پارت ۱۸
جیمی کانراد!
جیمی نفس با استرسی بیرون داد و جلو رفت؛ نوشیدنی رو خورد؛ برای چند لحظه از درد صورتشو در هم کشید؛ زیاد طول نکشید که پوستش شکافت و اژدهای کوچیکی روش پدیدار شد و بعد دوباره التیام یافت...
صدای زن بلند شد: وایورن!
جیمی با خوشحالی ایان رو نگاه کرد و کنار متحوطه وایساد...
ایان به خودش میگفت:
-نترس....نترس....اتفاقی نمیوفته.
جلو رفت و همون زن شربت خونین رو بهش داد...تردید داشت؛ ولی یه نفس خوردش...
احساس عجیبی بهش دست داد...انگار کسی داشت شکنجش میداد؛ با دستاش سرش رو گرفت ؛ دردش غیر قابل باور بود...
ناگهان صدا ها مبهم و همه جا براش تو تاریکی فرو رفت...
چند لحظه تو این حالت موند..بعد؛ فضای تاریک آسمون ابری و صورت یه گرگ سیاه پدیدار شد...نمیتونست خوب بشنوه و ببینه ولی تلاششو کرد و درحالی که چیز درستی نمیدید گفت:
-تو....چی.... هستی؟
صدای مبهم گرگ تو گوشش زنگ میزد که میگفت:
-نابودشون کن...تو فرمانروا هستی...
و بعد تصویرش محو و دورتر شد...ایان که احساس کرد سرش داره گیج میره گفت:
-وایسا....نرو...صبرک..
نتونست جمله اخرو تموم کنه و بیهوش شد و دیگه نفهمید چه اتفاقی داره میوفته..
...
احساس میکرد روحش بین بدنش و اون دنیا گیر کرده...هوشیار ترشد؛ به آرومی چشاشو از هم باز کرد؛ روی یه تخت قرار داشت؛ به جمعیتی که بالا سرش بودن نگاه کرد و سایمون رو هم دید اما قبل از اینکه همشون رو برنداز کنه جیمی شتابزده گفت:
-ایان! حالت خوبه؟
-چه....اتفاقی....افتاد؟
-رفیق تو بیهوش شدی!...چه اتفاقی برات افتاد؟....خیلی طول کشید تا رو دستت وایورن ظاهر بشه...
ایان به اژدهای رو ساعدش نگاه کرد و درحالی که هنوز منگ بود شتابزده بلند شد از روتخت...
-من باید برم...اون...اون...!
-ببین تو حالت خوب نیست..
ایان که میدونست نمیتونه بهش حالی کنه به پشت از بغلش جست...
قبل از اینکه از در بره بیرون همینطور که نفس نفس میزد از بغل به دختری خورد اما قبل از اینکه بیوفته از کمرش گرفت....فاصله صورتشون یه کف دست بود...
دختری با پوست سفید و موهای روشن که موهای بلندش رو ساعد ایان ریخت و نرمیشو حس کرد..دختر ضربان قلبش بالا رفت و نفس هاش نامرتب شد...
برای لحظه ای به چشم های همدیگه خیره شدن...فاصلشون خیلی کم بود و احساس عجیبی به ایان دست داد و نبضش با شدت بیشتری زد...یه لحظه قریضش گفت رو به جلو خم شه اما از این کار احمقانه خودداری کرد و قبل از اینکه زیادی تو بغل هم بمونن ایان دستشو از پشت دختر برداشت و روبرو جلو کشید تا وایسه و گفت:
-ببخشید...من....من اصلا نمیخواستم...
دختر دستپاچه موهاش رو که رو بازوهای سفیدش ریخته بود رو پشت گوشش داد و به وسط حرفش پرید:
-نه...تقصیر....من بود...
جیمی درحالی که نزدیک میشد فریاد زد: نوا!
جیمی نفس با استرسی بیرون داد و جلو رفت؛ نوشیدنی رو خورد؛ برای چند لحظه از درد صورتشو در هم کشید؛ زیاد طول نکشید که پوستش شکافت و اژدهای کوچیکی روش پدیدار شد و بعد دوباره التیام یافت...
صدای زن بلند شد: وایورن!
جیمی با خوشحالی ایان رو نگاه کرد و کنار متحوطه وایساد...
ایان به خودش میگفت:
-نترس....نترس....اتفاقی نمیوفته.
جلو رفت و همون زن شربت خونین رو بهش داد...تردید داشت؛ ولی یه نفس خوردش...
احساس عجیبی بهش دست داد...انگار کسی داشت شکنجش میداد؛ با دستاش سرش رو گرفت ؛ دردش غیر قابل باور بود...
ناگهان صدا ها مبهم و همه جا براش تو تاریکی فرو رفت...
چند لحظه تو این حالت موند..بعد؛ فضای تاریک آسمون ابری و صورت یه گرگ سیاه پدیدار شد...نمیتونست خوب بشنوه و ببینه ولی تلاششو کرد و درحالی که چیز درستی نمیدید گفت:
-تو....چی.... هستی؟
صدای مبهم گرگ تو گوشش زنگ میزد که میگفت:
-نابودشون کن...تو فرمانروا هستی...
و بعد تصویرش محو و دورتر شد...ایان که احساس کرد سرش داره گیج میره گفت:
-وایسا....نرو...صبرک..
نتونست جمله اخرو تموم کنه و بیهوش شد و دیگه نفهمید چه اتفاقی داره میوفته..
...
احساس میکرد روحش بین بدنش و اون دنیا گیر کرده...هوشیار ترشد؛ به آرومی چشاشو از هم باز کرد؛ روی یه تخت قرار داشت؛ به جمعیتی که بالا سرش بودن نگاه کرد و سایمون رو هم دید اما قبل از اینکه همشون رو برنداز کنه جیمی شتابزده گفت:
-ایان! حالت خوبه؟
-چه....اتفاقی....افتاد؟
-رفیق تو بیهوش شدی!...چه اتفاقی برات افتاد؟....خیلی طول کشید تا رو دستت وایورن ظاهر بشه...
ایان به اژدهای رو ساعدش نگاه کرد و درحالی که هنوز منگ بود شتابزده بلند شد از روتخت...
-من باید برم...اون...اون...!
-ببین تو حالت خوب نیست..
ایان که میدونست نمیتونه بهش حالی کنه به پشت از بغلش جست...
قبل از اینکه از در بره بیرون همینطور که نفس نفس میزد از بغل به دختری خورد اما قبل از اینکه بیوفته از کمرش گرفت....فاصله صورتشون یه کف دست بود...
دختری با پوست سفید و موهای روشن که موهای بلندش رو ساعد ایان ریخت و نرمیشو حس کرد..دختر ضربان قلبش بالا رفت و نفس هاش نامرتب شد...
برای لحظه ای به چشم های همدیگه خیره شدن...فاصلشون خیلی کم بود و احساس عجیبی به ایان دست داد و نبضش با شدت بیشتری زد...یه لحظه قریضش گفت رو به جلو خم شه اما از این کار احمقانه خودداری کرد و قبل از اینکه زیادی تو بغل هم بمونن ایان دستشو از پشت دختر برداشت و روبرو جلو کشید تا وایسه و گفت:
-ببخشید...من....من اصلا نمیخواستم...
دختر دستپاچه موهاش رو که رو بازوهای سفیدش ریخته بود رو پشت گوشش داد و به وسط حرفش پرید:
-نه...تقصیر....من بود...
جیمی درحالی که نزدیک میشد فریاد زد: نوا!
۴.۵k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.