𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟒
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟒
بعد از دانشگاه تهیونگ قدم زنان از دانشگاه خارج شد. هر موقع ذهنش مشغول میشد همینکارو میکرد. افکاری که همیشه سراغش میومدن. فکر هایی که با یادآوری شون درد بدی در سمت چپ سینش احساس میکرد. چرا باید صحنه مرگ پدرو مادرش رو میدید؟ اون خیلی کوچیک بود. چرا بدون پدر و مادر بزرگ شد؟ شاید قسمتی از سرنوشت بوده باشه. تمام خانوادش سعی کرده بودن تمام اون اتفاق رو از بین ببرن ولی میشد؟ قطعا نه. هیچکس براش اون مادر مهربون و پدر خوش قلبش نمیشد. به قدری فکر کرد که رسید به خیابون شلوغی. به خودش اومد. میون جمعیت بود. دقیقا نمیدونست کجاست.
+ آخ ببخشید
_ نه مشکلی..... تو؟
+ بله..... چی تو؟
_ تو اینجا چه کار میکنی؟
+ تو خودت بگو چرا از دانشگاه در رفتی؟
_ چون یه احمق جذاب کنارم نشسته بود و باعث شده بود که همه بهم بگن وای چقد به هم میاین.
+ یعنی پی بردی که من پسر جذابیم؟ هوم؟
ا/ت که به اشتباهش پی برده بود با پوزخندی گفت : هه خودت اینجا چیکار میکنی؟
+ اومدم پیاده روی.
تهیونگ نگاهی به سر تا پای دختر انداخت.
شلوار بلند مشکیشی کفشهای جردنشو پوشونده بود. کت جین مشکی پوشیده بود و زیر کت نیم تنه ی سیاهی به تن داشت. موهای لخت بلندشو باز کرده بود و روی شونه هاش انداخت بود: هی چرا اینقد لباسات بازه؟
_ فضولیش به تو نیومده احمق.
تهیونگ درحالی که ا/ت رو به خودش نزدیک میکرد و دکمه های کتشو میبست گفت : پسرا زود تحریک میشن خانم. یه وقت یه بلایی سرت میارن . مخصوصا با یه بانوی جذاب مثل تو.
_ برو کنار نیاز نیست نگران من باشی.
ا/ت دکمه های کتشو باز کرد و در حالی که داشت میرفت به پشت سرش نگاه کرد لباش رو تر کرد و رفت.
+ چرا این دختر اینقد منو اذیت میکنه؟ ( منظورشو فهمیدین دیگه)
ا/ت قدم میزد و از هوای بهاری لذت میبرد.ا/ت همیشه از اینکه کنار دیگران قرار بگیره متنفر بود. شاید به خاطر اینکه در گذشته به خاطر این موضوع خیلی آسیب دیده بود. مشغول همین فکرا بود که : هوی خوشگله .
_ چته؟
* میگم میای یه ذره بازی کنیم.
_ حالت خوبه؟
* در کنار تو عالی.
مرد دست دخترو گرفت و دنبالش کشوند. ا/ت لگد محکمی به مرد زد که سبب افتادنش شد: هوی چته سلیطه؟
_ تو چته که به من دست میزنی.
مرد ا/ت رو به دیوار چسبوند: بزار بهت یاد بدم با ددی درست حرف بزنی.
ا/ت نمیتونست تکون بخوره. ناگهان مشتی محکمی تو صورت مرد خوابانده شد.
+ مگه بهت نگفتم مردا زود تحریک میشن؟( با داد)
تهیونگ از فرصت استفاده کرد و دست ا/ت رو گرفت شروع به دویدن کردن.
وسطای راه ا/ت تهیونگ رو به کناری کشید و سوویچ ماشینش رو درآورد: سوار شو.
+ میخوای من رانندگی کنم ؟
_ میخوای بیاد تورو بزنه؟
+ خب....
_ پس فقط سوار شو......
ببخشید بیشتر از این نشد. 😅
لایک یادتون نره💖
بعد از دانشگاه تهیونگ قدم زنان از دانشگاه خارج شد. هر موقع ذهنش مشغول میشد همینکارو میکرد. افکاری که همیشه سراغش میومدن. فکر هایی که با یادآوری شون درد بدی در سمت چپ سینش احساس میکرد. چرا باید صحنه مرگ پدرو مادرش رو میدید؟ اون خیلی کوچیک بود. چرا بدون پدر و مادر بزرگ شد؟ شاید قسمتی از سرنوشت بوده باشه. تمام خانوادش سعی کرده بودن تمام اون اتفاق رو از بین ببرن ولی میشد؟ قطعا نه. هیچکس براش اون مادر مهربون و پدر خوش قلبش نمیشد. به قدری فکر کرد که رسید به خیابون شلوغی. به خودش اومد. میون جمعیت بود. دقیقا نمیدونست کجاست.
+ آخ ببخشید
_ نه مشکلی..... تو؟
+ بله..... چی تو؟
_ تو اینجا چه کار میکنی؟
+ تو خودت بگو چرا از دانشگاه در رفتی؟
_ چون یه احمق جذاب کنارم نشسته بود و باعث شده بود که همه بهم بگن وای چقد به هم میاین.
+ یعنی پی بردی که من پسر جذابیم؟ هوم؟
ا/ت که به اشتباهش پی برده بود با پوزخندی گفت : هه خودت اینجا چیکار میکنی؟
+ اومدم پیاده روی.
تهیونگ نگاهی به سر تا پای دختر انداخت.
شلوار بلند مشکیشی کفشهای جردنشو پوشونده بود. کت جین مشکی پوشیده بود و زیر کت نیم تنه ی سیاهی به تن داشت. موهای لخت بلندشو باز کرده بود و روی شونه هاش انداخت بود: هی چرا اینقد لباسات بازه؟
_ فضولیش به تو نیومده احمق.
تهیونگ درحالی که ا/ت رو به خودش نزدیک میکرد و دکمه های کتشو میبست گفت : پسرا زود تحریک میشن خانم. یه وقت یه بلایی سرت میارن . مخصوصا با یه بانوی جذاب مثل تو.
_ برو کنار نیاز نیست نگران من باشی.
ا/ت دکمه های کتشو باز کرد و در حالی که داشت میرفت به پشت سرش نگاه کرد لباش رو تر کرد و رفت.
+ چرا این دختر اینقد منو اذیت میکنه؟ ( منظورشو فهمیدین دیگه)
ا/ت قدم میزد و از هوای بهاری لذت میبرد.ا/ت همیشه از اینکه کنار دیگران قرار بگیره متنفر بود. شاید به خاطر اینکه در گذشته به خاطر این موضوع خیلی آسیب دیده بود. مشغول همین فکرا بود که : هوی خوشگله .
_ چته؟
* میگم میای یه ذره بازی کنیم.
_ حالت خوبه؟
* در کنار تو عالی.
مرد دست دخترو گرفت و دنبالش کشوند. ا/ت لگد محکمی به مرد زد که سبب افتادنش شد: هوی چته سلیطه؟
_ تو چته که به من دست میزنی.
مرد ا/ت رو به دیوار چسبوند: بزار بهت یاد بدم با ددی درست حرف بزنی.
ا/ت نمیتونست تکون بخوره. ناگهان مشتی محکمی تو صورت مرد خوابانده شد.
+ مگه بهت نگفتم مردا زود تحریک میشن؟( با داد)
تهیونگ از فرصت استفاده کرد و دست ا/ت رو گرفت شروع به دویدن کردن.
وسطای راه ا/ت تهیونگ رو به کناری کشید و سوویچ ماشینش رو درآورد: سوار شو.
+ میخوای من رانندگی کنم ؟
_ میخوای بیاد تورو بزنه؟
+ خب....
_ پس فقط سوار شو......
ببخشید بیشتر از این نشد. 😅
لایک یادتون نره💖
۱۰.۰k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.