پارت ۱۰ تناسخ هالویینی
باجی شوکه: چیف... ویو
ساکورا چاقورو از کمر چیفویو بیرون کشید و با ترس : ای احمق یعنی جون اون عوضی از خودت برات مهم تره
چیفویو: باجی.. از.... هر چیزی..برام.. مهم تره
باجی روی زانو هاش نشست: چیفویو..... چیفویو
و اشک هاش اجازه ی حرف زدن نمیدادن
نویسنده: 😭🥺خدایی نمیتونم ادامش رو بنویسم
کارگردان: یه چیزی رفته تو چشمم😭
ساکورا که فهمیده بود اوضاع خیطه فلنگ رو بست
(یکم خنده دار گفتم شاید بغضتون بشکنه🥹)
باجی: چرا... اینکار رو کردی
چیفویو: ببخشید..... باجی.. س..ا..ن
کازوتورا که اشکاش اجازه ی درست نگاه کردن رو نمیداد: چیفویو....حرف..... نزن داری... خون از... دست.... میدی
چیفویو: کازوت...ورا میشه.... مراقب باجی... باشی (سلفه کردن)
نویسنده: ولله ازم نخواید اینجا بنویسم که چیفویو داره خون بالا میاره چون نمیتونم 😭😭😭😭
کازوتورا باگریه: خودت.... باید اینکار رو... بکنی
چیفویو: میدونم... که ا.... ین کار... رو... انجام. ... میدی.. ازت... ممنونم
البرت: اینجا چه خبره
البرت شوکه: اون زخمی شده چجوری، وایسا من میدونم باید چیکار کنیم
میتسویا: چیکار
البرت: باید بریم اونور کوهستان اونجا یه گل وجود داره که زخم های عمیق رو درمان میکنه
باجی: من پیداش میکنم
ا. ت با بغض: اما این غیر منطقیه
نویسنده: من نمیتونم بزارم چیفویو بمیره هم برای فصل 2 نیازش داریم هم خودت دلت میاد اینجا بمیره
ا. ت: معلومه که نه
نویسنده: میشه حالا بغلم کنی
ا.ت: اره بیا بغلم
بچه ها میشه توی کامنت ها هم بغلم کنید الان واقعا نیاز دارم ولی خب باجی بیشتر نیاز داره
باجی: من میرم
دراکن و میتسویا: ما هم میایم
و هر سه به سرعت به سمت کوهستان رفتن و هر جور که شده گل رو پیدا کردن
طرف چیفویو
کازوتورا: چیفویو الان حالت خوب میشه 😥
چیفویو: کازوتورا.....منو ببخش
کازوتورا: چرا همچین حرفی میزنی
کازوتوراچیفویو رو تو حالتی که چیفویو باجی رو توی هالویین خونین بغل کرده بود بغل میکنه: چیفویو.... چرا بدنت.... داره......... سرد میشه
(هالوییین خخووننینننن😭😭😭😭)
که بالاخره باجی رسید 🥺اصلا از این خبر بهتر ندارم بهتون بدم 🥹
و بعد از گذاشتن اون گل ها روی زخمش دمای بدنش برگشت
البرت: حالا باید ببریمش توی یه قصر
اما نزدیک ترین قصر قصر...... خوناشام ها بود
باجی: کازوتورا بزارش روی کولم
و بعد باجی چیفویو رو کول میکنه و همراه کازوتورا و مایکی به قصر خوناشام ها میرن
نویسنده: اریگاتو کامی ساما
ونویسنده از خوشحالی میپره بغل ا.ت
و با هم شادی میکنن
چیفویو که توی وانشات بیهوش بوده و توی واقعیت داره نقش بازی میکنه
چیفویو: به والله من زندم
باجی: پس فک کردی چرا من اون زن رو جر ندادم بعدشم واقعا یه لحظه فکر کردم مردی
و بعد چند قطره اشک ریخت
چیفویو با لبخند: باجی سان داری گریه میکنی
باجی با بغض: نه من یه لحظه فکر کردم (شروع به گریه کردن)
کازوتورا: باجی داری کریه میکنی
باجی درحالی که داره گریه میکنه: نه
که همه خنده شون میگیره
مایکی: وای از این احساسی تر نداریم
چیفویو : باجی من هنوز زنده ام
باجی: خوشحالم که هنوز زنده ای (بیشتر شدن گریه)
بلع بعد از 8 ساعت و 56دقیقه و....... که باجی گریش بند اومد ادامه را میبینیم
باجی با وارد شدن با گرگینه ای روی کولش به قصر توجه همرو جلب خودش کرد
مادر باجی: باجی اون کیه روی کولت بعدشم تو یه ببر نما رو بدون دعوت اوردی اینجا
نویسنده: الان کازوتورا با غرورش خفه میشه😐
باجی چیفویو رو میبره توی اتاق درمان و روی تخت میخوابونه
(به خدا اگه فکرای بد کنید😐)
خداروشکر پدر باجی چند روزی قصر نبود و باجی پادشاه قصر و قبیله بود
باجی با اشاره به مشاور: دکتر... همین الان
بعد از اومدن دکتر باجی یقهش رو گرفت: من چیفویو رو زنده می خوام فهمیدی
کازوتورا: این الان داشت گریه میکرد برای اتفاقی که نه افتاده
پایان این پارت
ساکورا چاقورو از کمر چیفویو بیرون کشید و با ترس : ای احمق یعنی جون اون عوضی از خودت برات مهم تره
چیفویو: باجی.. از.... هر چیزی..برام.. مهم تره
باجی روی زانو هاش نشست: چیفویو..... چیفویو
و اشک هاش اجازه ی حرف زدن نمیدادن
نویسنده: 😭🥺خدایی نمیتونم ادامش رو بنویسم
کارگردان: یه چیزی رفته تو چشمم😭
ساکورا که فهمیده بود اوضاع خیطه فلنگ رو بست
(یکم خنده دار گفتم شاید بغضتون بشکنه🥹)
باجی: چرا... اینکار رو کردی
چیفویو: ببخشید..... باجی.. س..ا..ن
کازوتورا که اشکاش اجازه ی درست نگاه کردن رو نمیداد: چیفویو....حرف..... نزن داری... خون از... دست.... میدی
چیفویو: کازوت...ورا میشه.... مراقب باجی... باشی (سلفه کردن)
نویسنده: ولله ازم نخواید اینجا بنویسم که چیفویو داره خون بالا میاره چون نمیتونم 😭😭😭😭
کازوتورا باگریه: خودت.... باید اینکار رو... بکنی
چیفویو: میدونم... که ا.... ین کار... رو... انجام. ... میدی.. ازت... ممنونم
البرت: اینجا چه خبره
البرت شوکه: اون زخمی شده چجوری، وایسا من میدونم باید چیکار کنیم
میتسویا: چیکار
البرت: باید بریم اونور کوهستان اونجا یه گل وجود داره که زخم های عمیق رو درمان میکنه
باجی: من پیداش میکنم
ا. ت با بغض: اما این غیر منطقیه
نویسنده: من نمیتونم بزارم چیفویو بمیره هم برای فصل 2 نیازش داریم هم خودت دلت میاد اینجا بمیره
ا. ت: معلومه که نه
نویسنده: میشه حالا بغلم کنی
ا.ت: اره بیا بغلم
بچه ها میشه توی کامنت ها هم بغلم کنید الان واقعا نیاز دارم ولی خب باجی بیشتر نیاز داره
باجی: من میرم
دراکن و میتسویا: ما هم میایم
و هر سه به سرعت به سمت کوهستان رفتن و هر جور که شده گل رو پیدا کردن
طرف چیفویو
کازوتورا: چیفویو الان حالت خوب میشه 😥
چیفویو: کازوتورا.....منو ببخش
کازوتورا: چرا همچین حرفی میزنی
کازوتوراچیفویو رو تو حالتی که چیفویو باجی رو توی هالویین خونین بغل کرده بود بغل میکنه: چیفویو.... چرا بدنت.... داره......... سرد میشه
(هالوییین خخووننینننن😭😭😭😭)
که بالاخره باجی رسید 🥺اصلا از این خبر بهتر ندارم بهتون بدم 🥹
و بعد از گذاشتن اون گل ها روی زخمش دمای بدنش برگشت
البرت: حالا باید ببریمش توی یه قصر
اما نزدیک ترین قصر قصر...... خوناشام ها بود
باجی: کازوتورا بزارش روی کولم
و بعد باجی چیفویو رو کول میکنه و همراه کازوتورا و مایکی به قصر خوناشام ها میرن
نویسنده: اریگاتو کامی ساما
ونویسنده از خوشحالی میپره بغل ا.ت
و با هم شادی میکنن
چیفویو که توی وانشات بیهوش بوده و توی واقعیت داره نقش بازی میکنه
چیفویو: به والله من زندم
باجی: پس فک کردی چرا من اون زن رو جر ندادم بعدشم واقعا یه لحظه فکر کردم مردی
و بعد چند قطره اشک ریخت
چیفویو با لبخند: باجی سان داری گریه میکنی
باجی با بغض: نه من یه لحظه فکر کردم (شروع به گریه کردن)
کازوتورا: باجی داری کریه میکنی
باجی درحالی که داره گریه میکنه: نه
که همه خنده شون میگیره
مایکی: وای از این احساسی تر نداریم
چیفویو : باجی من هنوز زنده ام
باجی: خوشحالم که هنوز زنده ای (بیشتر شدن گریه)
بلع بعد از 8 ساعت و 56دقیقه و....... که باجی گریش بند اومد ادامه را میبینیم
باجی با وارد شدن با گرگینه ای روی کولش به قصر توجه همرو جلب خودش کرد
مادر باجی: باجی اون کیه روی کولت بعدشم تو یه ببر نما رو بدون دعوت اوردی اینجا
نویسنده: الان کازوتورا با غرورش خفه میشه😐
باجی چیفویو رو میبره توی اتاق درمان و روی تخت میخوابونه
(به خدا اگه فکرای بد کنید😐)
خداروشکر پدر باجی چند روزی قصر نبود و باجی پادشاه قصر و قبیله بود
باجی با اشاره به مشاور: دکتر... همین الان
بعد از اومدن دکتر باجی یقهش رو گرفت: من چیفویو رو زنده می خوام فهمیدی
کازوتورا: این الان داشت گریه میکرد برای اتفاقی که نه افتاده
پایان این پارت
۵.۶k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.