هفت پسر + دختر
هفت پسر + دختر
پارت ۲۸
+خوب آپا میدونی خیلی برام سخته که پدرم مرده باشه و من چند روزا که پیش شمام و اینکه فکر می کنم پدرم مرده برام خیلی درد اوره اون منو از یتیم خونه نجات داد و بزرگم کرد هرچی میخواستم بهم داد ولی در عوض چیزی هم ازم میخواست چیزای خب.....ولش کن ولی خیلی درد داره که ببینم روی زمین توی خونه خودش غلت میزنه و به من نگاه میکنه و انتظار داره دختری که بزرگش کرده بیاد سمتش و دستشو بگیر و کشون کشون ببرتش بیرون ولی دختر چیکار کرد دسته یه مرد غریب رو گرفت و از خونه فقط بیرون رفت منفجر شدن خونه رو با چشم خودش دید منفجر شدن کل زندگیش کل خاطراتش کل غم هاش کل خنده هاش و کلی چیز دیگه هنوزم دلم واسه خونه تنگ میشه ولی......
به اعضا نگاهی میندازه و لبخند میزنه اونا زندگیش رو تغییر داده بودن برگشت سمت نامجون و دوباره به حرفش ادامه داد
+ولی این که پیش شمام برام امنیت بیشتری داره و خوشحال ترم با اینکه دیروز عجیب بود خوب میدونی شوگا تفنگ دستش گرفته بود و یه ماشین رو پنچر کرد و یه ماشین رو به درخت کوبیدیم کوک تیر خورد اما بازم دوست دارم که کنار شما باشم
با بسته شدن چشم دختر دوباره اشکی چکه کرد مرد یونا رو به آغوش خودش دعوت کرد و اشکش رو پاک کرد و با لحنی آرامش بخش گفت
× مطمئن باش که تو هم از ما هستی و مطمئن باش که همیشه دختر کوچولوی ما میمونی هر چقدر دوست داری اذیتمون کن حتی اگه دوست داری خونه رو منفجر کن ما بازم بهت افتخار می کنیم پس اگه بخوای بری ولمون کنی درکت می کنیم ولی اگه میخوای بمونی پیش ما باشی بازهم با آغوش باز بغلت می کنیم پس اینو بدون که چه اون مرد باشه چه نباشه این ور آب این ور شهر و این ور کشور هفت نفر منتظر توان که برگردی بدون که پیش ما جا داری .....
دختر نفس عمیق کشید و خودشو بیشتر تو بغلم نامجون جا کرد خوشحال بود از اینکه اونا رو داره زندگی سختی کشیده خیلی سختی کشیده با اینکه از اون یتیم خونه نجات پیدا کرد و یه نفر بزرگش کرده بود اما هیچ وقت در مورد اتفاقاتی که توی اون خونه می افتاد حرف نمیزد اتفاقاتی که هیچ وقت از سرش بیرون نمی رفت و می ترسید به فرانک چیزی بگه چون باعث و بانی تمام این اتفاقها خود فرانک بود چشماشو بستو از خاطرات بیرون اومد میخواست پیش اعضا باشه و بخنده و شاید سر کوک رو بکنه تو کیک لبخندی زد با به یاد آوردن جایی سرش را بالا برد که .......
پارت ۲۸
+خوب آپا میدونی خیلی برام سخته که پدرم مرده باشه و من چند روزا که پیش شمام و اینکه فکر می کنم پدرم مرده برام خیلی درد اوره اون منو از یتیم خونه نجات داد و بزرگم کرد هرچی میخواستم بهم داد ولی در عوض چیزی هم ازم میخواست چیزای خب.....ولش کن ولی خیلی درد داره که ببینم روی زمین توی خونه خودش غلت میزنه و به من نگاه میکنه و انتظار داره دختری که بزرگش کرده بیاد سمتش و دستشو بگیر و کشون کشون ببرتش بیرون ولی دختر چیکار کرد دسته یه مرد غریب رو گرفت و از خونه فقط بیرون رفت منفجر شدن خونه رو با چشم خودش دید منفجر شدن کل زندگیش کل خاطراتش کل غم هاش کل خنده هاش و کلی چیز دیگه هنوزم دلم واسه خونه تنگ میشه ولی......
به اعضا نگاهی میندازه و لبخند میزنه اونا زندگیش رو تغییر داده بودن برگشت سمت نامجون و دوباره به حرفش ادامه داد
+ولی این که پیش شمام برام امنیت بیشتری داره و خوشحال ترم با اینکه دیروز عجیب بود خوب میدونی شوگا تفنگ دستش گرفته بود و یه ماشین رو پنچر کرد و یه ماشین رو به درخت کوبیدیم کوک تیر خورد اما بازم دوست دارم که کنار شما باشم
با بسته شدن چشم دختر دوباره اشکی چکه کرد مرد یونا رو به آغوش خودش دعوت کرد و اشکش رو پاک کرد و با لحنی آرامش بخش گفت
× مطمئن باش که تو هم از ما هستی و مطمئن باش که همیشه دختر کوچولوی ما میمونی هر چقدر دوست داری اذیتمون کن حتی اگه دوست داری خونه رو منفجر کن ما بازم بهت افتخار می کنیم پس اگه بخوای بری ولمون کنی درکت می کنیم ولی اگه میخوای بمونی پیش ما باشی بازهم با آغوش باز بغلت می کنیم پس اینو بدون که چه اون مرد باشه چه نباشه این ور آب این ور شهر و این ور کشور هفت نفر منتظر توان که برگردی بدون که پیش ما جا داری .....
دختر نفس عمیق کشید و خودشو بیشتر تو بغلم نامجون جا کرد خوشحال بود از اینکه اونا رو داره زندگی سختی کشیده خیلی سختی کشیده با اینکه از اون یتیم خونه نجات پیدا کرد و یه نفر بزرگش کرده بود اما هیچ وقت در مورد اتفاقاتی که توی اون خونه می افتاد حرف نمیزد اتفاقاتی که هیچ وقت از سرش بیرون نمی رفت و می ترسید به فرانک چیزی بگه چون باعث و بانی تمام این اتفاقها خود فرانک بود چشماشو بستو از خاطرات بیرون اومد میخواست پیش اعضا باشه و بخنده و شاید سر کوک رو بکنه تو کیک لبخندی زد با به یاد آوردن جایی سرش را بالا برد که .......
۱۶.۰k
۰۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.