(گزارش شده)
فیک: black fate
پارت27
ویو فلیکس~~~
=بعد چن ساعت چشاشو باز کرد و بعد اینکه تیر خورده بود پزشک خانوادگیشون اونده بود و گلوله رو در اورده بود حالا بیهوش بود الان
حالش خوب... بود که یهو یاد انیش افتاد...
فلیکس: هیوننننننن
=پسر بزرگتر به سرعت وارد اتاق شد
هیون:هوم...چیه..حالت خوبه..
فلیکس: حالم...خوبه گوشیم انیش...
=کنار پسر نشست
هیون: نگران نباش با جویال حرف زدم...خوبه...ولی هنوز بیهوشه...
فلیکس: باید برم پیشش
هیون: دیوونه شدی...حالت بده...
فلیکس: نه...باید برم...
=پسر کوچیکتر...از جاش,بلند شد و یه چیزی تن کرد...
فلیکس: من میرم
=زود از خونه خارج شد و سوار ماشین شد و به سمت عمارت دیگه راه افتاد...چرا...؟
ویو انیش~~~~
=تو تاریکی بود چشاشو باز کرد و تنها چیزی که میدید توی یه اتاق بزرگ ...تخت بزرگ و روتختیه طوسی میز ارایشی چوبی و طوسی و
کف که کاشی طوسی بود و یه کمد بزرگ چوبی یه اینه قدی و اون طرف مستر بود ولی خودش وسط اتاق به صندلی بسته شده بود و
اخرین چی,ی که یادش میومد رفتن برق وسط مهمونی بود...
خاست داد بزنه که دهنش با یه پارچه...بسته شده بود و دست و پاهاش بسه شده بود
ویو فلیکس~~~~
=رسید دم عمارت و وارد همارت سد و جویال و دید
پسر کوچیکتر متاقبل ارباب بلند شد...
جویال: ارباب شما...چرا اومدید باید استراحت کنید...
=به سمت پسر رفت...
فلیکس: کجاس...به هوش اومده...
جویال:...نمیدونم نیم ساعت پیش بهش سر زدم
فلیکس: واسا خودم میرم
=به سمت اتاق رفت و در و باز کرد برق و روشن کرد و با دیدن پای سفید دختر که رون چپش که کامل توی دید بود یه لحظه مور مور شد
نگاهشو به صورتش داد که از,تعجب چشاش گرد شده بود
به سمتش,رفت و پارچه رو از روی دهنش برداشت و
فلیکس: چه عجب یانگ انیش فک میکردم الان داری عر میزنی
=نگاه عصبی و جدیشو بهش داد
انیش:...توعه عوضی چی ازم میخوای...
فلیکس: نمیدونم دختر کوچولو...میخوایم...خوش بگذرونیم
انیش:..لی فاکینگ فلیکس...
فلیکس: خیلی پرویی..
انیش:...همه اینا رو سرت تلافی میکنم
فلیکس:...دختر...خیلی کوچولویی و گر نه باهات...کاری میکردم نتونی راه بری...ولی هنوز بچه...فقط,میخوام...خانواده ات عذاب بچشن...
=دختر که ارزی توی بدنش افتاد...
انیش:..ازت متنفرم لی فاکینگ....
ادامه دارد.
خواهشمندم حمایت کنید
پارت27
ویو فلیکس~~~
=بعد چن ساعت چشاشو باز کرد و بعد اینکه تیر خورده بود پزشک خانوادگیشون اونده بود و گلوله رو در اورده بود حالا بیهوش بود الان
حالش خوب... بود که یهو یاد انیش افتاد...
فلیکس: هیوننننننن
=پسر بزرگتر به سرعت وارد اتاق شد
هیون:هوم...چیه..حالت خوبه..
فلیکس: حالم...خوبه گوشیم انیش...
=کنار پسر نشست
هیون: نگران نباش با جویال حرف زدم...خوبه...ولی هنوز بیهوشه...
فلیکس: باید برم پیشش
هیون: دیوونه شدی...حالت بده...
فلیکس: نه...باید برم...
=پسر کوچیکتر...از جاش,بلند شد و یه چیزی تن کرد...
فلیکس: من میرم
=زود از خونه خارج شد و سوار ماشین شد و به سمت عمارت دیگه راه افتاد...چرا...؟
ویو انیش~~~~
=تو تاریکی بود چشاشو باز کرد و تنها چیزی که میدید توی یه اتاق بزرگ ...تخت بزرگ و روتختیه طوسی میز ارایشی چوبی و طوسی و
کف که کاشی طوسی بود و یه کمد بزرگ چوبی یه اینه قدی و اون طرف مستر بود ولی خودش وسط اتاق به صندلی بسته شده بود و
اخرین چی,ی که یادش میومد رفتن برق وسط مهمونی بود...
خاست داد بزنه که دهنش با یه پارچه...بسته شده بود و دست و پاهاش بسه شده بود
ویو فلیکس~~~~
=رسید دم عمارت و وارد همارت سد و جویال و دید
پسر کوچیکتر متاقبل ارباب بلند شد...
جویال: ارباب شما...چرا اومدید باید استراحت کنید...
=به سمت پسر رفت...
فلیکس: کجاس...به هوش اومده...
جویال:...نمیدونم نیم ساعت پیش بهش سر زدم
فلیکس: واسا خودم میرم
=به سمت اتاق رفت و در و باز کرد برق و روشن کرد و با دیدن پای سفید دختر که رون چپش که کامل توی دید بود یه لحظه مور مور شد
نگاهشو به صورتش داد که از,تعجب چشاش گرد شده بود
به سمتش,رفت و پارچه رو از روی دهنش برداشت و
فلیکس: چه عجب یانگ انیش فک میکردم الان داری عر میزنی
=نگاه عصبی و جدیشو بهش داد
انیش:...توعه عوضی چی ازم میخوای...
فلیکس: نمیدونم دختر کوچولو...میخوایم...خوش بگذرونیم
انیش:..لی فاکینگ فلیکس...
فلیکس: خیلی پرویی..
انیش:...همه اینا رو سرت تلافی میکنم
فلیکس:...دختر...خیلی کوچولویی و گر نه باهات...کاری میکردم نتونی راه بری...ولی هنوز بچه...فقط,میخوام...خانواده ات عذاب بچشن...
=دختر که ارزی توی بدنش افتاد...
انیش:..ازت متنفرم لی فاکینگ....
ادامه دارد.
خواهشمندم حمایت کنید
۱.۸k
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.