خانواده ی مافیایی من پارت (۱۱)
خدایا واقعا؟
_هی کجا موندی پس بیا دیگه.
دویدم تا بهش برسم.
رفتش توی حیاط و به سمت پشت عمارت راه افتاد.
منم کنارش داشتم میرفتم.
اونجا پر از سنگریزه بود و راه رفتن خیلی سخت بود.
اونم انگار نه انگار من دارم با چه جون کندنی راه میرم بیخیال داشت راه خودشو میرفت.
_هی آقای مثلا جنتلمن بیا کمکم کن نمیتونم راه برم.
نگاهی بهم انداخت و شونه شو بالا انداخت و گفت:خب کفشاتو در بیار.
بعدشم به راهش ادامه داد،خدایا صبر بده صبررررررر.
ناچار کفشامو در آوردم و پا برهنه شروع به راه رفتن کردم.بالاخره به اون کلکسیون کذایی رسیدیم.
یه پارکینگ بزرگ بود پر از انواع ماشین های جدید و قدیمی.
جیغ زدم:به خاطر این عتیقه ها منو تا اینجا با این وضع اوردی؟
بعدم به پاهام اشاره کردم.
_هی هی تند نرو بابام اگه میشنید به ماشینای عزیزش گفتی عتیقه با یه تیر خلاصت میکرد،این ماشینارو حتی از منم بیشتر دوس داره.
بعدم رفت سمت یکی از ماشینا و گفت:نگاه کن،این ماشین یکی از قدیمی ترین ماشینای ساخت شرکت بنزه،تعداد کمی از این ماشینا مونده،فوق العاده نیست؟
با حرص گفتم:آره واقعا عالیه،گور باباش.
بعدم از اون پارکینگ زدم بیرون و اومدم سریع از اونجا برم که پام به یه چوب بزرگ گیر کرد و با جیغی که زدم افتادم زمین.
آخ فکر کنم پامو بریده.
جونگکوک که به جیغ من از پارکینگ اومده بود بیرون اومد پیشم زانو زد و کمک کرد که بشینم،نوچ نوچی کرد و گفت:نگاش کن به خودش آسیب زد.
بعدم منو روی دستاش بلند کردو به سمت در کوچیکی که اونجا بود رفت.
وقتی واردش شدیم مغزم رسما هنگید.
انواع شلاق و وسایل شکنجه روی دیوارهای اون اتاق وصل بود.
زبونم بند اومده بود.
جونگکوک پامو بلند کرد و جعبه ی لوازم کمک های اولیه که نمی دونم کی و از کجا آورده بودو باز کردو مشغول پانسمان پام شد.
با من و من گفتم:میگم...جونگکوک...این همه وسیله ی شکنجه برای چیه؟
پوزخندی زد و گفت:فکر کن ایناهم یه کلکسیونه.
میدونستم داره دروغ میگه آخه کدوم آدم سالمی کلکسیون وسایل شکنجه راه میندازه؟
دوباره پرسیدم:جونگکوک...شغل پدر تو چیه؟
_همون شغلی که بابای تو داره ولی گسترده ترش.
از این جوابای پیچیده و مبهمش اعصابم داشت خورد میشد.
باز گفتم:یعنی صادرات و واردات میکنه؟
بلند خندید و گفت:پس پدرت کار اصلیشو بهت نگفته.
با تعجب گفتم:چ...چی؟
پوفی کردو همزمان که باندی رو دور مچ پام میبست گفت:ولش کن شاید خودش یه روز بهت گفت.
تا اومدم اعتراض کنم سریع پاشد و گفت: بیرون منتظرم بیا.
با حرص و گیجی بلند شدم و رفتم بیرون.
_خیلی جوابای پیچیده ای میدی میشه درست حسابی بهم بگی؟
_نه.
بعدم وقتی دید لنگون لنگون راه میرم اومد زیر بغلمو گرفت و کمکم کرد تا راه برم.
ادامه پارت بعد...
_هی کجا موندی پس بیا دیگه.
دویدم تا بهش برسم.
رفتش توی حیاط و به سمت پشت عمارت راه افتاد.
منم کنارش داشتم میرفتم.
اونجا پر از سنگریزه بود و راه رفتن خیلی سخت بود.
اونم انگار نه انگار من دارم با چه جون کندنی راه میرم بیخیال داشت راه خودشو میرفت.
_هی آقای مثلا جنتلمن بیا کمکم کن نمیتونم راه برم.
نگاهی بهم انداخت و شونه شو بالا انداخت و گفت:خب کفشاتو در بیار.
بعدشم به راهش ادامه داد،خدایا صبر بده صبررررررر.
ناچار کفشامو در آوردم و پا برهنه شروع به راه رفتن کردم.بالاخره به اون کلکسیون کذایی رسیدیم.
یه پارکینگ بزرگ بود پر از انواع ماشین های جدید و قدیمی.
جیغ زدم:به خاطر این عتیقه ها منو تا اینجا با این وضع اوردی؟
بعدم به پاهام اشاره کردم.
_هی هی تند نرو بابام اگه میشنید به ماشینای عزیزش گفتی عتیقه با یه تیر خلاصت میکرد،این ماشینارو حتی از منم بیشتر دوس داره.
بعدم رفت سمت یکی از ماشینا و گفت:نگاه کن،این ماشین یکی از قدیمی ترین ماشینای ساخت شرکت بنزه،تعداد کمی از این ماشینا مونده،فوق العاده نیست؟
با حرص گفتم:آره واقعا عالیه،گور باباش.
بعدم از اون پارکینگ زدم بیرون و اومدم سریع از اونجا برم که پام به یه چوب بزرگ گیر کرد و با جیغی که زدم افتادم زمین.
آخ فکر کنم پامو بریده.
جونگکوک که به جیغ من از پارکینگ اومده بود بیرون اومد پیشم زانو زد و کمک کرد که بشینم،نوچ نوچی کرد و گفت:نگاش کن به خودش آسیب زد.
بعدم منو روی دستاش بلند کردو به سمت در کوچیکی که اونجا بود رفت.
وقتی واردش شدیم مغزم رسما هنگید.
انواع شلاق و وسایل شکنجه روی دیوارهای اون اتاق وصل بود.
زبونم بند اومده بود.
جونگکوک پامو بلند کرد و جعبه ی لوازم کمک های اولیه که نمی دونم کی و از کجا آورده بودو باز کردو مشغول پانسمان پام شد.
با من و من گفتم:میگم...جونگکوک...این همه وسیله ی شکنجه برای چیه؟
پوزخندی زد و گفت:فکر کن ایناهم یه کلکسیونه.
میدونستم داره دروغ میگه آخه کدوم آدم سالمی کلکسیون وسایل شکنجه راه میندازه؟
دوباره پرسیدم:جونگکوک...شغل پدر تو چیه؟
_همون شغلی که بابای تو داره ولی گسترده ترش.
از این جوابای پیچیده و مبهمش اعصابم داشت خورد میشد.
باز گفتم:یعنی صادرات و واردات میکنه؟
بلند خندید و گفت:پس پدرت کار اصلیشو بهت نگفته.
با تعجب گفتم:چ...چی؟
پوفی کردو همزمان که باندی رو دور مچ پام میبست گفت:ولش کن شاید خودش یه روز بهت گفت.
تا اومدم اعتراض کنم سریع پاشد و گفت: بیرون منتظرم بیا.
با حرص و گیجی بلند شدم و رفتم بیرون.
_خیلی جوابای پیچیده ای میدی میشه درست حسابی بهم بگی؟
_نه.
بعدم وقتی دید لنگون لنگون راه میرم اومد زیر بغلمو گرفت و کمکم کرد تا راه برم.
ادامه پارت بعد...
۱.۷k
۱۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.