یین و یانگ (پارت ۶۲)
"ویو ا/ت"
ابن دقایق با اختلاف خجالت آورترین و شرم آورترین لحظات زندگیم بودن . سرم رو توی بالش فرو بردم ، نفسام تند تر شده بودن قلبم محکم تر می تپید . اینا اثرات عشقن؟نمیدونم...یعنی اونم منو دوست داره؟***لباسم رو عوض کردم و طبیعتا برام گشاد بود ، یه جورایی توش گم می شدم . کیک کمک کرد قند خونم یکم بره بالاتر . تمرین کردم شاید بتونم راه برم ولی باز بعد چند قدم افتادم ، دوباره امتحان کردم ، این بار یه قدم بیشتر برداشتم و افتادم . برای بار سوم امتحان کردم ، این بار بیشتر از دفعات پیش راه رفتم ولی نزدیکای در افتادم ، یهو در باز شد و جونگکوک اومد داخل . فوری خودمو جمع و جور کردم و بلند شدم .
جونگکوک : چرا روی زمینی؟
گفتم : هیچی سعی می کردم راه برم .
سر تکون داد و گفت : حواست باشه به خودت صدمه نزنی . یکم مکث کرد و نگاهی بهم انداخت .
جونگکوک : لباس بهت میاد ، یه جورایی...کیوت شدی .
لبخندی زدم و موهامو دادم پشت گوشم .
جونگکوک : اومدم بگم میخوام برای شام غذا سفارش بدم تو چی می خوری؟
گفتم : تو هر چی بخوری منم همونو می خورم ، برام فرقی نداره .
کوک : اوکی ، یه نیم ساعت دیگه میرسه ، راستی جشنواره ......... شروع شده می خوای ببینی؟
اممم...با پیتزا که مشکلی نداری؟
گفتم : نه خوشم میاد . چند دقیقه دیگه میام .
چقدر منتظر این جشنواره بودم . سری تکون داد و رفت***آروم در اتاق رو باز کردم ، چند متر جلوتر پله ها بودن . چند تا اتاق دیگه هم بودن ، کنجکاو شدم چی توشونه ولی اونقدرام بیشعور نیستم که برم داخلشون رو ببینم . دیوار رو گرفتم و کم کم سمت پله ها رفتم . روی اولین پله وایسادم و به پایین نگاهی انداختم . ظاهرا جونگکوک نبودش .با کمک نرده ها از پله ها پایین اومدم و وارد پذیرایی شدم(همون هال خودمون). تلویزیون داشت پخش زنده ی جشنواره رو پخش می کرد . مجری داشت خوش آمد می گفت و نیشش تا بناگوش باز بود . به زور تا کاناپه جلوی تلویزیون رفتم و نشستم روش . داشتم به تلویزیون نگاه می کردم که یهو یکی خودشو انداخت روی مبل و کنارم نشست . ترسیدم و سرمو برگردوندم ببینم چیه که دیدم جونگکوکه . این بشر خیلی این کارو دوست داره؟
#فیک_بی_تی_اس #فیک
ابن دقایق با اختلاف خجالت آورترین و شرم آورترین لحظات زندگیم بودن . سرم رو توی بالش فرو بردم ، نفسام تند تر شده بودن قلبم محکم تر می تپید . اینا اثرات عشقن؟نمیدونم...یعنی اونم منو دوست داره؟***لباسم رو عوض کردم و طبیعتا برام گشاد بود ، یه جورایی توش گم می شدم . کیک کمک کرد قند خونم یکم بره بالاتر . تمرین کردم شاید بتونم راه برم ولی باز بعد چند قدم افتادم ، دوباره امتحان کردم ، این بار یه قدم بیشتر برداشتم و افتادم . برای بار سوم امتحان کردم ، این بار بیشتر از دفعات پیش راه رفتم ولی نزدیکای در افتادم ، یهو در باز شد و جونگکوک اومد داخل . فوری خودمو جمع و جور کردم و بلند شدم .
جونگکوک : چرا روی زمینی؟
گفتم : هیچی سعی می کردم راه برم .
سر تکون داد و گفت : حواست باشه به خودت صدمه نزنی . یکم مکث کرد و نگاهی بهم انداخت .
جونگکوک : لباس بهت میاد ، یه جورایی...کیوت شدی .
لبخندی زدم و موهامو دادم پشت گوشم .
جونگکوک : اومدم بگم میخوام برای شام غذا سفارش بدم تو چی می خوری؟
گفتم : تو هر چی بخوری منم همونو می خورم ، برام فرقی نداره .
کوک : اوکی ، یه نیم ساعت دیگه میرسه ، راستی جشنواره ......... شروع شده می خوای ببینی؟
اممم...با پیتزا که مشکلی نداری؟
گفتم : نه خوشم میاد . چند دقیقه دیگه میام .
چقدر منتظر این جشنواره بودم . سری تکون داد و رفت***آروم در اتاق رو باز کردم ، چند متر جلوتر پله ها بودن . چند تا اتاق دیگه هم بودن ، کنجکاو شدم چی توشونه ولی اونقدرام بیشعور نیستم که برم داخلشون رو ببینم . دیوار رو گرفتم و کم کم سمت پله ها رفتم . روی اولین پله وایسادم و به پایین نگاهی انداختم . ظاهرا جونگکوک نبودش .با کمک نرده ها از پله ها پایین اومدم و وارد پذیرایی شدم(همون هال خودمون). تلویزیون داشت پخش زنده ی جشنواره رو پخش می کرد . مجری داشت خوش آمد می گفت و نیشش تا بناگوش باز بود . به زور تا کاناپه جلوی تلویزیون رفتم و نشستم روش . داشتم به تلویزیون نگاه می کردم که یهو یکی خودشو انداخت روی مبل و کنارم نشست . ترسیدم و سرمو برگردوندم ببینم چیه که دیدم جونگکوکه . این بشر خیلی این کارو دوست داره؟
#فیک_بی_تی_اس #فیک
۸.۰k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.