گس لایتر/پارت ۲۱۳
اسلاید بعد: جیمین
کسی صحبتی نکرد... بیماری که گوشه ای به انتظار نوبتش نشسته بود و مشخص بود از سر و صدای زیاد مضطرب شده ناخنشو میجوید و زیر چشمی به بایول و روانشناسش چشم دوخته بود....
خانم روانشناس جلو اومد و سینه به سینه ی بایول ایستاد....
با لحن آروم اما جدی گفت: ایم بایول یا هرکس دیگه... توی مطب من یکسانن!...
بایول بابت رفتار زنندش که هیچوقت نظیرشو انجام نداده بود پشیمون بود..
بایول: من... عذر میخوام... باید میدیدمتون....
روانشناس با دیدن مردمک چشمای دختر که بیقرار بود و نمیتونست ثابت بشه... و لبهایی که مدام به هم فشرده میشدن... دستایی که لرزش داشت و عصبی بودنشو نشون میداد... فهمید اون توی حالت بدی هستش...
بهش پشت کرد و سمت اتاقش متمایل شد...
-صبر کنین تا نفر بعدی هم مشاورش تموم بشه...
با بغضی که کم کم داشت تبدیل به اشک میشد مانع رفتن تراپیست شد...
بایول: جئون جونگکوک همسر منه... ولی پیش شما اومده و کس دیگه رو همسر خودش جا زده... من... میخوام بفهمم چی سرم اومده!...
با شنیدن اسم آشنایی که از دهن دختر بیرون اومد حیرت زده ایستاد...
حالا دیگه نمیتونست ساده ازش عبور کنه...
سمت بیماری رفت که به انتظار نوبتش بود... با لحنی محترمانه و از سر نیاز صحبت کرد...
-میتونم فقط ۱۰ دقیقه از وقت مشاورتونو به این خانوم اختصاص بدم؟ در ازاش نیمی از هزینه ویزیتتونو پس میدم...
مرد جوان که هنوز با ناخناش ور میرفت با نگاه مضطربش به لکنت جواب داد: اش...اشکالی نداره...
پس برگشت و نگاهی به بایول انداخت و به سمت اتاقش رفت... بایول از نگاهش فهمید که باید دنبالش بره...
**********
جونگکوک توی خونش بود... در اتاق خواب رو باز کرد و وارد شد...
به سمت کمدش رفت تا چیزیو که میخواد برداره...
ولی متوجه شیشه خورده های رو زمین شد که نیمی ازش روی فرش بود...
با دقت بینشون پا گذاشت و مراقب بود که زخمی نشه... روی زانوش خم شد و تیکه ای از شیشه رو از زمین برداشت... هرچی به صورتش نزدیکترش میکرد بوی عطرشو بیشتر حس میکرد...
عطری که به دنبال رفتن صاحبش شکسته بود بوی خاطراتی رو میداد که زمان زیادی ازشون نگذشته بود...
ناخواسته برای اینکه عطرو بو کنه و بیشتر فرو ببره چشماشو بست و شیشه رو استشمام کرد...
بالا کشیدش..
به یاد آورد روزی که بورام توی این اتاق اومد... و از عطر بایول استفاده کرد... از اینکه در زمان و مکان اشتباه کنار آدم اشتباه قرار گرفته بود و عطر بایول توی فضا پیچیده بود عذاب وجدان گرفته بود...
بطرز عجیبی عطر بایول بهش آرامش داد...
این همه آرامش طبیعی نبود... منشأش چیزی خیلی بیشتر از وابستگی بود...
وابستگی ای که جونگکوک نمیخواست باورش کنه اما هر لحظه و هر ساعت توی وجودش پررنگ تر میشد...
*******
جیمین از تماس یون ها به فکر فرو رفته بود... تماسی که به درخواست یون ها قرار بود بین خودشون باقی بمونه و فاش نشه....
با تماس اون وسوسه و خواسته ی دلش بیشتر شد...
مقاومت در برابرش سخت شده بود... اما میترسید!... از اینکه قدم توی راه اشتباه بذاره...
میتونست دل بایول رو بدست بیاره؟... اونم دختری که از مرد دیگه بچه داشت و دو سال باهاش زندگی کرده بود... و پیش از اونم شدیدا عاشقش بود...
اما احساس خودش چی میشد؟ برای قلب بیقرارش فقط کمی آرامش دادن به بایول و دیدن حس خوب اون کافی بود... همینکه میدید کسیکه عاشقشه حالش خوب باشه کافی بود...
حالا که توی بحران زندگیش و نبود پدرش تنها مونده بود شاید میتونست تسکینی باشه براش...
حتی اگر بایول هیچوقت نمیخواستش!....
تلفنشو برداشت... و شماره ی بایول رو گرفت...
کسی صحبتی نکرد... بیماری که گوشه ای به انتظار نوبتش نشسته بود و مشخص بود از سر و صدای زیاد مضطرب شده ناخنشو میجوید و زیر چشمی به بایول و روانشناسش چشم دوخته بود....
خانم روانشناس جلو اومد و سینه به سینه ی بایول ایستاد....
با لحن آروم اما جدی گفت: ایم بایول یا هرکس دیگه... توی مطب من یکسانن!...
بایول بابت رفتار زنندش که هیچوقت نظیرشو انجام نداده بود پشیمون بود..
بایول: من... عذر میخوام... باید میدیدمتون....
روانشناس با دیدن مردمک چشمای دختر که بیقرار بود و نمیتونست ثابت بشه... و لبهایی که مدام به هم فشرده میشدن... دستایی که لرزش داشت و عصبی بودنشو نشون میداد... فهمید اون توی حالت بدی هستش...
بهش پشت کرد و سمت اتاقش متمایل شد...
-صبر کنین تا نفر بعدی هم مشاورش تموم بشه...
با بغضی که کم کم داشت تبدیل به اشک میشد مانع رفتن تراپیست شد...
بایول: جئون جونگکوک همسر منه... ولی پیش شما اومده و کس دیگه رو همسر خودش جا زده... من... میخوام بفهمم چی سرم اومده!...
با شنیدن اسم آشنایی که از دهن دختر بیرون اومد حیرت زده ایستاد...
حالا دیگه نمیتونست ساده ازش عبور کنه...
سمت بیماری رفت که به انتظار نوبتش بود... با لحنی محترمانه و از سر نیاز صحبت کرد...
-میتونم فقط ۱۰ دقیقه از وقت مشاورتونو به این خانوم اختصاص بدم؟ در ازاش نیمی از هزینه ویزیتتونو پس میدم...
مرد جوان که هنوز با ناخناش ور میرفت با نگاه مضطربش به لکنت جواب داد: اش...اشکالی نداره...
پس برگشت و نگاهی به بایول انداخت و به سمت اتاقش رفت... بایول از نگاهش فهمید که باید دنبالش بره...
**********
جونگکوک توی خونش بود... در اتاق خواب رو باز کرد و وارد شد...
به سمت کمدش رفت تا چیزیو که میخواد برداره...
ولی متوجه شیشه خورده های رو زمین شد که نیمی ازش روی فرش بود...
با دقت بینشون پا گذاشت و مراقب بود که زخمی نشه... روی زانوش خم شد و تیکه ای از شیشه رو از زمین برداشت... هرچی به صورتش نزدیکترش میکرد بوی عطرشو بیشتر حس میکرد...
عطری که به دنبال رفتن صاحبش شکسته بود بوی خاطراتی رو میداد که زمان زیادی ازشون نگذشته بود...
ناخواسته برای اینکه عطرو بو کنه و بیشتر فرو ببره چشماشو بست و شیشه رو استشمام کرد...
بالا کشیدش..
به یاد آورد روزی که بورام توی این اتاق اومد... و از عطر بایول استفاده کرد... از اینکه در زمان و مکان اشتباه کنار آدم اشتباه قرار گرفته بود و عطر بایول توی فضا پیچیده بود عذاب وجدان گرفته بود...
بطرز عجیبی عطر بایول بهش آرامش داد...
این همه آرامش طبیعی نبود... منشأش چیزی خیلی بیشتر از وابستگی بود...
وابستگی ای که جونگکوک نمیخواست باورش کنه اما هر لحظه و هر ساعت توی وجودش پررنگ تر میشد...
*******
جیمین از تماس یون ها به فکر فرو رفته بود... تماسی که به درخواست یون ها قرار بود بین خودشون باقی بمونه و فاش نشه....
با تماس اون وسوسه و خواسته ی دلش بیشتر شد...
مقاومت در برابرش سخت شده بود... اما میترسید!... از اینکه قدم توی راه اشتباه بذاره...
میتونست دل بایول رو بدست بیاره؟... اونم دختری که از مرد دیگه بچه داشت و دو سال باهاش زندگی کرده بود... و پیش از اونم شدیدا عاشقش بود...
اما احساس خودش چی میشد؟ برای قلب بیقرارش فقط کمی آرامش دادن به بایول و دیدن حس خوب اون کافی بود... همینکه میدید کسیکه عاشقشه حالش خوب باشه کافی بود...
حالا که توی بحران زندگیش و نبود پدرش تنها مونده بود شاید میتونست تسکینی باشه براش...
حتی اگر بایول هیچوقت نمیخواستش!....
تلفنشو برداشت... و شماره ی بایول رو گرفت...
۳۳.۶k
۰۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.