فیک( دنیای خیالی ) پارت ۱۲
فیک( دنیای خیالی ) پارت ۱۲
ا.ت ویو
از رو زمین پاشدم و به سمت یکی از باطری ها رفتم....یکشو برداشتم و پرت کردم..ک شکست اما همه ی مایع ک توش بود به رنگ مشکی دراومد...کنارش نشستم...چرا اینجوری شد تو خوابم ک سفید بود...نکنه اشتباه کردم...بورام کنارم نشست و گفت
بورام: چیکار میکنی چرا شکستش...
ا.ت: ببین خواب دیدم...اینا اون روح های تسخیر شده است...و موقع ک باطری ها تو خوابم شکست ازش یچیزی به بالا رفت....
بورام: پس الان..
ا.ت: خودمم نمیدونم.
تو فکر بودم..و نمیدونستم چرا اینجوری شد صب کن جونگکوک گفت فقط موقع طول و غروب خورشید روحشون آزاده...
اما الان من از کجا بدونم ک صبح شده یا شب..
ا.ت: مجبورم این باطری هارو با خودمون ببریم...
بورام: چرا...
ا.ت: چون باید یجای پیدا کنیم تا موقع طول و غروب خورشید و ببینیم...چون فقط اون موقع میتونیم اینارو آزاد کنیم..
بورام: باشه...
ا.ت:پس پاشو باید بریم...
بعضی وسایلمو ازکوله پشتی بیرون کردم تا بیتونم باطری هارو بزارم...با بورام دوباره راه افتادم...
بورام چراغ قوه رو روشن کرد....از اتاق ک توش بودیم بیرون اومدیم..از پله ها بالا رفتيم...تو راه پله...از یجای یه نورِ میومد....خب نگا کردم...اونورتر تو دیوار یه سوراخ بود....نزدیک سوراخ رفتم....و با یه چشمم بیرون و نگاه کردم....هوا روشن شده بود...یعنی باید تا غروب و صبر کنم....
تو راه پله ها با بورام نشستم...از گذاشته های ک باهم داشتيم حرف زدیم و خندیدیم...اما جای هانا خالی بود نگرانشم..امیدوارم واسش اتفاقی نیفتاده باشه....با اینکه اون اشتباه کرد..اما این حقش نبود..
ساعت ها نشستیم و حرف زدیم تا اینکه هوا کم کم تاریک شد از جام پاشدم و دوباره از سوراخ بیرون و نگاه کردم ...شعاع آفتاب و نمیدیم و هوام تاریک شده بود..
یکی از باطری هارو از کوله پشتی برداشتم و محکم پرتش کردم....ک اون مایع سفید به سمت بالا رفت....یعنی آزادش کردم.....
خاستم دومی رو بشکنم..
که..صدا بورام اومد..
بورام: ا.ت اونو نگاه...
به جای ک بورام خیره بود نگاه کردم...
دوباره اونی بود ک بار قبل باهاش روبرو شده بودیم....
ا.ت: بورام باید بریم بالا....
از پله ها سریع رفتيم بالا....ک صدا ترسناکش اومد..
ا.ت: سریعتر...
چند طبقه بالا رفتيم....دیگه نمیشد از پله ها بالا رفت چون توانش و نداشتیم....تو راهرو داشتیم میدویدم...
که....
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
ممنون از اینکه حمایت میکنین گوگل و نگاه کردم همه ی فیکام بجز فیک عشق از جیمین بود، مطمئنم از اونم حمایت میکنین ک گوگل بره.
بچه ها یه سؤال من چرا نمیتونم چیزی به کالکشن اضافه کنم؟؟
ا.ت ویو
از رو زمین پاشدم و به سمت یکی از باطری ها رفتم....یکشو برداشتم و پرت کردم..ک شکست اما همه ی مایع ک توش بود به رنگ مشکی دراومد...کنارش نشستم...چرا اینجوری شد تو خوابم ک سفید بود...نکنه اشتباه کردم...بورام کنارم نشست و گفت
بورام: چیکار میکنی چرا شکستش...
ا.ت: ببین خواب دیدم...اینا اون روح های تسخیر شده است...و موقع ک باطری ها تو خوابم شکست ازش یچیزی به بالا رفت....
بورام: پس الان..
ا.ت: خودمم نمیدونم.
تو فکر بودم..و نمیدونستم چرا اینجوری شد صب کن جونگکوک گفت فقط موقع طول و غروب خورشید روحشون آزاده...
اما الان من از کجا بدونم ک صبح شده یا شب..
ا.ت: مجبورم این باطری هارو با خودمون ببریم...
بورام: چرا...
ا.ت: چون باید یجای پیدا کنیم تا موقع طول و غروب خورشید و ببینیم...چون فقط اون موقع میتونیم اینارو آزاد کنیم..
بورام: باشه...
ا.ت:پس پاشو باید بریم...
بعضی وسایلمو ازکوله پشتی بیرون کردم تا بیتونم باطری هارو بزارم...با بورام دوباره راه افتادم...
بورام چراغ قوه رو روشن کرد....از اتاق ک توش بودیم بیرون اومدیم..از پله ها بالا رفتيم...تو راه پله...از یجای یه نورِ میومد....خب نگا کردم...اونورتر تو دیوار یه سوراخ بود....نزدیک سوراخ رفتم....و با یه چشمم بیرون و نگاه کردم....هوا روشن شده بود...یعنی باید تا غروب و صبر کنم....
تو راه پله ها با بورام نشستم...از گذاشته های ک باهم داشتيم حرف زدیم و خندیدیم...اما جای هانا خالی بود نگرانشم..امیدوارم واسش اتفاقی نیفتاده باشه....با اینکه اون اشتباه کرد..اما این حقش نبود..
ساعت ها نشستیم و حرف زدیم تا اینکه هوا کم کم تاریک شد از جام پاشدم و دوباره از سوراخ بیرون و نگاه کردم ...شعاع آفتاب و نمیدیم و هوام تاریک شده بود..
یکی از باطری هارو از کوله پشتی برداشتم و محکم پرتش کردم....ک اون مایع سفید به سمت بالا رفت....یعنی آزادش کردم.....
خاستم دومی رو بشکنم..
که..صدا بورام اومد..
بورام: ا.ت اونو نگاه...
به جای ک بورام خیره بود نگاه کردم...
دوباره اونی بود ک بار قبل باهاش روبرو شده بودیم....
ا.ت: بورام باید بریم بالا....
از پله ها سریع رفتيم بالا....ک صدا ترسناکش اومد..
ا.ت: سریعتر...
چند طبقه بالا رفتيم....دیگه نمیشد از پله ها بالا رفت چون توانش و نداشتیم....تو راهرو داشتیم میدویدم...
که....
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
ممنون از اینکه حمایت میکنین گوگل و نگاه کردم همه ی فیکام بجز فیک عشق از جیمین بود، مطمئنم از اونم حمایت میکنین ک گوگل بره.
بچه ها یه سؤال من چرا نمیتونم چیزی به کالکشن اضافه کنم؟؟
۱۵.۰k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.