های ناگفته داشت، ولی همه ی اینها رو چطور به مادرش توضیح میداد؟ باید میگفت با ۱۷ سال سن عاشق یک مرد ۲۹ ساله شده؟
با صدای زنگ در ریشه ی افکارش پاره شد. به سرعت به سمت زنگ دوید و در رو باز کرد. درست همون کسی بود که فکرش رو میکرد، کریستوفر بنگ چان.
دستی به موها و لباسش کشید و منتظر ورود بنگ چان و پدرش شد. پس از چند ثانیه، پدر جینا به همراه بنگ چان و یک خانم وارد شدند.
_س...سلام خوش اومدین
_سلامم، چطوری؟
بنگ چان طبق عادت دستی روی موهای دختر کشید و به سمت اتاق پذیرایی حرکت کرد. جینا هم توی همین چند لحظه به سرعت به سمت آشپزخانه رفت و نزدیک مادرش شد.
_اومااا، اون خانمه کیه؟
_میفهمی
_اومااااااا بگو دیگهههه
خانم نا بدون توجه به جینا بع سمت اتاق پذیرایی رفت و شروع به سلام و احوال پرسی کرد.
.
.
.
با حرفی که زد، جینا به شوک بزرگی فرو رفت. صدای اطرافش رو نمیشنید و حتی قدرت تکلمش را هم از دست داده بود. فقط به یک نقطه نامعلوم زل زده بود و حرفی نمیزد، تنها به صورت مبهم صدای مادر و پدرش را میشنید.
_وای خدای من مبارک باشهه
_به پای هم پیر بشین
_خیلی خوشحال شدم، بعد از اینهمه سال دامادی بهترین دوستم خیلی خوشحال کننده بود
تا الان باید متوجه قضیه میشدید، نه؟ اینکه با چشم های خودت ازدواج کسی رو که دوستش داری رو ببینی باید خیلی دردناک باشه، ولی این موضوع که بنگ چان جینا رو مثل دخترش میدونست اوضاع رو بدتر میکرد، فوقالعاده بدتر.
_جینا..؟ جینا؟
با صدای خانم نا به سرعت به خودش اومد و با لبخندی مصنوعی شروع عه تبریک گفتن کرد.
_بفرمایین سر میز غذا سرد نشه
همگی به سمت میز غذاخوری حرکت کردند و روی صندلی ها جای گرفتند.
همگی مشغول صحبت شدند اما جینا فقط با غذایش بازی میکرد.
_جینا؟ خوبی؟
عه صاحب صدا نگاهی انداخت و لبخند ملیحی زد.
_بله ممنون، آقای بنگ
بنگ چان سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه و به غذا خوردن ادامه بده، چون خوب میدونست که یک چیزی دختر کوچولوش رو اذیت میکنه.
_من میرم یکم هوا بخورم، با اجازه
_جینا ولی تو که هنوز چیزی نخوردی
_میل ندارم، ممنون
به سمت در پشتی حرکت کرد و از خانه خارج شد. طبق انتظارش، سکوت حیاط فوقالعاده آرامش بخش بود. از پله ها پایین رفت و روی تاب قدیمی گوشه حیاط جای گرفت. سرش رو به میله تاب تکیه داد و چشمانش را بست. همه ی اون خاطرات به خوبی از جلوی چشمانش میگذشتند، زمانی که با این مرد روی همین تاب مینشست و به قصه های دلانگیزش گوش میکرد، زمانی که تولدش را با این مرد جشن میگرفت، زمانی که بخاطر مرگ دوست داشتی ترین گربه اش کل روز را در آغوش این مرد گریه میکرد.... انگار کل لحظات زندگی اش را با این مرد گذرانده بود و این موضوع که گذر زمان باعث علاقه مند شدن جینا به بنگ چان شده بود، بشدت آزرده خاطرش میکرد.
به مناسبت تولد این بشر یک چند پارتی بخونید 🙏🏻🎀
۱۸۸
۱۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.