فیک عشق دوتا دوست(part3)
نویسنده:
_:ولی پدر
یهو پدر کوک بلد شد و سیلی محکمی به کوک زد
در همین حالت زنگ خونه به صدا در آمد
و کسی وارد شد
...:دخترم
+:بابا(بغض)
همو بغل کردند
وقتی از همه جدا شدن
ا/ت چشش به کوک خورد
+:پدر این آقای جونگ کوک نیستن
...:اره خودشه تو از کجا میشناسیش
+:امروز تو شرکت باهاشون آشنا شدم
...:آقای جئون بفرمائید دخترم تشریف اورد
ب کوک:او عروس گلم تشریف اورد
کوک سرش پایین بود با حرف پدرش سرشو بالا آورد
_:بدتر از این نمیشه(زیرلب)
+:هان؟
...:دخترم آقای جئون برای پسرشون زن میخاستن
منم تورو معرفی کردم
_:ولی بابا مامان چی میشه اون حالش خوب نیست
...:نترس میارمش پیش خودم
۳ ساعت پیش
ب کوک:میخوای با مادرش چیکار کنی
...:اونو میارم اینجا یچی بخوردش میدم
یه سم هست که اول آدم فلج میکنه و به مرور زمان میکشه
ب کوک:فکر خوبیه
زمان حال
ویوا/ت
+:پدر من نمیخوام ازدواج کنم
...:دختر خشکلم به خاطر من
+:خوب بزار فکر کنم
...: باشه
دینگ دینگ(گوشی ا/ت)
گوشی و نگاه کردم دایون بود
+:بله دایون
٪:ا/ت مامان
+:مامان چی؟(با نگرانی)
٪:مامان داره خون بالا میاره (گریه)
+:چی و اسا الان میام
+:بابا باید برم
ا/ت رفت
ویو کوک
تو فکر بودم
وقتی در بسته شد آقای کیم گفت
...:خوب فکر کنم نیاز نیست چیزی بهش بدیم
چون خودش داره میمیره
ب کوک:خیلی خوب میشه
ب کوک:خوب پسرم زنتو چطوره؟
بلند شدن
_:میخام برم خونه با اجازه
و از اونجا زدم بیرون
سوار شدم وبه سمت تیمارستان رفتم
وقتی رسیدم پیاده شدم رفتم داخل
با دیدن یه نفر خوشحال شدم و رفتم سمتش
کوک:.....
پارت ۳ تقدیمتون
لایک و کامنت یادتون نره💫♥️
_:ولی پدر
یهو پدر کوک بلد شد و سیلی محکمی به کوک زد
در همین حالت زنگ خونه به صدا در آمد
و کسی وارد شد
...:دخترم
+:بابا(بغض)
همو بغل کردند
وقتی از همه جدا شدن
ا/ت چشش به کوک خورد
+:پدر این آقای جونگ کوک نیستن
...:اره خودشه تو از کجا میشناسیش
+:امروز تو شرکت باهاشون آشنا شدم
...:آقای جئون بفرمائید دخترم تشریف اورد
ب کوک:او عروس گلم تشریف اورد
کوک سرش پایین بود با حرف پدرش سرشو بالا آورد
_:بدتر از این نمیشه(زیرلب)
+:هان؟
...:دخترم آقای جئون برای پسرشون زن میخاستن
منم تورو معرفی کردم
_:ولی بابا مامان چی میشه اون حالش خوب نیست
...:نترس میارمش پیش خودم
۳ ساعت پیش
ب کوک:میخوای با مادرش چیکار کنی
...:اونو میارم اینجا یچی بخوردش میدم
یه سم هست که اول آدم فلج میکنه و به مرور زمان میکشه
ب کوک:فکر خوبیه
زمان حال
ویوا/ت
+:پدر من نمیخوام ازدواج کنم
...:دختر خشکلم به خاطر من
+:خوب بزار فکر کنم
...: باشه
دینگ دینگ(گوشی ا/ت)
گوشی و نگاه کردم دایون بود
+:بله دایون
٪:ا/ت مامان
+:مامان چی؟(با نگرانی)
٪:مامان داره خون بالا میاره (گریه)
+:چی و اسا الان میام
+:بابا باید برم
ا/ت رفت
ویو کوک
تو فکر بودم
وقتی در بسته شد آقای کیم گفت
...:خوب فکر کنم نیاز نیست چیزی بهش بدیم
چون خودش داره میمیره
ب کوک:خیلی خوب میشه
ب کوک:خوب پسرم زنتو چطوره؟
بلند شدن
_:میخام برم خونه با اجازه
و از اونجا زدم بیرون
سوار شدم وبه سمت تیمارستان رفتم
وقتی رسیدم پیاده شدم رفتم داخل
با دیدن یه نفر خوشحال شدم و رفتم سمتش
کوک:.....
پارت ۳ تقدیمتون
لایک و کامنت یادتون نره💫♥️
۴.۸k
۲۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.