🌷داستان شفا به دست حضرت مهدی(عج)🌷
* داستان شفای اسماعیل هرقلی به دست حضرت مهدی(عج) *
صاحب کتاب کشف الغمه ودیگران این قضیه را که در زمان سید بن طاووس اتفاق افتاده است نقل کرده اند. اسماعیل بن حسن هرقلی خدمت سید بن طاووس رسید در حالی که در رانش بیماری کوفت پیدا شده بود بسیار سخت بود، هنگام بهار ترک می خورد خون وچرک می آمد واز زحمت درد وناراحتی آرزوی مرگ می کرد.
سید بن طاووس اطبای حله را حاضر کرد، همگی گفتند این بیماری کوفت علاج ندارد وچون روی رگ اکحل است، اگر بخواهند معالجه کنند باید پا را قطع کنند واگر پا را قطع کردند بیمار می میرد. سید بن طاووس به او فرمود من می خواهم به بغداد بروم ترا نیز با خودم می برم، آنجا اطبای حاذق دارد، شاید خداوند سبب معالجه ات را فراهم فرماید.
در بغداد اطباء را جمع کرد، آنها نیز گفتند این کوفت علاج ندارد وسبد خیلی کسل شد. اسماعیل گفت جناب سید پس به من اجازه دهید سفری به سامرا بکنم وقبور مطهر سامرا (حضرت هادی وحضرت عسکری وحلیمه خاتون ونرجس خاتون علیهم السلام) را زیارت کنم. اسماعیل به سامرا رفت، پس از تشرف به حرم به سرداب مقدس خانه شخصی امام زمان (علیه السلام) رفت ونماز خواند وزیارت کرد. خودش تعریف می کند: فردا صبح با خودم گفتم اول کنار شط بروم وخود را شستشو کنم، خون وچرکها را بشویم وغسل زیارت کنم وبه حرم مطهر مشرف شوم شاید خداوند ترحمی بفرماید.
همین کار را کردم، لباسم را شستم، بدنم را شستشو داده غسل کردم که ناگاه چهار سوار، یکی جداگانه وسه نفر دیگر باهم در حالی که پیرمردی وسط دو نفر دیگر بود رو به من آمدند. آن آقائی که جداگانه بود به من نزدیک شد ومرا صدا کرد اسماعیل، نامم را که برد وحشت کردم، به من فرمود پایت را که زخم است بیاور. به خیالم گذشت شاید این شخص دستش احتیاط داشته باشد ومن تازه غسل کرده ام، کمی مسامحه کردم، خود آقا جلو تشریف آورد، دست مرحمتش را (که مظهر اسم شافی است) روی زخم گذاشت وفشار مختصری داد. آن پیرمرد گفت اسماعیل رستگار شدی، من هم گفتم شما هم رستگار شدید.
پیرمرد گفت اسماعیل این آقا امام تو است. فورا رو به سمت آقا دویدم خواستم رکابش را بگیرم والتماسش کنم، فرمود برگرد. رفتم باز نتوانستم خودم را بگیرم به سرعت برگشتم فرمود برگرد. مرتبه سوم آقا را قسم دادم که لحظه ای درنگ کنید. حضرت ایستاد، آن پیرمرد (که به احتمال قوی حضرت خضر بود) فرمود اسماعل حیا کن، امام تو که فرمود برگرد، برگرد. ایستادم، حضرت رو به من کرد وفرمود اسماعیل حالا که به بغداد بر می گردی، المستنصر خلیفه عباسی به تو پول می دهد از او نپذیر، به فرزندمان سید بن طاووس بگو که سفارش ترا به علی بن عوض کند، ما هم سفارشت را به او می کنیم. وناگهان از نظرم پنهان شدند. بپایم نگاه کردم هیچ اثری از زخم ندیدم، گفتم شاید آن پای دیگر بوده است.
اطرافم جمع شدند، جریان را که شنیدند، روی من ریختند ولباسهایم را قطعه قطعه کردند وبعنوان تبرک بردند. زیارتی کردم ودیگر درنگ نکردم واز سامرا به بغداد بازگشتم، وقتی می خواستم وارد شهر شوم، عده ای به استقبالم آمده بودند ومی پرسیدند اسماعیل هرقلی کیست در میانشان سید بن طاووس بود، پرسید اسماعیل این هیاهو راجع بتو است؟ گفتم آری. فرمود پایت را نشانم بده. جای دست حضرت را نشانش دادم، سید غش کرد او را بحال آوردند. سید بن طاووس اسماعیل را نزد وزیر خلیفه عباسی که قمی بوده است آورد، وزیر گفت باید اطباء بیایند وتصدیق کنند.
سید دنبال طبیب هائی که قبلا پای اسماعیل را دیده بودند فرستاد. در حضور وزیر از آنها پرسید چند روز قبل شما پای اسماعیل را دیدید؟ گفتند ده روز قبل. پرسید زخمش چطور بود؟ گفتند علاج نداشت سید پرسید اگر می خواست معالجه شود، چند روز طول می کشید تا محل زخم درست شود. گفتند بر فرض اگر هم خوب می شد، دو ماه طول می کشید تا گوشت بروید وپس از آن در جای زخم هم پوست می پیچد ودر آن محل مو نمی روید.
پس از گرفتن این اعترافات از اطباء، سید به اسماعیل فرمود حالا جای زخم را نشانشان بده. همه مشاهده کردند جایش خوب شده وهیچ چروکی هم ندارد وموی تازه نیز در محل زخم در آمده است. یکی گفت شاید پای دیگرش بوده است، آن پا را نیز نشان داد، یکی از اطباء که مسیحی بود گفت به خدا سوگند عیسی او را نجات داده است. سید بن طاووس فرمود: مولای عیسی او را نجات داده است، کسی که عیسی بن مریم پشت سرش نماز می خواند. خبر به خلیفه عباسی رسید، المستنصر هزار اشرفی برایش فرستاد، اسماعیل گفت من نمی توانم در این پول تصرف کنم. پرسیدند چرا؟ گفت همان آقائی که مرا شفا داد سفارش فرمود پول خلیفه را نگیرم. خلیفه ناراحت شد وگفت معلوم می شود پول ما قابل این درگاه نیست وبعد اسماعیل هم دارای ثروت ومکنت گردید.
* برگزیده از کتاب مهدی موعود(عج) به نگارش آیت الله سیدعبدالحسین دستغیب شیرازی(ره)
صاحب کتاب کشف الغمه ودیگران این قضیه را که در زمان سید بن طاووس اتفاق افتاده است نقل کرده اند. اسماعیل بن حسن هرقلی خدمت سید بن طاووس رسید در حالی که در رانش بیماری کوفت پیدا شده بود بسیار سخت بود، هنگام بهار ترک می خورد خون وچرک می آمد واز زحمت درد وناراحتی آرزوی مرگ می کرد.
سید بن طاووس اطبای حله را حاضر کرد، همگی گفتند این بیماری کوفت علاج ندارد وچون روی رگ اکحل است، اگر بخواهند معالجه کنند باید پا را قطع کنند واگر پا را قطع کردند بیمار می میرد. سید بن طاووس به او فرمود من می خواهم به بغداد بروم ترا نیز با خودم می برم، آنجا اطبای حاذق دارد، شاید خداوند سبب معالجه ات را فراهم فرماید.
در بغداد اطباء را جمع کرد، آنها نیز گفتند این کوفت علاج ندارد وسبد خیلی کسل شد. اسماعیل گفت جناب سید پس به من اجازه دهید سفری به سامرا بکنم وقبور مطهر سامرا (حضرت هادی وحضرت عسکری وحلیمه خاتون ونرجس خاتون علیهم السلام) را زیارت کنم. اسماعیل به سامرا رفت، پس از تشرف به حرم به سرداب مقدس خانه شخصی امام زمان (علیه السلام) رفت ونماز خواند وزیارت کرد. خودش تعریف می کند: فردا صبح با خودم گفتم اول کنار شط بروم وخود را شستشو کنم، خون وچرکها را بشویم وغسل زیارت کنم وبه حرم مطهر مشرف شوم شاید خداوند ترحمی بفرماید.
همین کار را کردم، لباسم را شستم، بدنم را شستشو داده غسل کردم که ناگاه چهار سوار، یکی جداگانه وسه نفر دیگر باهم در حالی که پیرمردی وسط دو نفر دیگر بود رو به من آمدند. آن آقائی که جداگانه بود به من نزدیک شد ومرا صدا کرد اسماعیل، نامم را که برد وحشت کردم، به من فرمود پایت را که زخم است بیاور. به خیالم گذشت شاید این شخص دستش احتیاط داشته باشد ومن تازه غسل کرده ام، کمی مسامحه کردم، خود آقا جلو تشریف آورد، دست مرحمتش را (که مظهر اسم شافی است) روی زخم گذاشت وفشار مختصری داد. آن پیرمرد گفت اسماعیل رستگار شدی، من هم گفتم شما هم رستگار شدید.
پیرمرد گفت اسماعیل این آقا امام تو است. فورا رو به سمت آقا دویدم خواستم رکابش را بگیرم والتماسش کنم، فرمود برگرد. رفتم باز نتوانستم خودم را بگیرم به سرعت برگشتم فرمود برگرد. مرتبه سوم آقا را قسم دادم که لحظه ای درنگ کنید. حضرت ایستاد، آن پیرمرد (که به احتمال قوی حضرت خضر بود) فرمود اسماعل حیا کن، امام تو که فرمود برگرد، برگرد. ایستادم، حضرت رو به من کرد وفرمود اسماعیل حالا که به بغداد بر می گردی، المستنصر خلیفه عباسی به تو پول می دهد از او نپذیر، به فرزندمان سید بن طاووس بگو که سفارش ترا به علی بن عوض کند، ما هم سفارشت را به او می کنیم. وناگهان از نظرم پنهان شدند. بپایم نگاه کردم هیچ اثری از زخم ندیدم، گفتم شاید آن پای دیگر بوده است.
اطرافم جمع شدند، جریان را که شنیدند، روی من ریختند ولباسهایم را قطعه قطعه کردند وبعنوان تبرک بردند. زیارتی کردم ودیگر درنگ نکردم واز سامرا به بغداد بازگشتم، وقتی می خواستم وارد شهر شوم، عده ای به استقبالم آمده بودند ومی پرسیدند اسماعیل هرقلی کیست در میانشان سید بن طاووس بود، پرسید اسماعیل این هیاهو راجع بتو است؟ گفتم آری. فرمود پایت را نشانم بده. جای دست حضرت را نشانش دادم، سید غش کرد او را بحال آوردند. سید بن طاووس اسماعیل را نزد وزیر خلیفه عباسی که قمی بوده است آورد، وزیر گفت باید اطباء بیایند وتصدیق کنند.
سید دنبال طبیب هائی که قبلا پای اسماعیل را دیده بودند فرستاد. در حضور وزیر از آنها پرسید چند روز قبل شما پای اسماعیل را دیدید؟ گفتند ده روز قبل. پرسید زخمش چطور بود؟ گفتند علاج نداشت سید پرسید اگر می خواست معالجه شود، چند روز طول می کشید تا محل زخم درست شود. گفتند بر فرض اگر هم خوب می شد، دو ماه طول می کشید تا گوشت بروید وپس از آن در جای زخم هم پوست می پیچد ودر آن محل مو نمی روید.
پس از گرفتن این اعترافات از اطباء، سید به اسماعیل فرمود حالا جای زخم را نشانشان بده. همه مشاهده کردند جایش خوب شده وهیچ چروکی هم ندارد وموی تازه نیز در محل زخم در آمده است. یکی گفت شاید پای دیگرش بوده است، آن پا را نیز نشان داد، یکی از اطباء که مسیحی بود گفت به خدا سوگند عیسی او را نجات داده است. سید بن طاووس فرمود: مولای عیسی او را نجات داده است، کسی که عیسی بن مریم پشت سرش نماز می خواند. خبر به خلیفه عباسی رسید، المستنصر هزار اشرفی برایش فرستاد، اسماعیل گفت من نمی توانم در این پول تصرف کنم. پرسیدند چرا؟ گفت همان آقائی که مرا شفا داد سفارش فرمود پول خلیفه را نگیرم. خلیفه ناراحت شد وگفت معلوم می شود پول ما قابل این درگاه نیست وبعد اسماعیل هم دارای ثروت ومکنت گردید.
* برگزیده از کتاب مهدی موعود(عج) به نگارش آیت الله سیدعبدالحسین دستغیب شیرازی(ره)
۴۴.۲k
۳۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.