پارت ۹
ات
صبح
از اتاق مخصوصم بیرون اومدم
بانو ویژه هه داشتن برا امپراطور غذا میبردن..منم از فرصت استفاده کردم...و رفتم پیش ندیمه ها یه تعضیم کوتاهی کردن
دو کاسه برنج گرفتم و رفتم بیرون از قصر
"یونگی"
ملکه مجبورم کرده بود بشینم کتاب بخونم...
کتابو یه سمت پرت کردم و رفتم بیرون...دیدم اون سنجاب با دو کاسه برنج از قصر رف بیرون دوکاسه برا چیشه؟
یوری : یعنی داره چیکار میکنه
کوک : انگار من امپراطور اینجام
یونگی : جیمین
جیمین : بله سرورم
یونگی : برو دنبالش..فقد نزار ببینتت
جیمین : چشم🗿
"ات"
بین یه جمعیت داشتم دنبالش میکشتم...که یه کلاه حصیری بزرگ دیدم
ات : پیدات کردم 🌚
رفتم سمتش خم شدم که صورتشو از زیر کلاه ببینم
ات : سلامم•-•
شوگا : تو اینجا چیکار میکنم
ات : مثلا باهم غذا بخوریم
شوگا : من گدا نیستم میتونم غذا پیدا کنم 🗿
ات : منم نگفتم گدایی...فقد میخوام با سرورم غذا بخورم
شوگا :*نگاه کردن*
ات : *لبخند*
شوگا : *خنده*چقد شبیه مامانتی...باشه بریم
ات : ارههههه
رفتیم یه جا رو زمین نشستیم
شوگا : چند سالی میشه که برنج نخوردم
ات : واقعا؟!
شوگا : فک کنم الان من توی روز فقط یه وعده غذا میخورم
ات : چییی!!!چطور زنده موندی
شوگا : خودمم نمیدونم برای چی زندم...شاید بخاطر قولی بود که به یه نفر دادم
ات : کی؟
شوگا : مهم نیس ^-^
همین که نشسته بودیم چشمم به یه دختر بچه فقیر بود...فک کنم برده های چوسان بودن که توسط گوگوریو ازاد شدن
ات : هی دختر کوچولو
فک کنم دختره تو ۳ سال اینجوریا بود...اومد پیشم
ات : مامان بابایی کجان؟
دختر:..نیومدن..
ات : مامان بابا نیومدن ؟
دختر : نه
ات : خب...گشنته؟
دختر : اوهوم
ات : بیا بشین رو پام
نشست رو پام و بهش برنج میدادم
صبح
از اتاق مخصوصم بیرون اومدم
بانو ویژه هه داشتن برا امپراطور غذا میبردن..منم از فرصت استفاده کردم...و رفتم پیش ندیمه ها یه تعضیم کوتاهی کردن
دو کاسه برنج گرفتم و رفتم بیرون از قصر
"یونگی"
ملکه مجبورم کرده بود بشینم کتاب بخونم...
کتابو یه سمت پرت کردم و رفتم بیرون...دیدم اون سنجاب با دو کاسه برنج از قصر رف بیرون دوکاسه برا چیشه؟
یوری : یعنی داره چیکار میکنه
کوک : انگار من امپراطور اینجام
یونگی : جیمین
جیمین : بله سرورم
یونگی : برو دنبالش..فقد نزار ببینتت
جیمین : چشم🗿
"ات"
بین یه جمعیت داشتم دنبالش میکشتم...که یه کلاه حصیری بزرگ دیدم
ات : پیدات کردم 🌚
رفتم سمتش خم شدم که صورتشو از زیر کلاه ببینم
ات : سلامم•-•
شوگا : تو اینجا چیکار میکنم
ات : مثلا باهم غذا بخوریم
شوگا : من گدا نیستم میتونم غذا پیدا کنم 🗿
ات : منم نگفتم گدایی...فقد میخوام با سرورم غذا بخورم
شوگا :*نگاه کردن*
ات : *لبخند*
شوگا : *خنده*چقد شبیه مامانتی...باشه بریم
ات : ارههههه
رفتیم یه جا رو زمین نشستیم
شوگا : چند سالی میشه که برنج نخوردم
ات : واقعا؟!
شوگا : فک کنم الان من توی روز فقط یه وعده غذا میخورم
ات : چییی!!!چطور زنده موندی
شوگا : خودمم نمیدونم برای چی زندم...شاید بخاطر قولی بود که به یه نفر دادم
ات : کی؟
شوگا : مهم نیس ^-^
همین که نشسته بودیم چشمم به یه دختر بچه فقیر بود...فک کنم برده های چوسان بودن که توسط گوگوریو ازاد شدن
ات : هی دختر کوچولو
فک کنم دختره تو ۳ سال اینجوریا بود...اومد پیشم
ات : مامان بابایی کجان؟
دختر:..نیومدن..
ات : مامان بابا نیومدن ؟
دختر : نه
ات : خب...گشنته؟
دختر : اوهوم
ات : بیا بشین رو پام
نشست رو پام و بهش برنج میدادم
۵۰.۹k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.