مافیای سختگیر فصل دوم part 25
کوک ویو
همینطوری داشتیم پاساژ را میگشتیم که یهو هیون وو یه زن و مردی را دید و گفت
هیون وو : اینا شبیه مامان بابامن .. ( بغض و لحن بچگونه)
هیون وو : .. بابا ( بلند و اون زن و مرد با نگرانی برگشتن) ( بابای هیون وو را با ب.ه و مامانش را با م.ه نشون میدم )
م.ه : .. پسرم .. ( نگران و با باباش سریع اومدن سمت هیون وو )
ب.ه : .. هیون وو .. کجا بودی پسرم ( نگران و هیون وو را بغل کرد)
هیون وو : .. من داشتم لباس ها را نگاه میکردم که دیدم نیستین بعد این عمو را دیدم ( اشاره به کوک ) و اون کمکم کرد ( با لحن بچگونه و بغض )
م.ه : ..باشه عزیزم اشکالی نداره ( و بلند شدن )
ب.ه روبه کوک و ا.ت : .. واقعا ممنونم .. نمیدونم .. چی بگم
کوک : .. خواهش میکنیم .. کاری نکردیم
م.ه : .. ازتون خیلی ممنونم
ا.ت و کوک : خواهش میکنم
ب.ه : .. خب ما دیگه بریم .. هیون وو انگاری خسته شده ( خنده )
کوک : .. باشه .. اما بچه ی خیلی بامزه ای دارید ( خنده )
م.ه : .. ممنون .. ما دیگه میریم بازم ممنون
ا.ت : خداحافظ
کوک : خداحافظ ( و کوک و ا.ت رفتن و هیون وو هم با مامان و باباش داشت میرفت که یهو بهشون گفت )
هیون وو : .. مامان .. یه لحظه وایسین ( با لحن بچگونه و بر گشت و دوید سمت و ا.ت و کوک که داشتن میرفتن و گفت)
هیون وو : .. عمو ( بلند و کوک و ا.ت وایسادن و به پشتشون نگاه کردن و هیون وو اومد و کوک را بغل کرد )
هیون وو : .. مرسی عمو ..
کوک : خواهش میکنم عزیزم ( خنده و اونم هیون وو را بغل کرد)
کوک : .. خب دیگه بدو برو پیش مامان و بابات تا نگران نشدند ( خنده )
هیون وو : .. باشه .. خداحافظ ( دست تکون میداد )
کوک : خداحافظ ( اونم دست تکون داد و هیون وو رفت سمت مامان و باباش و رفتند و کوک و ا.ت هم رفتند داخل ماشین )
کوک : اووو .. ساعت هفته
ا.ت : ..چقدر زود گذشت ..
کوک : ( ماشین را روشن کرد و راه افتادن سمت خونه و توی راه کوک به ا.ت گفت )
کوک : .. خیلی بامزه بود ( خنده )
ا.ت : ..کی
کوک : هیون وو
ا.ت : اهاان .. اره
ا.ت : .. میگم کوک ..
کوک : بله
ا.ت : .. من امروز .. علاقت به بچه ها را دیدم .. دیدم که چقدر دوست داری بابا بشی .. من میخوام به خاطرت .. یه کاری بکنم .. بیا بچه دار بشیم ( بغض و کوک یهو نگه داشت )
کوک : .. یعنی .. بچه دار .. بشیم ( بغض و ذوق )
ا.ت : .. اههم .. ( و سرش را تکون داد )
کوک : ( لبخند و خوشحال ) .. باورم نمیشه ا.ت .. داری جدی میگی .. ( ذوق )
ا.ت : .. اره ( خنده )
کوک : .. ( خنده ) .. مرسییی عشقم.. ( و ا.ت را محکم بغل کرد )
کوک : .. اوووف خدا .. باورم نمیشه ( .. خنده )
ا.ت : .. ( خنده ) .. فقط کوک .. به نظرت من مادر خوبی میشم ( بغض)
کوک : .. ( نیشخند ) .. تو بهترین مادر برای بچمون میشی .. ا.ت ( خوشحال )
ا.ت : .. واقعا ( بغض)
کوک : .. اره ( خوشحال و ا.ت کوک را بغل کرد )
ا.ت : ( خنده ) .. خب دیگه نمیخوای راه بیوفتی بریم ( خنده )
کوک : .. چرا الان میرم ( خنده و راه افتادند سمت خونه و بعد از چند مین رسیدند و پیاده شدند و اومدند داخل .. و رفتند بالا داخل اتاق و .... 😂)
( چند هفته بعد)
ا.ت ویو
این چند روز حالم زیاد خوب نبود برای همین رفتم بیمارستان و تست بارداری دادم و .... منتظر جواب بودم ... و بعد از چند دقیقه اومد و .. من جواب را دیدم .. دارم مامان میشم .. خیلی خوشحال بودم .. برای همین سریع راه افتادم سمت خونه تا این خبر خوب را به کوک بدم .. راه افتادم و بعد از چند مین رسیدم و اومدم داخل .. و دیدم کوک داخل اتاق کارشه و رفتم داخل..
کوک : .. ا.ت .. کجا بودی ..
ا.ت : .. رفته بودم .. بیمارستان
کوک : .. بیمارستان برای چی .. ( نگران )
ا.ت : .. کوک .. داری به ارزوت میرسی .. داری بابا میشی ( خوشحال)
کوک : ..چیی ..
کوک : یعنی ... من دارم بابا میشم ( خوشحال و ذوق )
ا.ت : اره ( خوشحال و کوک اومد سمت ا.ت و بغلش کرد و توی هوا چرخوندش ) ..
کوک : .. مرسیی ا.ت .. ( خوشحال و ذوق )
ا.ت : ( خوشحال و .. )
پارت 25 تموم شد ✨🫠🪐
لطفاً حمایییییتتتت کنید ❤️✨❤️✨
شرط
لایک : ۸۰
کامنت : ۴۵
فالور : ۶۸۵
همینطوری داشتیم پاساژ را میگشتیم که یهو هیون وو یه زن و مردی را دید و گفت
هیون وو : اینا شبیه مامان بابامن .. ( بغض و لحن بچگونه)
هیون وو : .. بابا ( بلند و اون زن و مرد با نگرانی برگشتن) ( بابای هیون وو را با ب.ه و مامانش را با م.ه نشون میدم )
م.ه : .. پسرم .. ( نگران و با باباش سریع اومدن سمت هیون وو )
ب.ه : .. هیون وو .. کجا بودی پسرم ( نگران و هیون وو را بغل کرد)
هیون وو : .. من داشتم لباس ها را نگاه میکردم که دیدم نیستین بعد این عمو را دیدم ( اشاره به کوک ) و اون کمکم کرد ( با لحن بچگونه و بغض )
م.ه : ..باشه عزیزم اشکالی نداره ( و بلند شدن )
ب.ه روبه کوک و ا.ت : .. واقعا ممنونم .. نمیدونم .. چی بگم
کوک : .. خواهش میکنیم .. کاری نکردیم
م.ه : .. ازتون خیلی ممنونم
ا.ت و کوک : خواهش میکنم
ب.ه : .. خب ما دیگه بریم .. هیون وو انگاری خسته شده ( خنده )
کوک : .. باشه .. اما بچه ی خیلی بامزه ای دارید ( خنده )
م.ه : .. ممنون .. ما دیگه میریم بازم ممنون
ا.ت : خداحافظ
کوک : خداحافظ ( و کوک و ا.ت رفتن و هیون وو هم با مامان و باباش داشت میرفت که یهو بهشون گفت )
هیون وو : .. مامان .. یه لحظه وایسین ( با لحن بچگونه و بر گشت و دوید سمت و ا.ت و کوک که داشتن میرفتن و گفت)
هیون وو : .. عمو ( بلند و کوک و ا.ت وایسادن و به پشتشون نگاه کردن و هیون وو اومد و کوک را بغل کرد )
هیون وو : .. مرسی عمو ..
کوک : خواهش میکنم عزیزم ( خنده و اونم هیون وو را بغل کرد)
کوک : .. خب دیگه بدو برو پیش مامان و بابات تا نگران نشدند ( خنده )
هیون وو : .. باشه .. خداحافظ ( دست تکون میداد )
کوک : خداحافظ ( اونم دست تکون داد و هیون وو رفت سمت مامان و باباش و رفتند و کوک و ا.ت هم رفتند داخل ماشین )
کوک : اووو .. ساعت هفته
ا.ت : ..چقدر زود گذشت ..
کوک : ( ماشین را روشن کرد و راه افتادن سمت خونه و توی راه کوک به ا.ت گفت )
کوک : .. خیلی بامزه بود ( خنده )
ا.ت : ..کی
کوک : هیون وو
ا.ت : اهاان .. اره
ا.ت : .. میگم کوک ..
کوک : بله
ا.ت : .. من امروز .. علاقت به بچه ها را دیدم .. دیدم که چقدر دوست داری بابا بشی .. من میخوام به خاطرت .. یه کاری بکنم .. بیا بچه دار بشیم ( بغض و کوک یهو نگه داشت )
کوک : .. یعنی .. بچه دار .. بشیم ( بغض و ذوق )
ا.ت : .. اههم .. ( و سرش را تکون داد )
کوک : ( لبخند و خوشحال ) .. باورم نمیشه ا.ت .. داری جدی میگی .. ( ذوق )
ا.ت : .. اره ( خنده )
کوک : .. ( خنده ) .. مرسییی عشقم.. ( و ا.ت را محکم بغل کرد )
کوک : .. اوووف خدا .. باورم نمیشه ( .. خنده )
ا.ت : .. ( خنده ) .. فقط کوک .. به نظرت من مادر خوبی میشم ( بغض)
کوک : .. ( نیشخند ) .. تو بهترین مادر برای بچمون میشی .. ا.ت ( خوشحال )
ا.ت : .. واقعا ( بغض)
کوک : .. اره ( خوشحال و ا.ت کوک را بغل کرد )
ا.ت : ( خنده ) .. خب دیگه نمیخوای راه بیوفتی بریم ( خنده )
کوک : .. چرا الان میرم ( خنده و راه افتادند سمت خونه و بعد از چند مین رسیدند و پیاده شدند و اومدند داخل .. و رفتند بالا داخل اتاق و .... 😂)
( چند هفته بعد)
ا.ت ویو
این چند روز حالم زیاد خوب نبود برای همین رفتم بیمارستان و تست بارداری دادم و .... منتظر جواب بودم ... و بعد از چند دقیقه اومد و .. من جواب را دیدم .. دارم مامان میشم .. خیلی خوشحال بودم .. برای همین سریع راه افتادم سمت خونه تا این خبر خوب را به کوک بدم .. راه افتادم و بعد از چند مین رسیدم و اومدم داخل .. و دیدم کوک داخل اتاق کارشه و رفتم داخل..
کوک : .. ا.ت .. کجا بودی ..
ا.ت : .. رفته بودم .. بیمارستان
کوک : .. بیمارستان برای چی .. ( نگران )
ا.ت : .. کوک .. داری به ارزوت میرسی .. داری بابا میشی ( خوشحال)
کوک : ..چیی ..
کوک : یعنی ... من دارم بابا میشم ( خوشحال و ذوق )
ا.ت : اره ( خوشحال و کوک اومد سمت ا.ت و بغلش کرد و توی هوا چرخوندش ) ..
کوک : .. مرسیی ا.ت .. ( خوشحال و ذوق )
ا.ت : ( خوشحال و .. )
پارت 25 تموم شد ✨🫠🪐
لطفاً حمایییییتتتت کنید ❤️✨❤️✨
شرط
لایک : ۸۰
کامنت : ۴۵
فالور : ۶۸۵
۵۴.۳k
۲۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.