پارت ۷۱ : خواستم راحت جوابشو بدم ولی میدونستم بغض لرزش صد
پارت ۷۱ : خواستم راحت جوابشو بدم ولی میدونستم بغض لرزش صدام توش هست .
( جونگ کوک )
داشتم نگاش میکرمد منتظر جوابی ازش بودم .
خیلی عادی داشت نگام میکرد که یکدفعه گریه کرد .
نزدیک تر شدم و گفتم : هی نایکا چرا گریه میکنی حالت خوبه؟؟نایکا صدامو میشنوی ؟؟ .
با همون حالت گریه گفت : جونگ کوک من هیچی یادم نمیاد یادم نمیاد چی دیدم یادم نیست چیشد همه چی سیاهه برااام .
دستامو دورش حلقه کردم و تو بغلم بردمش و همزمان اروم گفتم : هیششش اروم باش نایکا هیچ کس بعد کما یادش نمیاد چی دیده اروم باش .
سرشو رو سینم گذاشتم و اروم با دست چپم موهاشو نوازش کردم .
بعد دو دقیقه که اروم شد از خودم جداش کردم و با انگشتام اشک هاشو پاک کردم و گفتم : نایکا اروم باش ما کنارتیم .
بعد حرفم بغلش کردم .
بعد پنج دقیقه از خودم جداش کردم که دیدم خوابش برده .
اروم گذاشتم رو تخت و چراغ خواب کنار تخت و خاموش کردم .
اروم رفتم بیرون .
رفتم تو اشپزخونه و یک لیوان اب خوردم و رفتم خوابیدم .
( خودم )
گرمای نور زیادی زیر چشمامو حس کردم .
این بهم ثابت میکرد من زندم
چشمامو اروم باز کردم و از پنجره به بیرون نگا کردم .
زیر پتو سفید خیلی لحظه قشنگی بود .....حداقل برای همون ثانیه !!
پتو رو اروم کنار زدم و اروم بلند شدم .
رو تخت نشستم .
پاهامو یکم تکون دادم و اروم بلند شدم که سرم گیج رفت .
چشمامو بستم و یکم صبر کردم تا عادی شه وضعیتم .
اروم راه رفتم و از دیوارای اتاق گرفتم که نیوفتم .
در اتاقو باز کردم .
با کمک دیوارا رفتم رو مبل نشستم .
ساعت نه شده بود .
جونگ کوک و وی بیدار شده بودن .
قرار شد تا نیومدن اعضا من اینجا باشم و بعدش برم .
با وی ناهار درست کردیم .
موقع غذا خوردن هر سه تاشونو نگا کردم ...نگرانشون بودم...کم میخوردن..این نمیزاشت من بتونم زندگی کنم وقتی اینجوری خرابشون کردم )=
یک روز بعد
سعی میکردم تو مدتی که نبودم براشون همه چیو جبران کنم حتی اگه بدونن نمیتونیم باهم باشیم .
با همشون حرف زدم و بهم گفتن وقتی نبودم چی کشیدن ...
شب ساعت نه بود که داشتم فیلم میدیدم که زنگ در خورد .
رفتم سمت در و بازش کردم که با نیم رخ جیهوپ روبه رو شدم .
گفت : تو حالا برو ساک هارو بیار منم میگم جونگ کوک و وی بیان .
و به در و بعدش به من نگا کرد .
چشماش باز شد و دستاشو رو دهنش گذاشت .
اسممو بلند صدا کرد و بغلم کرد .
دستامو دور گردنش محکم کردم و صدای کفش هایی که با سرعت از پله ها بالا میومدن بود .
ازش جدا شدم که چهره متعجب نامجون و جین روبه رو شدم .
هردوشون و بغل کردم .
اومدن تو خونه .
شوگا هم بعد چند دقیقه اومد و با دیدن نزدیک بود جیغ بکشه ولی با بغل کردنش اشک از چشماش اومد .
اومد داخل و در خونه رو بستم .
خوشحال بودم ازینکه دوباره پیش هم هستیم .
کلی حرف زدیم اینکه چیشد .
میخواستم کمک جین کنم که غذا درست کنیم ولی وی نمیزاشت .
فصل ۲
( جونگ کوک )
داشتم نگاش میکرمد منتظر جوابی ازش بودم .
خیلی عادی داشت نگام میکرد که یکدفعه گریه کرد .
نزدیک تر شدم و گفتم : هی نایکا چرا گریه میکنی حالت خوبه؟؟نایکا صدامو میشنوی ؟؟ .
با همون حالت گریه گفت : جونگ کوک من هیچی یادم نمیاد یادم نمیاد چی دیدم یادم نیست چیشد همه چی سیاهه برااام .
دستامو دورش حلقه کردم و تو بغلم بردمش و همزمان اروم گفتم : هیششش اروم باش نایکا هیچ کس بعد کما یادش نمیاد چی دیده اروم باش .
سرشو رو سینم گذاشتم و اروم با دست چپم موهاشو نوازش کردم .
بعد دو دقیقه که اروم شد از خودم جداش کردم و با انگشتام اشک هاشو پاک کردم و گفتم : نایکا اروم باش ما کنارتیم .
بعد حرفم بغلش کردم .
بعد پنج دقیقه از خودم جداش کردم که دیدم خوابش برده .
اروم گذاشتم رو تخت و چراغ خواب کنار تخت و خاموش کردم .
اروم رفتم بیرون .
رفتم تو اشپزخونه و یک لیوان اب خوردم و رفتم خوابیدم .
( خودم )
گرمای نور زیادی زیر چشمامو حس کردم .
این بهم ثابت میکرد من زندم
چشمامو اروم باز کردم و از پنجره به بیرون نگا کردم .
زیر پتو سفید خیلی لحظه قشنگی بود .....حداقل برای همون ثانیه !!
پتو رو اروم کنار زدم و اروم بلند شدم .
رو تخت نشستم .
پاهامو یکم تکون دادم و اروم بلند شدم که سرم گیج رفت .
چشمامو بستم و یکم صبر کردم تا عادی شه وضعیتم .
اروم راه رفتم و از دیوارای اتاق گرفتم که نیوفتم .
در اتاقو باز کردم .
با کمک دیوارا رفتم رو مبل نشستم .
ساعت نه شده بود .
جونگ کوک و وی بیدار شده بودن .
قرار شد تا نیومدن اعضا من اینجا باشم و بعدش برم .
با وی ناهار درست کردیم .
موقع غذا خوردن هر سه تاشونو نگا کردم ...نگرانشون بودم...کم میخوردن..این نمیزاشت من بتونم زندگی کنم وقتی اینجوری خرابشون کردم )=
یک روز بعد
سعی میکردم تو مدتی که نبودم براشون همه چیو جبران کنم حتی اگه بدونن نمیتونیم باهم باشیم .
با همشون حرف زدم و بهم گفتن وقتی نبودم چی کشیدن ...
شب ساعت نه بود که داشتم فیلم میدیدم که زنگ در خورد .
رفتم سمت در و بازش کردم که با نیم رخ جیهوپ روبه رو شدم .
گفت : تو حالا برو ساک هارو بیار منم میگم جونگ کوک و وی بیان .
و به در و بعدش به من نگا کرد .
چشماش باز شد و دستاشو رو دهنش گذاشت .
اسممو بلند صدا کرد و بغلم کرد .
دستامو دور گردنش محکم کردم و صدای کفش هایی که با سرعت از پله ها بالا میومدن بود .
ازش جدا شدم که چهره متعجب نامجون و جین روبه رو شدم .
هردوشون و بغل کردم .
اومدن تو خونه .
شوگا هم بعد چند دقیقه اومد و با دیدن نزدیک بود جیغ بکشه ولی با بغل کردنش اشک از چشماش اومد .
اومد داخل و در خونه رو بستم .
خوشحال بودم ازینکه دوباره پیش هم هستیم .
کلی حرف زدیم اینکه چیشد .
میخواستم کمک جین کنم که غذا درست کنیم ولی وی نمیزاشت .
فصل ۲
۶۴.۱k
۱۱ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.