✦ستارگانی در سایه پارت✦ هفدهم
~صحنه ~
یک هفته گذشته بود و متن کنفرانس را بعد از هزاران بار خواندن از بر شده بودم، در هتل برج امپایر استیت بودم، نیمه شب امشب کنفرانسم در همین برج در نیویرک برگزار میشد در زدند، در را بدون ملاحضه باز کردم، هنری طبق معمول دست در جیب روبرویم بودبود، نمیتوانستم در چشمانش نگاه کنم، صحبت هایمان بعد آن روز کم و سنگین شده بود سرش را به عنوان سلام تکان داد و با صدای خشکی و نخراشیده ای گفت
_آماده ای؟
_ سرم را تکان دادم
_پس همونطور که تمرین کردیم انجامش بده
_باشه
_اگر متن یادت بره یا اتصال ایرپادت قطع شه متن روی ال سی دی روبروت نوشته میشه حواست باشه
_حواسم هست
_اکتت هم زیاد باشه، به همشون نگاه کن، لبخند بزن، بخند، دستتو تکون بده. از اینکارای حوصله سر بر تا میتونی بکن
_باشه
عطر را از روی میز آرایش برداشت و چهار، پنج پیس به طرفم زد (ممکنه کسی در آغوش بگیرتت یا باهات دست بده. اسمشون رو از رو کارت روی سینشون ه بخون)سرم رو باز هم تکان دادم دوباره گفت(آماده شو بریم بالا، باید سالن رو ببینی)...
طولی نکشید که آخرین کار هایم را کردم و لباس سفیدی که اسکارلت برایم دوخته بود را به تن کردم کفش های پاشنه بلند سفیده ساده اش هم پایم کردم، جلو آینه ایستادم و به آرایشم نگاه کردم، میشد گفت سنگین تر از کنفرانس قبلی بود انگشتانم را خیس کردم و ابروهایم را صاف کردم، تمام شد.
در را باز کردم و به اطرافم نگاه کردم هنری که به دیوار مجاور اتاقم تکیه داده بود تا مرا دید صاف ایستاده و برای بار سوم سر تا پایم را برسی کرد با همان لحن خشک اما با احساسش زمزمه کرد(فوقالعاده شدی) لبخند کمرنگی زدم و همراهش قدم برداشتم.
در پشت صحنه سالن بودیم ریچاردسون پرده پشت صحنه را کنار زد و برایم نگه داشت خودم را خم کردم و از لای پرده گنده مشکی رد شدم سالن خیلی بزرگ بود خیلی خیلی بزرگ بود ته دلم خالی شد داشتم به نفس نفس می افتادم چند نفس عمیق کشیدم و خودم را به تیربون رساندم مثل سالن قبلی سرتا سر اش پر از تلوزیون های بزرگ بود ناگهان همه تلوزیون ها روشن شدند و دوباره تصویر من بود که روی تک تکشان نقش بسته بود صدایی از پشت صحنه فریاد زد(اقای ریچاردسون، دوربین ها خوبن؟) ریچاردسون هم که پشت من ایستاده بود بلند فریاد زد(آره عالیه)زن مو مشکی که موهایش را دم اسبی پشتش بسته بود و سویشرت خاکستری به تن کرد دید سمتم و جلو ایستاد(یه لحظه خانم)ایرپاد را در گوشم گذاشت و تنظیمش کرد کمی کمی عقب رفت و دستش را جلو دهانش گرفت صدایش را از ایرپاد شنیدم(صدام رو دارین دوشیزه کالاهان)سرم را تکان داد (میشنوم،واضحه)دختر که حدودا بیست سال داشت و تازه کار بود خنده ریزی کرد سرم را برگرداندم و دیدم پیر بلوندی با یقه تم ور مبرود و میکروفن را تنظیم میکنه دستش را کشید و یک قدم عقب تر رفت(میشه یهجمله بگید)دست پاچه شدم به اطرافم نگاه کردم اما قبل از اینکه چیزی بگویم هنری که کنارم ایستاده بود سرش را خم کرد سمت میکروفن(صدام خوبه؟)اهی کشبدم و بهش نگاه کردم قبل ازینکه دهان باز کنم یکی از دست هایش را از جیبش بیرون اورد انگشتت را روی دهانش گذاشت زمزمه کرد(هیسس،میکروفن روشنه بانو همه صداتون رو میشنون) چیزی نگفتم به روبرویم نگاه کردم.
گیره سرم را صاف کرد و با لحن طبیعی ادامه داد(یک سری عکس ها و نمودار های مرتبط به صحبت هاتم روی صفحه نمایش بشتت میاد، لازم نیست زیاد بهش اشاره کنی) دوباره سرم را تکان دادم، نا خداگاه گفتم(ممنون) ابروهایش در هم رفت (برای چی) نمیدانستم دقیقا برای چی (برای همه چی) نگاهم را از روی زمین برداشتم و نگاهش کردم(و به گمونم برای صاف کردن گیره سرم هم ازت ممنونم) لبخند زد لبخندش اول کمرنگ بود اما پر رنگ تر شد با دستانش شانه هایم را گرفت و فشار داد(زندگی من، تو همین جسم خلاصه شده) درست میگفت این فقط جسم بود که متعلق به کلارا ی هنری بود..
یک هفته گذشته بود و متن کنفرانس را بعد از هزاران بار خواندن از بر شده بودم، در هتل برج امپایر استیت بودم، نیمه شب امشب کنفرانسم در همین برج در نیویرک برگزار میشد در زدند، در را بدون ملاحضه باز کردم، هنری طبق معمول دست در جیب روبرویم بودبود، نمیتوانستم در چشمانش نگاه کنم، صحبت هایمان بعد آن روز کم و سنگین شده بود سرش را به عنوان سلام تکان داد و با صدای خشکی و نخراشیده ای گفت
_آماده ای؟
_ سرم را تکان دادم
_پس همونطور که تمرین کردیم انجامش بده
_باشه
_اگر متن یادت بره یا اتصال ایرپادت قطع شه متن روی ال سی دی روبروت نوشته میشه حواست باشه
_حواسم هست
_اکتت هم زیاد باشه، به همشون نگاه کن، لبخند بزن، بخند، دستتو تکون بده. از اینکارای حوصله سر بر تا میتونی بکن
_باشه
عطر را از روی میز آرایش برداشت و چهار، پنج پیس به طرفم زد (ممکنه کسی در آغوش بگیرتت یا باهات دست بده. اسمشون رو از رو کارت روی سینشون ه بخون)سرم رو باز هم تکان دادم دوباره گفت(آماده شو بریم بالا، باید سالن رو ببینی)...
طولی نکشید که آخرین کار هایم را کردم و لباس سفیدی که اسکارلت برایم دوخته بود را به تن کردم کفش های پاشنه بلند سفیده ساده اش هم پایم کردم، جلو آینه ایستادم و به آرایشم نگاه کردم، میشد گفت سنگین تر از کنفرانس قبلی بود انگشتانم را خیس کردم و ابروهایم را صاف کردم، تمام شد.
در را باز کردم و به اطرافم نگاه کردم هنری که به دیوار مجاور اتاقم تکیه داده بود تا مرا دید صاف ایستاده و برای بار سوم سر تا پایم را برسی کرد با همان لحن خشک اما با احساسش زمزمه کرد(فوقالعاده شدی) لبخند کمرنگی زدم و همراهش قدم برداشتم.
در پشت صحنه سالن بودیم ریچاردسون پرده پشت صحنه را کنار زد و برایم نگه داشت خودم را خم کردم و از لای پرده گنده مشکی رد شدم سالن خیلی بزرگ بود خیلی خیلی بزرگ بود ته دلم خالی شد داشتم به نفس نفس می افتادم چند نفس عمیق کشیدم و خودم را به تیربون رساندم مثل سالن قبلی سرتا سر اش پر از تلوزیون های بزرگ بود ناگهان همه تلوزیون ها روشن شدند و دوباره تصویر من بود که روی تک تکشان نقش بسته بود صدایی از پشت صحنه فریاد زد(اقای ریچاردسون، دوربین ها خوبن؟) ریچاردسون هم که پشت من ایستاده بود بلند فریاد زد(آره عالیه)زن مو مشکی که موهایش را دم اسبی پشتش بسته بود و سویشرت خاکستری به تن کرد دید سمتم و جلو ایستاد(یه لحظه خانم)ایرپاد را در گوشم گذاشت و تنظیمش کرد کمی کمی عقب رفت و دستش را جلو دهانش گرفت صدایش را از ایرپاد شنیدم(صدام رو دارین دوشیزه کالاهان)سرم را تکان داد (میشنوم،واضحه)دختر که حدودا بیست سال داشت و تازه کار بود خنده ریزی کرد سرم را برگرداندم و دیدم پیر بلوندی با یقه تم ور مبرود و میکروفن را تنظیم میکنه دستش را کشید و یک قدم عقب تر رفت(میشه یهجمله بگید)دست پاچه شدم به اطرافم نگاه کردم اما قبل از اینکه چیزی بگویم هنری که کنارم ایستاده بود سرش را خم کرد سمت میکروفن(صدام خوبه؟)اهی کشبدم و بهش نگاه کردم قبل ازینکه دهان باز کنم یکی از دست هایش را از جیبش بیرون اورد انگشتت را روی دهانش گذاشت زمزمه کرد(هیسس،میکروفن روشنه بانو همه صداتون رو میشنون) چیزی نگفتم به روبرویم نگاه کردم.
گیره سرم را صاف کرد و با لحن طبیعی ادامه داد(یک سری عکس ها و نمودار های مرتبط به صحبت هاتم روی صفحه نمایش بشتت میاد، لازم نیست زیاد بهش اشاره کنی) دوباره سرم را تکان دادم، نا خداگاه گفتم(ممنون) ابروهایش در هم رفت (برای چی) نمیدانستم دقیقا برای چی (برای همه چی) نگاهم را از روی زمین برداشتم و نگاهش کردم(و به گمونم برای صاف کردن گیره سرم هم ازت ممنونم) لبخند زد لبخندش اول کمرنگ بود اما پر رنگ تر شد با دستانش شانه هایم را گرفت و فشار داد(زندگی من، تو همین جسم خلاصه شده) درست میگفت این فقط جسم بود که متعلق به کلارا ی هنری بود..
۳.۸k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.