رمان شراب خونی🤤🍷
#شراب-خونی
#part19
کوک:تهیونگ اون با بقیه ادم ها فرق میکنه....!
تهیونگ:چه فرقی؟؟
کوک:اون یه موجود خاص عه....تو چون دورگه ای نمیتونی حسش کنی...ولی من خیلی وقته میدونم فقط بهش نگفتم تا بیشتر از این نگران نشه...!
تهیونگ:اوممممممممم بگو چرا خونی به این خوشمزه ای داشت
کوک:تهیونگ!(باداد)
تهیونگ:چته؟؟؟
کوک:تهیونگ حق نداری خونش رو بخوری....میدونی که ممکنه به همه بگه...!
"ویو کوک"
این رو گفتم و رفتم سمت ات ...سعی خودم رو کردم که همونجا بیدارش کنم ولی نشد مجبور بود...برای همین یک دستم رو زیر پاهاش و دست دیگم رو دور گردنش حلقه کردم و بلندش کردم ....هنوز زنگ نخورده بود..بردمش توی اتاق خانم مین
خانم مین:چیشده؟؟
کوک:سرش گیج رفت و افتاد
خانم:خیله خوب میتونی بری کلاست یکم که اینجا بمونه بهوش میاد اونوقت بیا
چشمام قرمز شد...هیپنوتیزمش کردم که فقط یک کاری کنه که زودتر ات بهوش بیاد تا ببرمش کلاس...
چند دقیقه گذشت که ات به هوش اومد
ات:عاااا ..چقدر سرم درد میکنه..عوممم من کجام؟؟خانم مین؟؟کوک؟؟
کوک:هیچی فقط سرت گیج رفت و افتاده حالا هم پاشو بیا بریم کلاس مثل دیوونه ها هم رفتار نکن...!
ات:اما....
نزاشتم چیزی بگه ...رفتم دستش رو گرفتم و اوردمش بیرون
ات:عااا کوک؟؟میشه دستم و ول کنی؟؟
کوک:او...اره
دستش و ول کردم
ات:ته..ته...تهیونگ خونم و خورد درسته؟؟
کوک:الان که چیزی نشده و تو اینجایی...پس مهم نیس...!
ات:درسته؟؟(باداد)
کوک:اره ...اره درسته....الان چیزی عوض شد؟؟هان؟؟(با داد)
#part19
کوک:تهیونگ اون با بقیه ادم ها فرق میکنه....!
تهیونگ:چه فرقی؟؟
کوک:اون یه موجود خاص عه....تو چون دورگه ای نمیتونی حسش کنی...ولی من خیلی وقته میدونم فقط بهش نگفتم تا بیشتر از این نگران نشه...!
تهیونگ:اوممممممممم بگو چرا خونی به این خوشمزه ای داشت
کوک:تهیونگ!(باداد)
تهیونگ:چته؟؟؟
کوک:تهیونگ حق نداری خونش رو بخوری....میدونی که ممکنه به همه بگه...!
"ویو کوک"
این رو گفتم و رفتم سمت ات ...سعی خودم رو کردم که همونجا بیدارش کنم ولی نشد مجبور بود...برای همین یک دستم رو زیر پاهاش و دست دیگم رو دور گردنش حلقه کردم و بلندش کردم ....هنوز زنگ نخورده بود..بردمش توی اتاق خانم مین
خانم مین:چیشده؟؟
کوک:سرش گیج رفت و افتاد
خانم:خیله خوب میتونی بری کلاست یکم که اینجا بمونه بهوش میاد اونوقت بیا
چشمام قرمز شد...هیپنوتیزمش کردم که فقط یک کاری کنه که زودتر ات بهوش بیاد تا ببرمش کلاس...
چند دقیقه گذشت که ات به هوش اومد
ات:عاااا ..چقدر سرم درد میکنه..عوممم من کجام؟؟خانم مین؟؟کوک؟؟
کوک:هیچی فقط سرت گیج رفت و افتاده حالا هم پاشو بیا بریم کلاس مثل دیوونه ها هم رفتار نکن...!
ات:اما....
نزاشتم چیزی بگه ...رفتم دستش رو گرفتم و اوردمش بیرون
ات:عااا کوک؟؟میشه دستم و ول کنی؟؟
کوک:او...اره
دستش و ول کردم
ات:ته..ته...تهیونگ خونم و خورد درسته؟؟
کوک:الان که چیزی نشده و تو اینجایی...پس مهم نیس...!
ات:درسته؟؟(باداد)
کوک:اره ...اره درسته....الان چیزی عوض شد؟؟هان؟؟(با داد)
۴.۴k
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.