pawn/پارت ۸۶
پنج سال بعد...
از زبان نویسنده:
ا/ت بخاطر اینکه سر کار میرفت مجبور شد برای یوجین پرستار بگیره... توی مدت پنج سال با اینکه وضعیت زندگیش بهتر شده بود ولی نمیشد سختی کشیدنشو نادیده گرفت... با اینکه عادت کرده بود ولی هنوزم درد تنهایی رو هضم نکرده بود... به همدمی نیاز داشت تا بار زندگی رو تنهایی به دوش نکشه... اما افسوس!... با اینکه از عشق قدیمیش دل کنده بود ولی هنوزم نمیتونست به کس دیگه ای فکر کنه... توی این مدت ۵ سال چند نفری بودن که مایل به آشنایی با ا/ت بودن... ولی ا/ت بدون فکر کردن بهشون براحتی ردشون میکرد...
*********
یوجین: مامی... قول دادی منو ببلی پارک
-باشه عزیزم... عصر که از سر کار برگردم میبرمت... اذیتم نکن عجله دارم
یوجین: تولوخدا بزار باهات بیام شرکت
-نمیشه... اونجا جای بچه ها نیست... برو صبحونتو بخور....
پرستار یوجین اومد بغلش کرد تا ا/ت بره سر کارش... یوجین لباش آویزون شد... دستاشو توی هم گره کرد و گفت: اصن هیشی نمیخورم....
پرستارش به روش لبخندی زد و گفت: عزیزم مامانت وقتی بهت قول داده بهش عمل میکنه... حالا بیا بریم صبحونه بخور... بیاد ببینه بدخلقی کردی ناراحت میشه
یوجین: خب... باسه... میخورم ولی مامی زود بیاد
-اکی....
*********
تهیونگ توی این پنج سال خیلی موفق شده بود... تبدیل به یه مدیر کاربلد و حرفه ای شده بود که توی حوزه ی کاری خودش دست بالا دست نداشت... مدام توی شبکه های خبری و مصاحبه ها دعوت میشد تا ازش در مورد رمز موفقیتش بپرسن... این موفقیتها از بیرون جلوه ی خوبی داشت... کسی فکرشم نمیکرد پشت این همه درخشش، چه تاریکی و ظلمتی وجود داره...
********
منشی در زد و وارد اتاق تهیونگ شد... و گفت: رییس... سردبیر روزنامه ی...
تهیونگ میون حرفش پرید و گفت: نه... کافیه دیگه... این هفته نمیتونم... نیاز به استراحت دارم... هیچ خبرنگار... روزنامه نگار یا هرکس دیگه رو برای مصاحبه نپذیرین... تا وقتی خودم اعلام کنم
-چشم رییس...
منشی بیرون رفت...
تهیونگ خودکارشو پرت کرد روی میز... بی حوصله از روی صندلیش پاشد و وسایلشو برداشت... و از شرکت خارج شد...
سوار رولز رویز جدیدش شد و حرکت کرد... گوشیش زنگ خورد... تماس رو جواب داد و گذاشت روی اسپیکر...
مدیر برنامش که به نوعی دوستش هم محسوب میشد گفت: تهیونگ... چرا همه ی مصاحبه ها رو رد کردی؟
-بسه دیگه... کار خودم کم بود اینام بهش اضافه شد... مدتیه فرصت نکردم درست حسابی استراحت کنم... اینا که نمیدونن برای فرار از دیوونه شدن خودمو توی کار غرق کردم... فک کردن رویای ایلان ماسک شدن دارم
-ولی دیوونه ها خوب پیشرفت میکنن
-خب حالا... واسه همین زنگ زدی؟
-آره... پس من یه مدت برنامه های فرعیتو کنسل میکنم... یمدت استراحت کنی بهتره
-باشه... ممنون
-مراقب خودت باش...
**********
از زبان نویسنده:
ا/ت بخاطر اینکه سر کار میرفت مجبور شد برای یوجین پرستار بگیره... توی مدت پنج سال با اینکه وضعیت زندگیش بهتر شده بود ولی نمیشد سختی کشیدنشو نادیده گرفت... با اینکه عادت کرده بود ولی هنوزم درد تنهایی رو هضم نکرده بود... به همدمی نیاز داشت تا بار زندگی رو تنهایی به دوش نکشه... اما افسوس!... با اینکه از عشق قدیمیش دل کنده بود ولی هنوزم نمیتونست به کس دیگه ای فکر کنه... توی این مدت ۵ سال چند نفری بودن که مایل به آشنایی با ا/ت بودن... ولی ا/ت بدون فکر کردن بهشون براحتی ردشون میکرد...
*********
یوجین: مامی... قول دادی منو ببلی پارک
-باشه عزیزم... عصر که از سر کار برگردم میبرمت... اذیتم نکن عجله دارم
یوجین: تولوخدا بزار باهات بیام شرکت
-نمیشه... اونجا جای بچه ها نیست... برو صبحونتو بخور....
پرستار یوجین اومد بغلش کرد تا ا/ت بره سر کارش... یوجین لباش آویزون شد... دستاشو توی هم گره کرد و گفت: اصن هیشی نمیخورم....
پرستارش به روش لبخندی زد و گفت: عزیزم مامانت وقتی بهت قول داده بهش عمل میکنه... حالا بیا بریم صبحونه بخور... بیاد ببینه بدخلقی کردی ناراحت میشه
یوجین: خب... باسه... میخورم ولی مامی زود بیاد
-اکی....
*********
تهیونگ توی این پنج سال خیلی موفق شده بود... تبدیل به یه مدیر کاربلد و حرفه ای شده بود که توی حوزه ی کاری خودش دست بالا دست نداشت... مدام توی شبکه های خبری و مصاحبه ها دعوت میشد تا ازش در مورد رمز موفقیتش بپرسن... این موفقیتها از بیرون جلوه ی خوبی داشت... کسی فکرشم نمیکرد پشت این همه درخشش، چه تاریکی و ظلمتی وجود داره...
********
منشی در زد و وارد اتاق تهیونگ شد... و گفت: رییس... سردبیر روزنامه ی...
تهیونگ میون حرفش پرید و گفت: نه... کافیه دیگه... این هفته نمیتونم... نیاز به استراحت دارم... هیچ خبرنگار... روزنامه نگار یا هرکس دیگه رو برای مصاحبه نپذیرین... تا وقتی خودم اعلام کنم
-چشم رییس...
منشی بیرون رفت...
تهیونگ خودکارشو پرت کرد روی میز... بی حوصله از روی صندلیش پاشد و وسایلشو برداشت... و از شرکت خارج شد...
سوار رولز رویز جدیدش شد و حرکت کرد... گوشیش زنگ خورد... تماس رو جواب داد و گذاشت روی اسپیکر...
مدیر برنامش که به نوعی دوستش هم محسوب میشد گفت: تهیونگ... چرا همه ی مصاحبه ها رو رد کردی؟
-بسه دیگه... کار خودم کم بود اینام بهش اضافه شد... مدتیه فرصت نکردم درست حسابی استراحت کنم... اینا که نمیدونن برای فرار از دیوونه شدن خودمو توی کار غرق کردم... فک کردن رویای ایلان ماسک شدن دارم
-ولی دیوونه ها خوب پیشرفت میکنن
-خب حالا... واسه همین زنگ زدی؟
-آره... پس من یه مدت برنامه های فرعیتو کنسل میکنم... یمدت استراحت کنی بهتره
-باشه... ممنون
-مراقب خودت باش...
**********
۱۳.۰k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.