میان این هیاهوی شهر،
میان این هیاهوی شهر،
در سرمای پاییز چهارصد و یک،
صاحب شال گردن سفید را گم کرده ام...
برف میبارد،،،سالهاست هرچهار فصلم زمستان شده ...
در امتداد شاهراه قلبم قدم میزنم،
هوا سرد تر و مه آلود تر میشود؛شاید به قلبم نزدیک شده ام،خیلی وقت بود به آن سری نزده بودم..
در وسط میدان قلبم آدم برفی تنهایی میبینم،
بدون شال گردن،بدون اجزای صورت...یادم می آید خیلی وقت است چهره ات را فراموش کردم...
شال گردن سفید را دور گردنش می اندازم و کنارش مینشینم؛ نه او حرفی میزند نه من حنجره یخ زده ام مجال نطق نمیدهد...
شاید اگر من بازهم تحمل میکردم،
اورا درک میکردم،
و در زمان نیاز همراهش بودم
با اولین راهی که نشانش دادم نمیرفت؛
هرچند او چمدانش را بسته بود...
#برایآدمبرفی
در سرمای پاییز چهارصد و یک،
صاحب شال گردن سفید را گم کرده ام...
برف میبارد،،،سالهاست هرچهار فصلم زمستان شده ...
در امتداد شاهراه قلبم قدم میزنم،
هوا سرد تر و مه آلود تر میشود؛شاید به قلبم نزدیک شده ام،خیلی وقت بود به آن سری نزده بودم..
در وسط میدان قلبم آدم برفی تنهایی میبینم،
بدون شال گردن،بدون اجزای صورت...یادم می آید خیلی وقت است چهره ات را فراموش کردم...
شال گردن سفید را دور گردنش می اندازم و کنارش مینشینم؛ نه او حرفی میزند نه من حنجره یخ زده ام مجال نطق نمیدهد...
شاید اگر من بازهم تحمل میکردم،
اورا درک میکردم،
و در زمان نیاز همراهش بودم
با اولین راهی که نشانش دادم نمیرفت؛
هرچند او چمدانش را بسته بود...
#برایآدمبرفی
۱۲.۳k
۲۰ آبان ۱۴۰۱