عشقی که بهم دادی
"part 37"
سرمو خاروندم و گفتم
+همه چیز تحت کنترله
×آره از وضع الانت معلومه...حاضرم شرط ببندم هرچی که تو یخچالته الان کپک زده...یک خودتو جمع کن...مثلا مامان یه بچه ای ها
هانا بلند شد و رفت سمت آشپزخونه
و در یخچالو باز کرد
×حرفمو پس میگیرم
+چیشده مگه
×خب معلومه جونگکوک داره کل خونه زندگیتو جمع میکنه...مطمئنی فقط دوستته(خنده)
+هانا چرند نگو...ما فقط دوستیم...همین
×اوکی بابا
+هانا؟
×هوم؟
+هستی بریم باشگاه؟
×آره بریم خیلی وقته نرفتیم
+پس صبرکن وسایلمو جمع کنم که بریم
×اوکی منتظرم
+نگو که هنوز ساک ورزشیتو تو ماشینت میذاری که آماده باشه
×من همیشه آماده م
+از دست تو(خنده)... تا بری پایین اومدم
×اوکی
رفتم و ساک ورزشیمو جمع کردم
قمقمه مو پر آب کردم و رفتم پایین و نشستم تو ماشین هانا
+بریم
× Let's goooo
یه نیم ساعتی تو راه بودیم
*پرش زمانی به ساعت ۱۷
×ا.ت بسه دیگه خسته شدم
+نه......من.....هنوز......جون....دارم
دیدم هانا دستمو گرفت و کشوند توی استراحت گاه باشگاه
×من که دیگه نمیکشم...دوتا آب پرتقال لطفا
+میذاشتی من اون عوضی رو بزنم
×ا.ت بسه دیگه...هر وقت میای عکس جانگ هی رو میچسبونی رو کیسه بوکس و میزنیش...این کارا چیه
+حالم از اون کثافت بهم میخوره
×میدونم...منم ازش خوشم نمیاد
لیوان آب پرتقال و گرفتم دستم و یکم ازش خوردم توی این فکر بودم من الان چند ساله با هانا دوستم و او تاحالا چیزی از گذشته م نپرسید و این خوبی شو نشون میده
از اونجایی که هانا خیلی آدم رمانتیکیه و عاشق داستانای عاشقانه س چطوره یکم از داستان خودم براش بگم
+میگم هانا
×هوم؟
+هانا تو خیلی دوست خوبی بود...وقتی که اومدم توی شرکت تکنولوژی چابک استخدام شم تو حتی ازم نپرسیدی که چرا باردارم و این خوبی تورو میرسونه
×ای بابا این چه حرفیه...تو اونموقع نیاز به یه پستوانه داشتی و کسی نبود
+درسته...میخوای یکم از داستان خو.....
×آره آره(هیجان)
*۳۰ دقیقه بعد
*زبان ا.ت
+حالا بابای جیهون بعد ۵ سال برگشته
×شت...دروغ میگییییییی....اون الان برگشته؟؟؟؟؟
+آره...و نمیدونه که جیهون پسرشه
×شتتتتتتتت....حالا کی هست؟....من دیدمش
هانا نباید بفهمه تهیونگ بابای جیهونه
+هانا نظرت چیه همینجا داستانو نگه داریم...اوضاع خوب پیش رفت برات میگم
×اوکی...من همیشه سعی میکنم تو زندگی هیچکس فضولی نکنم....ولی داستان عشق تو...خیلی قشنگه عین یه رمان عاشقانه میمونه
لبخند تلخی زدم گفتم
+کاش مث رمان های عاشقانه تهش خوب بود:)
لایک؟
کامنت؟
فالو؟
سرمو خاروندم و گفتم
+همه چیز تحت کنترله
×آره از وضع الانت معلومه...حاضرم شرط ببندم هرچی که تو یخچالته الان کپک زده...یک خودتو جمع کن...مثلا مامان یه بچه ای ها
هانا بلند شد و رفت سمت آشپزخونه
و در یخچالو باز کرد
×حرفمو پس میگیرم
+چیشده مگه
×خب معلومه جونگکوک داره کل خونه زندگیتو جمع میکنه...مطمئنی فقط دوستته(خنده)
+هانا چرند نگو...ما فقط دوستیم...همین
×اوکی بابا
+هانا؟
×هوم؟
+هستی بریم باشگاه؟
×آره بریم خیلی وقته نرفتیم
+پس صبرکن وسایلمو جمع کنم که بریم
×اوکی منتظرم
+نگو که هنوز ساک ورزشیتو تو ماشینت میذاری که آماده باشه
×من همیشه آماده م
+از دست تو(خنده)... تا بری پایین اومدم
×اوکی
رفتم و ساک ورزشیمو جمع کردم
قمقمه مو پر آب کردم و رفتم پایین و نشستم تو ماشین هانا
+بریم
× Let's goooo
یه نیم ساعتی تو راه بودیم
*پرش زمانی به ساعت ۱۷
×ا.ت بسه دیگه خسته شدم
+نه......من.....هنوز......جون....دارم
دیدم هانا دستمو گرفت و کشوند توی استراحت گاه باشگاه
×من که دیگه نمیکشم...دوتا آب پرتقال لطفا
+میذاشتی من اون عوضی رو بزنم
×ا.ت بسه دیگه...هر وقت میای عکس جانگ هی رو میچسبونی رو کیسه بوکس و میزنیش...این کارا چیه
+حالم از اون کثافت بهم میخوره
×میدونم...منم ازش خوشم نمیاد
لیوان آب پرتقال و گرفتم دستم و یکم ازش خوردم توی این فکر بودم من الان چند ساله با هانا دوستم و او تاحالا چیزی از گذشته م نپرسید و این خوبی شو نشون میده
از اونجایی که هانا خیلی آدم رمانتیکیه و عاشق داستانای عاشقانه س چطوره یکم از داستان خودم براش بگم
+میگم هانا
×هوم؟
+هانا تو خیلی دوست خوبی بود...وقتی که اومدم توی شرکت تکنولوژی چابک استخدام شم تو حتی ازم نپرسیدی که چرا باردارم و این خوبی تورو میرسونه
×ای بابا این چه حرفیه...تو اونموقع نیاز به یه پستوانه داشتی و کسی نبود
+درسته...میخوای یکم از داستان خو.....
×آره آره(هیجان)
*۳۰ دقیقه بعد
*زبان ا.ت
+حالا بابای جیهون بعد ۵ سال برگشته
×شت...دروغ میگییییییی....اون الان برگشته؟؟؟؟؟
+آره...و نمیدونه که جیهون پسرشه
×شتتتتتتتت....حالا کی هست؟....من دیدمش
هانا نباید بفهمه تهیونگ بابای جیهونه
+هانا نظرت چیه همینجا داستانو نگه داریم...اوضاع خوب پیش رفت برات میگم
×اوکی...من همیشه سعی میکنم تو زندگی هیچکس فضولی نکنم....ولی داستان عشق تو...خیلی قشنگه عین یه رمان عاشقانه میمونه
لبخند تلخی زدم گفتم
+کاش مث رمان های عاشقانه تهش خوب بود:)
لایک؟
کامنت؟
فالو؟
۴.۳k
۲۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.