(نفرت نا تمام)Part.9
ا/ت*ویو
خیلی خوش گذشت.
وقتی که غذا هارو خوردیم.
جیمین حساب کرد.
خیلی دست و دلباز هست.
سوار ماشین شدیم.
جیمین من و رسوند خونه.
خیلی با محبت بهم گفت
جیمین:از فردا من میام دنبالت صبح زود البته اگه راضی هستی و پدر بزرگت هیچی نمیگه
ا/ت:(با کمال میل)باشه من که راضی هستم.
جیمین*ویو
رفتم خونم کل شب.
رو به فکر ا/ت بودم.
و لحظاتی که باهاش گذروندم.
داشتم به اینه به خودم نگاه میکردم.
توی اون فکرا لبخند روی لبم میومد.
یهو به فکر اومدم پیش خودم به خودم.
گفتم
جیمین:پارک جیمین یادت نره واسه چی اینجایی(توی ذهنش)
و لبخندم همون لحظه به اخم تبدیل شد.
هیم وقت از بچگی نخندیدم.
شاید خنده ی الکی کردم.
ولی توی دلم پر درد غم هست.
من از بچگیم اینطوری بزرگ شدم.
مادر بزرگم اومد کو اتاقم گفت
مادر بزرگ ا/ت:پسرم نقشا ا/ت چیه
جیمین:نقشم اینه کا دل ا/ت رو به دست بیارم چون اون از جون اون خانواده ام واسشون عزیز تره.
مادر بزرگ ا/ت:باید تند تر جلو بری
جیمین:چه شکلی
مادر بزرگ جیمین:باید مثلا با ا/ت تند تر بری و اینکه جا تو توی اون خانواده زیاد کن و باید....
جیمین:و باید چی؟
مادر بزرگ جیمین:باید به ا/ت....
جیمین:مادر بزرگ حرفت رو تموم نکن من همچین کاری نمیکنم.
مادر بزرگ جیمین:چی میگی پسرم اونا مادرت رو ازت گرفتن تمام خوشحالیت و خنده و شادیت رو ازت گرفتن تو نباید بگی همچین کاری نمیکنم
جیمین:من میرم بیرون
مادر بزرگ جیمین:باکی
جیمین:با لارا(دوست دخترش)
مادر بزرگ جیمین:یعنی از اون دختره جدا نشدی.
جیمین:نه
مادر بزرگ جیمین:باید جداشی
جیمین:نمیشم
مادر بزرگ جیمین*ویو
جیمین رفت بیرون باید اون دختره رو از سر راه بردارم.
با پولی چیزی از این بازی کثیف میندازمش بیرون.
پایان مادر بزرگ جیمین*ویو
جیمین*ویو
از لارا دیگه خوشم نمیاد.
چون فقط واسه ثروتم باهامه ولی عاشقم نیست.
پایان
خیلی خوش گذشت.
وقتی که غذا هارو خوردیم.
جیمین حساب کرد.
خیلی دست و دلباز هست.
سوار ماشین شدیم.
جیمین من و رسوند خونه.
خیلی با محبت بهم گفت
جیمین:از فردا من میام دنبالت صبح زود البته اگه راضی هستی و پدر بزرگت هیچی نمیگه
ا/ت:(با کمال میل)باشه من که راضی هستم.
جیمین*ویو
رفتم خونم کل شب.
رو به فکر ا/ت بودم.
و لحظاتی که باهاش گذروندم.
داشتم به اینه به خودم نگاه میکردم.
توی اون فکرا لبخند روی لبم میومد.
یهو به فکر اومدم پیش خودم به خودم.
گفتم
جیمین:پارک جیمین یادت نره واسه چی اینجایی(توی ذهنش)
و لبخندم همون لحظه به اخم تبدیل شد.
هیم وقت از بچگی نخندیدم.
شاید خنده ی الکی کردم.
ولی توی دلم پر درد غم هست.
من از بچگیم اینطوری بزرگ شدم.
مادر بزرگم اومد کو اتاقم گفت
مادر بزرگ ا/ت:پسرم نقشا ا/ت چیه
جیمین:نقشم اینه کا دل ا/ت رو به دست بیارم چون اون از جون اون خانواده ام واسشون عزیز تره.
مادر بزرگ ا/ت:باید تند تر جلو بری
جیمین:چه شکلی
مادر بزرگ جیمین:باید مثلا با ا/ت تند تر بری و اینکه جا تو توی اون خانواده زیاد کن و باید....
جیمین:و باید چی؟
مادر بزرگ جیمین:باید به ا/ت....
جیمین:مادر بزرگ حرفت رو تموم نکن من همچین کاری نمیکنم.
مادر بزرگ جیمین:چی میگی پسرم اونا مادرت رو ازت گرفتن تمام خوشحالیت و خنده و شادیت رو ازت گرفتن تو نباید بگی همچین کاری نمیکنم
جیمین:من میرم بیرون
مادر بزرگ جیمین:باکی
جیمین:با لارا(دوست دخترش)
مادر بزرگ جیمین:یعنی از اون دختره جدا نشدی.
جیمین:نه
مادر بزرگ جیمین:باید جداشی
جیمین:نمیشم
مادر بزرگ جیمین*ویو
جیمین رفت بیرون باید اون دختره رو از سر راه بردارم.
با پولی چیزی از این بازی کثیف میندازمش بیرون.
پایان مادر بزرگ جیمین*ویو
جیمین*ویو
از لارا دیگه خوشم نمیاد.
چون فقط واسه ثروتم باهامه ولی عاشقم نیست.
پایان
۱۰.۳k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.