خوناشام وحشی 🍷🦇
#خوناشام_وحشی 🍷🦇
Part_13
پدربزرگ: دخترم ببین..تو دیگه باید تا ابد اینجا بمونی...چون من نمیتونم نیرو رو از قلبت بیرون بکشم...
ا.ت: چ.چی...!!! نه...من نمیخوام..اینجا بمونم...*گریه*
پدربزرگ: چاره ای نداری دخترم..
پدربزرگ بدون اینکه بزار ا.ت حرفی بزنه از انباری خارج میشه...
وارد سالن میشه...
روی مبل کنار تهیونگ میشینه...
پدربزرگ: پسرم کاریش نمیشه کرد..
تهیونگ: منظورت چیه؟؟*عصبی*
هیم چان: اگه منظورش رو بگیری میگه نمیتونستم نیرو رو بیرون بکشم..*جدی*
پدربزرگ: ارع..نتونستم پسرم...نیرو اون دختر رو انتخاب کردع...دیگه کاریش نمیشه کرد..
تهیونگ از سر جاش بلند میشه و میگه...
تهیونگ: بعد چطور از نیرو استفاده کنیم..*داد*
پدربزرگ: آروم باش پسرم وقتی بهش یه ورد بدیم میتونه ازش استفاده کنه...
تهیونگ دور سالن میچرخه و خنده ی عصبی میکنه...
تهیونگ: هه..یعنی تو نمیتونستی نیرو رو خارج کنی..*خنده ی عصبی*
هیم چان: مجبوری نگهش داری...چون نیروی تیله ای که متعلق به تو هست داخل قلبشه..*جدی*
مادر و پدر ا.ت به یوری زنگ زدن که ا.ت پیش توعه..؟
اما ا.ت پیش یوری نبود..
یوری اونا رو دست به سر کرد
لباس مشکي به تن کرد و از خونش بیرون اومد...
تاکسی گرفت و به همون کلبه ای رفت که اجاره کرده بودن...
کمی پا تند کرد و به سمت حیاط عمارت رسید....
یکی از خوناشام ها بیرون عمارت بود..
یوری داخل علف های بلندی که اون کنار بود پنهان شد...
یوری عقب عقب که رفت پاش به چوب گیر کرد و چوب شکست و صداش به گوش خوناشام نگهبان رسید...
چشماش غرق خو..ن شد و دندون های نیشش بیرون اومد...
نزدیک علف ها شد...
بوی انسان میومد...
نزدیک و نزدیک تر شد . یوری خیلی ترسیده بود...
از اینکه از وجودش خبر دار بشن میترسید...
چون ممکن نبود باهاش چیکار میکنن..
همون لحظه یکی از خوناشام ها صداش کرد...
خوناشام نگهبان به سمت عمارت رفت...
یوری نفس راحتی کشید و اطراف رو نگاه کرد...
انگار کسی نبود...
کنار در انباری ایستاد..اما درش قفل بود..
مجبور بود از پنجره برع...
از پنجره وارد انباری شد که با چهره ی ا.ت مواجه شد...
ا.ت: یوری...تو..تو چطوری..اومدی...؟چطور پیدام کردی...*گریه*
یوری: هیسس..ا.ت آروم تر...*آروم*
یوری اومد کنار ا.ت و گفت...
یوری: اینا رو کار نداشته باش...الان به این فکر کن که فهمیدم که اون خوناشامی که دیدی واقعی بوده....
ا.ت لبخندی پر. از خوشحالی و اشک زد...
سعی کرد قفل زنجیر ها رو باز کنه..................
ادامه دارد . . .
Part_13
پدربزرگ: دخترم ببین..تو دیگه باید تا ابد اینجا بمونی...چون من نمیتونم نیرو رو از قلبت بیرون بکشم...
ا.ت: چ.چی...!!! نه...من نمیخوام..اینجا بمونم...*گریه*
پدربزرگ: چاره ای نداری دخترم..
پدربزرگ بدون اینکه بزار ا.ت حرفی بزنه از انباری خارج میشه...
وارد سالن میشه...
روی مبل کنار تهیونگ میشینه...
پدربزرگ: پسرم کاریش نمیشه کرد..
تهیونگ: منظورت چیه؟؟*عصبی*
هیم چان: اگه منظورش رو بگیری میگه نمیتونستم نیرو رو بیرون بکشم..*جدی*
پدربزرگ: ارع..نتونستم پسرم...نیرو اون دختر رو انتخاب کردع...دیگه کاریش نمیشه کرد..
تهیونگ از سر جاش بلند میشه و میگه...
تهیونگ: بعد چطور از نیرو استفاده کنیم..*داد*
پدربزرگ: آروم باش پسرم وقتی بهش یه ورد بدیم میتونه ازش استفاده کنه...
تهیونگ دور سالن میچرخه و خنده ی عصبی میکنه...
تهیونگ: هه..یعنی تو نمیتونستی نیرو رو خارج کنی..*خنده ی عصبی*
هیم چان: مجبوری نگهش داری...چون نیروی تیله ای که متعلق به تو هست داخل قلبشه..*جدی*
مادر و پدر ا.ت به یوری زنگ زدن که ا.ت پیش توعه..؟
اما ا.ت پیش یوری نبود..
یوری اونا رو دست به سر کرد
لباس مشکي به تن کرد و از خونش بیرون اومد...
تاکسی گرفت و به همون کلبه ای رفت که اجاره کرده بودن...
کمی پا تند کرد و به سمت حیاط عمارت رسید....
یکی از خوناشام ها بیرون عمارت بود..
یوری داخل علف های بلندی که اون کنار بود پنهان شد...
یوری عقب عقب که رفت پاش به چوب گیر کرد و چوب شکست و صداش به گوش خوناشام نگهبان رسید...
چشماش غرق خو..ن شد و دندون های نیشش بیرون اومد...
نزدیک علف ها شد...
بوی انسان میومد...
نزدیک و نزدیک تر شد . یوری خیلی ترسیده بود...
از اینکه از وجودش خبر دار بشن میترسید...
چون ممکن نبود باهاش چیکار میکنن..
همون لحظه یکی از خوناشام ها صداش کرد...
خوناشام نگهبان به سمت عمارت رفت...
یوری نفس راحتی کشید و اطراف رو نگاه کرد...
انگار کسی نبود...
کنار در انباری ایستاد..اما درش قفل بود..
مجبور بود از پنجره برع...
از پنجره وارد انباری شد که با چهره ی ا.ت مواجه شد...
ا.ت: یوری...تو..تو چطوری..اومدی...؟چطور پیدام کردی...*گریه*
یوری: هیسس..ا.ت آروم تر...*آروم*
یوری اومد کنار ا.ت و گفت...
یوری: اینا رو کار نداشته باش...الان به این فکر کن که فهمیدم که اون خوناشامی که دیدی واقعی بوده....
ا.ت لبخندی پر. از خوشحالی و اشک زد...
سعی کرد قفل زنجیر ها رو باز کنه..................
ادامه دارد . . .
۵.۳k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.