روح آبی
#روح آبی
#پارت۴۷
_کوک تو احمقی چیزی هستی!چرا نگفتی کجا قرار گذاشتی ما باید میگرفتیمش کوک!
دستی به سرش کشید و سعی کرد جواب برادر عصبانیش رو بده
_هی نامجون واقعا حوصله ندارم
تلفن رو قطع کرد و دوباره به مبل تکیه داد
آره کوک واقعاً باید درست میشد
مین یونگی بخاطر هیا آدم کشت ولی اون چی؟حتی دو بار ولش کرد
آره اون بخاطرش باید خودشو درست می کرد میشد همون کوک ۳ سال پیش که هیچوقت دل آدما رو نمی شکست
گوشیش رو برداشت و به نامجون پیامی داد و بعد به سراغ حمام رفت تا کمی ریلکس کنه و بتونه اتفاقات پیش اومده رو فراموش کنه
(هیونگ اون روانشناسی که درموردش می گفتی برام وقت بگیر)
(دو ماه بعد)
جلوی بیمارستان ایستاد و نگاهی به اسمش انداخت
_هوففف از دست تو نامی
زیر لب با خودش گفت و وارد شد
نامجون بهش گفته بود که برای اطمینان از درمان بیماریش به دوستش هم مراجعه کنه
دو ماه تمام گذشت تا بلاخره کوک،کوک سابق شد
شاد و سرحال با لبخند خرگوشی همیشگیش!
وارد پیشخوان شد و لبخندی به دوستش زد
_کوکی
چشمکی به پسر زد و نزدیکش شد
_اوه اومدی دیدن دکتر کیم؟
کوک با سرش تایید کرد
_اوم اون الان...
حرف دختر با صدای غرغر پرسر و صدایی که از پشت کوک بود نصفه موند
_کدوم پد...هوفف بیمار ۱۴۵ با کی بوده؟
برگشت و با خنده به دکتر مشغول غر زدن نگاه کرد
_دکتر کیم؟
نگاه دکتر کیم به سمتش چرخید و اول تعجب کرد اما بعد خندید
_بچه گفتم منو راحت صدا کن!جین!خیلی سادست!
بخاطر غر غر همیشگی دکتر سری به دو طرف تکون داد
_اول بچه نه!دوم اوکی
دکتر رو در بغل گرفت و بعد دنبالش راه افتاد
_ببین واقعا باید وقت می گرفتی چون سرم شلوغه ولی خب خالی کردم بخاطرت پس دفه بعد بدون هماهنگی نیا
کوک به حرفی که برای هزارمین بار شنیده بود خندید و وارد اتاق دکتر شد
روی صندلی نشست و به جین که با تعجب به شیرینی و گل روی میزش نگاه می کرد خندید
_خب چطوره؟هدیم زودتر از خودم رسیده
ابرویی بالا انداخت و به دکتر زل زد
_خرگوش بی کله!واقعا فکر کردم کسی روم کراش زده و هدیه فرستاده
کوک حالت متفکری به خودش گرفت
_اوه جدی فکر کردم براتون عادیه!
با تمسخر گفت و جین مشتی به بازوش زد
_معلومه که عادیه من هزار خاطرخواه دارم
خندش رو جمع کرد تا کلمه ی دیگه ای برای صحبت بزنه که در اتاق باز شد
_دکی جینی...
حرفش با دیدن مهمونی که پشت بهش بود ساکت شد
_عه ببخشید دکتر کیم مهمون داشتین
کوک حواسش سمت صدا بود اون..اون صدا
اون هیا بود!
خوب میشناخت اون صدا رو
با تعجب برگشت و به دختر زل زد
این درست بود
_هیا چیشده؟
_راستش ما اون مریض فراری رو گرفتیم و خب منتظر شماییم
لبخند ملیحی زد
_اوک برو میام
اون رفت!
کوک به قدری توی بهت بود که چیزی نفهمید و وقتی به خودش اومد هیا دیگه نبود
#پارت۴۷
_کوک تو احمقی چیزی هستی!چرا نگفتی کجا قرار گذاشتی ما باید میگرفتیمش کوک!
دستی به سرش کشید و سعی کرد جواب برادر عصبانیش رو بده
_هی نامجون واقعا حوصله ندارم
تلفن رو قطع کرد و دوباره به مبل تکیه داد
آره کوک واقعاً باید درست میشد
مین یونگی بخاطر هیا آدم کشت ولی اون چی؟حتی دو بار ولش کرد
آره اون بخاطرش باید خودشو درست می کرد میشد همون کوک ۳ سال پیش که هیچوقت دل آدما رو نمی شکست
گوشیش رو برداشت و به نامجون پیامی داد و بعد به سراغ حمام رفت تا کمی ریلکس کنه و بتونه اتفاقات پیش اومده رو فراموش کنه
(هیونگ اون روانشناسی که درموردش می گفتی برام وقت بگیر)
(دو ماه بعد)
جلوی بیمارستان ایستاد و نگاهی به اسمش انداخت
_هوففف از دست تو نامی
زیر لب با خودش گفت و وارد شد
نامجون بهش گفته بود که برای اطمینان از درمان بیماریش به دوستش هم مراجعه کنه
دو ماه تمام گذشت تا بلاخره کوک،کوک سابق شد
شاد و سرحال با لبخند خرگوشی همیشگیش!
وارد پیشخوان شد و لبخندی به دوستش زد
_کوکی
چشمکی به پسر زد و نزدیکش شد
_اوه اومدی دیدن دکتر کیم؟
کوک با سرش تایید کرد
_اوم اون الان...
حرف دختر با صدای غرغر پرسر و صدایی که از پشت کوک بود نصفه موند
_کدوم پد...هوفف بیمار ۱۴۵ با کی بوده؟
برگشت و با خنده به دکتر مشغول غر زدن نگاه کرد
_دکتر کیم؟
نگاه دکتر کیم به سمتش چرخید و اول تعجب کرد اما بعد خندید
_بچه گفتم منو راحت صدا کن!جین!خیلی سادست!
بخاطر غر غر همیشگی دکتر سری به دو طرف تکون داد
_اول بچه نه!دوم اوکی
دکتر رو در بغل گرفت و بعد دنبالش راه افتاد
_ببین واقعا باید وقت می گرفتی چون سرم شلوغه ولی خب خالی کردم بخاطرت پس دفه بعد بدون هماهنگی نیا
کوک به حرفی که برای هزارمین بار شنیده بود خندید و وارد اتاق دکتر شد
روی صندلی نشست و به جین که با تعجب به شیرینی و گل روی میزش نگاه می کرد خندید
_خب چطوره؟هدیم زودتر از خودم رسیده
ابرویی بالا انداخت و به دکتر زل زد
_خرگوش بی کله!واقعا فکر کردم کسی روم کراش زده و هدیه فرستاده
کوک حالت متفکری به خودش گرفت
_اوه جدی فکر کردم براتون عادیه!
با تمسخر گفت و جین مشتی به بازوش زد
_معلومه که عادیه من هزار خاطرخواه دارم
خندش رو جمع کرد تا کلمه ی دیگه ای برای صحبت بزنه که در اتاق باز شد
_دکی جینی...
حرفش با دیدن مهمونی که پشت بهش بود ساکت شد
_عه ببخشید دکتر کیم مهمون داشتین
کوک حواسش سمت صدا بود اون..اون صدا
اون هیا بود!
خوب میشناخت اون صدا رو
با تعجب برگشت و به دختر زل زد
این درست بود
_هیا چیشده؟
_راستش ما اون مریض فراری رو گرفتیم و خب منتظر شماییم
لبخند ملیحی زد
_اوک برو میام
اون رفت!
کوک به قدری توی بهت بود که چیزی نفهمید و وقتی به خودش اومد هیا دیگه نبود
۲.۷k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.