وقتس عاشقش بودی ولی...
part:①⑥
part:①⑥
هوف دختر برو جلو و هرچی هستو بهش بگو(به خودش میگه)
رفتم نزدیکش
ا.ت:عا... ت.. تهیونگ(کمی صدای لرزیده)
که یهو تهیونگ صورتشو داد بالا و بهم نگاه کرد عینکشو دراوردو گفت
تهیونگ: ا.ت چیزی شده؟
ا.ت: میشه بریم تو تراس اتاقت باهم حرف بزنیم اخه اونجا کسی نیست...
تهیونگ: چیز مهمیه؟
چرا انقدر سوال میپرسه... نکنه اصن دلش نمیخواد باهام صحبت کنه...!؟
ا.ت: خب باید یچیزی بگم..
تهیونگ: اخه باید این قسمت کتابو بخونم!
چرا انقدر میپیچونه... ازم خوشش نمیاد؟!.... و هزاران سوال دیگه
ا.ت:لطفا
تهیونگ پاشدو گفت: بریم!
رفتیم سمت اتاقش خودش اول رفت درو باز کردو رفتیم تو تراس...
تهیونگ: خب میشنوم!
ا.ت: خب...(استرس و داشت پوست ناخوناشو میکند)
تهیونگ:؟!(سوالی نگاش کرد)
ا.ت: خب... این چند وقت... من... من ب.. به تو خیلی خیلی علاقه مند شدم...
بیشتر نزدیکش شدم... ولی نه اونجوری که صورتامون نزدیک هم باشه!
ا.ت: میخوام... باقیه عمرمو باتو بگذرونم!
اروم دستشو گرفتم... که همینجوری زول زده بود به من تا دستم به دستش خورد دستشو زود کشیدو گفت: ببخشید... اما من یکی دیگرو دوست دارم... و یه ماه دیگه باهم ازدواج میکنیم...!
تو شوک موندم... ی.. یعنی چی...؟ شوخی میکنه ن؟!
ا.ت: ت.. تهیونگ شوخی میکنی ن؟!
تهیونگ: لطفا از این به بعدم منو به اسم تهیونگ صدا نزنید...شما برای من کسی نیستید که بخوام راحت باهاش حرف بزنم... پس با اقای کیم تهیونگ راحت ترم...
وای دارم خواب میبینم یاچی؟! 🙂💔و بعد این حرف رفت... ناموصا رفت... فکرشو نمیکردم... تو دلم رعدو برقی به نام بغض ایجاد شد با چشمای پر از اشکم نگاش میکردم که بعد از اینکه رفت.... لبخند زدم و اشکام جاری شدو اروم گفتم: ولی من یه تار موتو به دنیا نمیدم آ... آقای کیم تهیونگ
واقعا کلمه سخته که بگم آقای کیم تهیونگ... اشکام بیشتر شد افتادم زمین اسمونو نگاه کردمو اروم گفتم: خدای.... قرار ما این نبود...(گریه ی شدید)
دستمو رو قلبم فشار دادم... لنتی هنوزم براش میتیپه.... خدایا... من نابود شم هیچ... قلبمو چرا نابود کردی؟!... چرا فرد مورد علاقمو تبدیل به عبرت کردی؟ 🙂💔
(میدونم خیلی غم انگیز بود...قراره چند روز بهم تو کامنتا فحش بدید😐🫶🏻)
part:①⑥
هوف دختر برو جلو و هرچی هستو بهش بگو(به خودش میگه)
رفتم نزدیکش
ا.ت:عا... ت.. تهیونگ(کمی صدای لرزیده)
که یهو تهیونگ صورتشو داد بالا و بهم نگاه کرد عینکشو دراوردو گفت
تهیونگ: ا.ت چیزی شده؟
ا.ت: میشه بریم تو تراس اتاقت باهم حرف بزنیم اخه اونجا کسی نیست...
تهیونگ: چیز مهمیه؟
چرا انقدر سوال میپرسه... نکنه اصن دلش نمیخواد باهام صحبت کنه...!؟
ا.ت: خب باید یچیزی بگم..
تهیونگ: اخه باید این قسمت کتابو بخونم!
چرا انقدر میپیچونه... ازم خوشش نمیاد؟!.... و هزاران سوال دیگه
ا.ت:لطفا
تهیونگ پاشدو گفت: بریم!
رفتیم سمت اتاقش خودش اول رفت درو باز کردو رفتیم تو تراس...
تهیونگ: خب میشنوم!
ا.ت: خب...(استرس و داشت پوست ناخوناشو میکند)
تهیونگ:؟!(سوالی نگاش کرد)
ا.ت: خب... این چند وقت... من... من ب.. به تو خیلی خیلی علاقه مند شدم...
بیشتر نزدیکش شدم... ولی نه اونجوری که صورتامون نزدیک هم باشه!
ا.ت: میخوام... باقیه عمرمو باتو بگذرونم!
اروم دستشو گرفتم... که همینجوری زول زده بود به من تا دستم به دستش خورد دستشو زود کشیدو گفت: ببخشید... اما من یکی دیگرو دوست دارم... و یه ماه دیگه باهم ازدواج میکنیم...!
تو شوک موندم... ی.. یعنی چی...؟ شوخی میکنه ن؟!
ا.ت: ت.. تهیونگ شوخی میکنی ن؟!
تهیونگ: لطفا از این به بعدم منو به اسم تهیونگ صدا نزنید...شما برای من کسی نیستید که بخوام راحت باهاش حرف بزنم... پس با اقای کیم تهیونگ راحت ترم...
وای دارم خواب میبینم یاچی؟! 🙂💔و بعد این حرف رفت... ناموصا رفت... فکرشو نمیکردم... تو دلم رعدو برقی به نام بغض ایجاد شد با چشمای پر از اشکم نگاش میکردم که بعد از اینکه رفت.... لبخند زدم و اشکام جاری شدو اروم گفتم: ولی من یه تار موتو به دنیا نمیدم آ... آقای کیم تهیونگ
واقعا کلمه سخته که بگم آقای کیم تهیونگ... اشکام بیشتر شد افتادم زمین اسمونو نگاه کردمو اروم گفتم: خدای.... قرار ما این نبود...(گریه ی شدید)
دستمو رو قلبم فشار دادم... لنتی هنوزم براش میتیپه.... خدایا... من نابود شم هیچ... قلبمو چرا نابود کردی؟!... چرا فرد مورد علاقمو تبدیل به عبرت کردی؟ 🙂💔
(میدونم خیلی غم انگیز بود...قراره چند روز بهم تو کامنتا فحش بدید😐🫶🏻)
۸.۳k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.