دوست پسره soft 11 اخر
دوست پسره من***11
ویو نویسنده: خلاصه که کوک تا وقتی فهمید چیکار با روح و روان خودشو ا/ت کرده حسابی ریخت بهم ولی به رویه خودش نیاورد و بعد از اینکه با کارا مشورت کرد سریع یواشکی دور از چشمه تانیا و ا/ت سواره ماشینش شدو رفت سمته طلا فروشی دوتا انگشتر الماسیه خیلی خوشگل خریدو به سرعته برق و باد اومد تویه تالار(بقیش از زبانه کوکی)
ویو کوک: من سریع رفتم طلافروشی و دوتا انگشتره الماسی گرفتم چون یادم بود که اخرین بار که با ا/ت حرف زده بودم گفتش عاشقه الماسه پس اینطوری براش جبران کردم.خلاصه دوباره به تالار برگشتمو با مارته هماهنگ کردم که بعد از سخنرانیه شوهرش و میان رقصه تانگویه همه نور رو بندازه فقط رویه منو ا/ت.(الان کوک تویه تالار هستو منتظره اینکه رقصه تانگو شروع بشه) پایان ویو نویسنده و کوکی جان
مارته: خب مهمانان عزیز خیلی ممنونم که این دعوت مارو پذیروفتیدو ممنون از همسره عزیزم بابته این سخنرانیش.لطفا دست بزنید
جمعیت:هوووو دست زدند مثلا
مارته: خب حالا به افتخاره همه ی زوج هایی که اینجا هستن لطفا همگی بلند شید تا بایه رقصه تانگویه کوچیک مراسمو به انتها برسونیم
ا/ت: وای مارته ی عزیزم امیدوارم که خوشبخت شی گلم
مارته: مرسی عزیزم. وای راستی مبارکه نی نی کوچولو باشه.به سلامتی
ا/ت: مرسی عزیزم هرچند که بچم بی پدره(بغض)
مارته: کی گفته. باباش همین الان وسطه سالن منتظره عشقشه
ا/ت: منظورت تانیاست دیگه؟
مارته: اگه اینه رو بگیری جلوت کیو میبینی؟خب من برم با اقا دامادمون برقصم دیگه. نبینم بیکار باشی هاا
ا/ت: باشه عزیزم
کوک: سلام بیبی
ا/ت: ببخشید شما؟
کوک: بنده همسره جعون ا/ت . پدره یه دختره خوشگل بدونه اسم
ا/ت: کوکی الان چیکارم داری؟
کوک:میخام با عشقم برقصم مشکلیه؟
ا/ت:وقعا داری جدی میگی؟
کوک: به جونه اون قیافه ی خوشگله جین قسم میدم بخدا بیاباهم برقصیم
ا/ت: یاااا د با جین چیکار داری. تازشم من نمیتونم بخاطره وضعیتم زیاد سره پا وایسم که
کوک: ناز نکن نازنکن. بیا دیگه همش 1 دیقه
ا/ت: باشه ولی هنوز نبخشیدمت. تازشم مامان بابام هم اینجان
کوک: قضیرو میدونن؟
ا/ت: اره و بابام هم دیگه روم غیرتی شده .تموم شد رفت.
کوک: خب ولش بابا. بیا بریم بیبی(با شیطنت)
ا/ت: اوممم باشه ددی(یکم چش غره)
ویو نویسنده: خلاصه که تا کوک و ا/ت اومدن وسطه سالن کله نور اومد رو اون دونفر و اینجا بود که کوک اقا مثه شاهزاده ها انگشترو دراوردو گفت:
کوک: بانو جعون ا/ت با من ازدواج میکنی؟
ا/ت:خیلیییی خوشحال شدم .یه لحظه به مامان بابام نگاه کردمو دیدم که رضایت دارن پس گفتم
ا/ت:با اجازه ی پدر مادرم بلههههههه
کوک ا/ت و بوسید و براگ استایل بغل کردو سواره ماشینش کردو رفتن خونه ی خودشون و کارا هم از سینگل به گوری دراومدو تانیا هم همونجا ایسته قلبی کرد مرد و ا/ت و کوکی هم به خوبی زندگی کردنو اسمه بچشونو گذاشتن {سانیا}
بچه ها خوب بود؟ خودمو کشتم واسه این وانشات
ویو نویسنده: خلاصه که کوک تا وقتی فهمید چیکار با روح و روان خودشو ا/ت کرده حسابی ریخت بهم ولی به رویه خودش نیاورد و بعد از اینکه با کارا مشورت کرد سریع یواشکی دور از چشمه تانیا و ا/ت سواره ماشینش شدو رفت سمته طلا فروشی دوتا انگشتر الماسیه خیلی خوشگل خریدو به سرعته برق و باد اومد تویه تالار(بقیش از زبانه کوکی)
ویو کوک: من سریع رفتم طلافروشی و دوتا انگشتره الماسی گرفتم چون یادم بود که اخرین بار که با ا/ت حرف زده بودم گفتش عاشقه الماسه پس اینطوری براش جبران کردم.خلاصه دوباره به تالار برگشتمو با مارته هماهنگ کردم که بعد از سخنرانیه شوهرش و میان رقصه تانگویه همه نور رو بندازه فقط رویه منو ا/ت.(الان کوک تویه تالار هستو منتظره اینکه رقصه تانگو شروع بشه) پایان ویو نویسنده و کوکی جان
مارته: خب مهمانان عزیز خیلی ممنونم که این دعوت مارو پذیروفتیدو ممنون از همسره عزیزم بابته این سخنرانیش.لطفا دست بزنید
جمعیت:هوووو دست زدند مثلا
مارته: خب حالا به افتخاره همه ی زوج هایی که اینجا هستن لطفا همگی بلند شید تا بایه رقصه تانگویه کوچیک مراسمو به انتها برسونیم
ا/ت: وای مارته ی عزیزم امیدوارم که خوشبخت شی گلم
مارته: مرسی عزیزم. وای راستی مبارکه نی نی کوچولو باشه.به سلامتی
ا/ت: مرسی عزیزم هرچند که بچم بی پدره(بغض)
مارته: کی گفته. باباش همین الان وسطه سالن منتظره عشقشه
ا/ت: منظورت تانیاست دیگه؟
مارته: اگه اینه رو بگیری جلوت کیو میبینی؟خب من برم با اقا دامادمون برقصم دیگه. نبینم بیکار باشی هاا
ا/ت: باشه عزیزم
کوک: سلام بیبی
ا/ت: ببخشید شما؟
کوک: بنده همسره جعون ا/ت . پدره یه دختره خوشگل بدونه اسم
ا/ت: کوکی الان چیکارم داری؟
کوک:میخام با عشقم برقصم مشکلیه؟
ا/ت:وقعا داری جدی میگی؟
کوک: به جونه اون قیافه ی خوشگله جین قسم میدم بخدا بیاباهم برقصیم
ا/ت: یاااا د با جین چیکار داری. تازشم من نمیتونم بخاطره وضعیتم زیاد سره پا وایسم که
کوک: ناز نکن نازنکن. بیا دیگه همش 1 دیقه
ا/ت: باشه ولی هنوز نبخشیدمت. تازشم مامان بابام هم اینجان
کوک: قضیرو میدونن؟
ا/ت: اره و بابام هم دیگه روم غیرتی شده .تموم شد رفت.
کوک: خب ولش بابا. بیا بریم بیبی(با شیطنت)
ا/ت: اوممم باشه ددی(یکم چش غره)
ویو نویسنده: خلاصه که تا کوک و ا/ت اومدن وسطه سالن کله نور اومد رو اون دونفر و اینجا بود که کوک اقا مثه شاهزاده ها انگشترو دراوردو گفت:
کوک: بانو جعون ا/ت با من ازدواج میکنی؟
ا/ت:خیلیییی خوشحال شدم .یه لحظه به مامان بابام نگاه کردمو دیدم که رضایت دارن پس گفتم
ا/ت:با اجازه ی پدر مادرم بلههههههه
کوک ا/ت و بوسید و براگ استایل بغل کردو سواره ماشینش کردو رفتن خونه ی خودشون و کارا هم از سینگل به گوری دراومدو تانیا هم همونجا ایسته قلبی کرد مرد و ا/ت و کوکی هم به خوبی زندگی کردنو اسمه بچشونو گذاشتن {سانیا}
بچه ها خوب بود؟ خودمو کشتم واسه این وانشات
۵.۹k
۰۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.