مروارید آبی پار۱۰
در اتاقمو باز کردم و وارد اتاق شدم
خیلی خیلی قشنگ بود
سقف گردی داشت و تمامی موجودات دریایی از جمله ماهیها عروس دریایی و خیلی چیزهای دیگه داشتن از بالاش رد میشدند
چند دقیقه گذشت بعد کسی در اتاق من رو زد
وقتی درو باز کردم دیدم یکی از کارکنای این اینجاست و اومده که وسایلمو بهم بده چمدونم رو ازش تحویل گرفتم تشکر کردم و بعد دوباره در اتاقم بستم
بعدش روی تخت ولو شدم دستمو کردم داخل جیب هودی و گردنبند مروارید آبی که یونیسان وقتی ۷ سالم بود بهم داد رو از داخلش درآوردم
نمیدونم چرا ولی اینقدر غرق تماشای گردنبند شدم که نفهمیدم کی خوابم برد
چشامو باز کردم و ساعت نگاه کردم ساعت ۳ شب بود یعنی واقعاً این همه خوابیدم اما خب خوبه که مسابقات از فردا شروع میشه
بلند شدم و داخل آینه اتاق خودمو نگاه کردم و از چیزی که دیدم شوکه شدم
چشام قرمز قرمز شده بود و صورتم پر از قطرههای اشک یعنی تمام مدت داشتم تو خواب گریه میکردم
گیج شده بودم همین که متوجه شدم داشتم گریه میکردم دوباره اون احساس وحشتناک دلتنگی و ناراحتی داخل وجودم لونه کرد
سریع اشکامو پاک کردم و تلاش کردم محلش ندم و بعد سریع از اتاقم رفتم بیرون تا بتونم یه گشتی داخل محوطه ساختمون بزنم
داشتم قدم میزدم که به سمت هم به سمت همون
رستوران رسیدم که در اول آقای جان بهمون نشون داده بود و عزیزان کسی که اونجا شوکه و از طرفی خوشحال شدم
اون شو بود
با خوشحالی رفتم سمتشو سلام کردم اما چوب و قیافه متعجب به من خیره شده بود
وقتی ازش پرسیدم چی شده سریع عصاشو گذاشت رو شونمو ازم پرسید چرا داشتی گریه میکردی
بعدش گفتم منظورت چیه داخل جیبش بودو درآورد و من تصویر خودمو داخل آینه دیدم
باورم نمیشد من هنوز داشتم گریه میکردم حتی شدیدتر از قبلم شده بود شو با
نگرانی ازم پرسید ببینم اتفاقی افتاده
نمیدونم چرا نمیدونم دلیلش چی بود اما همون لحظه شدت گریههام اینقدر زیاد شد که زدم کامل زیر گریه و چوب و شوک و استرس داشت به من نگاه میکرد
همراه شو به سمت اتاقم رفتم
بعدش روی تخت دراز کشیدم و شو هم کنار من دراز کشید
بعدش شروع کرد به سوال پرسیدن
ببینم والت حالت خوبه چرا داشتی گریه میکردی
بلند شدم و روی تخت نشستم و با صدایی که معلوم بود بغض کردم گفتم
نمیدونم چراهق
از وقتی وارد تونل آبی شدیم هق
احساس خیلی بدی دارم نمیدونم جریان چیه هق
خیلی خیلی قشنگ بود
سقف گردی داشت و تمامی موجودات دریایی از جمله ماهیها عروس دریایی و خیلی چیزهای دیگه داشتن از بالاش رد میشدند
چند دقیقه گذشت بعد کسی در اتاق من رو زد
وقتی درو باز کردم دیدم یکی از کارکنای این اینجاست و اومده که وسایلمو بهم بده چمدونم رو ازش تحویل گرفتم تشکر کردم و بعد دوباره در اتاقم بستم
بعدش روی تخت ولو شدم دستمو کردم داخل جیب هودی و گردنبند مروارید آبی که یونیسان وقتی ۷ سالم بود بهم داد رو از داخلش درآوردم
نمیدونم چرا ولی اینقدر غرق تماشای گردنبند شدم که نفهمیدم کی خوابم برد
چشامو باز کردم و ساعت نگاه کردم ساعت ۳ شب بود یعنی واقعاً این همه خوابیدم اما خب خوبه که مسابقات از فردا شروع میشه
بلند شدم و داخل آینه اتاق خودمو نگاه کردم و از چیزی که دیدم شوکه شدم
چشام قرمز قرمز شده بود و صورتم پر از قطرههای اشک یعنی تمام مدت داشتم تو خواب گریه میکردم
گیج شده بودم همین که متوجه شدم داشتم گریه میکردم دوباره اون احساس وحشتناک دلتنگی و ناراحتی داخل وجودم لونه کرد
سریع اشکامو پاک کردم و تلاش کردم محلش ندم و بعد سریع از اتاقم رفتم بیرون تا بتونم یه گشتی داخل محوطه ساختمون بزنم
داشتم قدم میزدم که به سمت هم به سمت همون
رستوران رسیدم که در اول آقای جان بهمون نشون داده بود و عزیزان کسی که اونجا شوکه و از طرفی خوشحال شدم
اون شو بود
با خوشحالی رفتم سمتشو سلام کردم اما چوب و قیافه متعجب به من خیره شده بود
وقتی ازش پرسیدم چی شده سریع عصاشو گذاشت رو شونمو ازم پرسید چرا داشتی گریه میکردی
بعدش گفتم منظورت چیه داخل جیبش بودو درآورد و من تصویر خودمو داخل آینه دیدم
باورم نمیشد من هنوز داشتم گریه میکردم حتی شدیدتر از قبلم شده بود شو با
نگرانی ازم پرسید ببینم اتفاقی افتاده
نمیدونم چرا نمیدونم دلیلش چی بود اما همون لحظه شدت گریههام اینقدر زیاد شد که زدم کامل زیر گریه و چوب و شوک و استرس داشت به من نگاه میکرد
همراه شو به سمت اتاقم رفتم
بعدش روی تخت دراز کشیدم و شو هم کنار من دراز کشید
بعدش شروع کرد به سوال پرسیدن
ببینم والت حالت خوبه چرا داشتی گریه میکردی
بلند شدم و روی تخت نشستم و با صدایی که معلوم بود بغض کردم گفتم
نمیدونم چراهق
از وقتی وارد تونل آبی شدیم هق
احساس خیلی بدی دارم نمیدونم جریان چیه هق
۵۸۸
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.