فقط یکبار دیگر p8
یکشون که فکر کنم بهش میگن جین گفت : چرا نمیتونی بیای
کیونگ سان: دارم ازدواج میکنم و برای کارای عروسی وقت ندارم بیام کمپانی
نامجون: به سلامتی کی شیرینی میدی
کیونگ سان خندید و گفت: ایشالا وقتی برگشتم میدم
شوگا: ناراحت نشی ولی قیافه برادرت از خودت خیلی بهتره
کیونگ سان لبخند ضایعی زد و به من نگا کرد ...منم در مقابل لبخندی زدم فقط منو اون بودیم ک میدانستیم ن اصلا پسر نیستم
بقیشون هم حرف شوگا رو تایید کردن ..حس عجیبی بهم دست داد و خندم گرفته بود.
از اعضا خدافظی کردیم ،به محض خارج شدن زدم زیر خنده
کیونگ سان: چیه چرا میخندی
نفسی گرفتم و گفتم: اونا فک میکنن من خدادادی یه پسر خوشگلم ...وووای خدا مردم از بس خندیدم
وارد رختکن شدیم یکی دو نفر بیشتر نبودن
کیونگ سان: ببین من باید برم تمرین تو همینجا بشین تا بیام باشه
من: باشه ولی چه تمرینی
کیونگ سان: بعدا میام بهت توضیح میدم
رفت پشت یه اتاقکی و تیشرت و شلوارک تا زیر زانو پوشيد و رفت
گوشیمو روشن کردم و مشغول ور رفتن باهاش شدم
تقریبا یه ساعت بعد همشون اومدن،خیلی خسته بودن و عرق کرده بودن
بلند شدم
با خستگی به سمتم اومد و یه کلید بهم داد: اون کمد منه از فردا وسایلتو بزار اونجا .....الانم بی زحمت حوله منو از توش بده
در کمد کوچکشو باز کردم و حولشو دادم و دور سر و گردنش پیچید
کنارم نشست و بطری آبو سر کشید
من: برای چه تمرینی رفتی
جرعه ای از آب رو قورت داد و گفت: ما هر روز صبح برای تمرین میریم سالن ..اونجا بدنمون رو گرم میکنیم الان کمی استراحت میکنیم و بعد هم دوباره میریم
من: چجور تمرینی
کیونگ سان: چون بادیگارد هستیم باید بیشتر چیزا رو بلد باشیم مثل تیراندازی...هنر های رزمی..مشت زنی و حرکات مخصوص محافظا..مثلا یه آدمک داریم که باید ازش محافظت کنیم و با اون تمرین میکنیم
من: جالبه ولی به نظر سخت میاد
کیونگ سان: عادت میکنی
تا عصر اونجا بودیم از دور استادشون رو دیدم آدم اخمو و هیکلی ای بود و قیافش یکم ترسناک بود
سری یه شام درست کردم و خوردیم
من: ساعت کاری از چند تا چنده
کیونگ سان: ۷ و نیم صبح تا ۵ غروب...البته همه این زمان رو تمرین نمیکنیم
من: ینی چی
کیونگ سان: دارم ازدواج میکنم و برای کارای عروسی وقت ندارم بیام کمپانی
نامجون: به سلامتی کی شیرینی میدی
کیونگ سان خندید و گفت: ایشالا وقتی برگشتم میدم
شوگا: ناراحت نشی ولی قیافه برادرت از خودت خیلی بهتره
کیونگ سان لبخند ضایعی زد و به من نگا کرد ...منم در مقابل لبخندی زدم فقط منو اون بودیم ک میدانستیم ن اصلا پسر نیستم
بقیشون هم حرف شوگا رو تایید کردن ..حس عجیبی بهم دست داد و خندم گرفته بود.
از اعضا خدافظی کردیم ،به محض خارج شدن زدم زیر خنده
کیونگ سان: چیه چرا میخندی
نفسی گرفتم و گفتم: اونا فک میکنن من خدادادی یه پسر خوشگلم ...وووای خدا مردم از بس خندیدم
وارد رختکن شدیم یکی دو نفر بیشتر نبودن
کیونگ سان: ببین من باید برم تمرین تو همینجا بشین تا بیام باشه
من: باشه ولی چه تمرینی
کیونگ سان: بعدا میام بهت توضیح میدم
رفت پشت یه اتاقکی و تیشرت و شلوارک تا زیر زانو پوشيد و رفت
گوشیمو روشن کردم و مشغول ور رفتن باهاش شدم
تقریبا یه ساعت بعد همشون اومدن،خیلی خسته بودن و عرق کرده بودن
بلند شدم
با خستگی به سمتم اومد و یه کلید بهم داد: اون کمد منه از فردا وسایلتو بزار اونجا .....الانم بی زحمت حوله منو از توش بده
در کمد کوچکشو باز کردم و حولشو دادم و دور سر و گردنش پیچید
کنارم نشست و بطری آبو سر کشید
من: برای چه تمرینی رفتی
جرعه ای از آب رو قورت داد و گفت: ما هر روز صبح برای تمرین میریم سالن ..اونجا بدنمون رو گرم میکنیم الان کمی استراحت میکنیم و بعد هم دوباره میریم
من: چجور تمرینی
کیونگ سان: چون بادیگارد هستیم باید بیشتر چیزا رو بلد باشیم مثل تیراندازی...هنر های رزمی..مشت زنی و حرکات مخصوص محافظا..مثلا یه آدمک داریم که باید ازش محافظت کنیم و با اون تمرین میکنیم
من: جالبه ولی به نظر سخت میاد
کیونگ سان: عادت میکنی
تا عصر اونجا بودیم از دور استادشون رو دیدم آدم اخمو و هیکلی ای بود و قیافش یکم ترسناک بود
سری یه شام درست کردم و خوردیم
من: ساعت کاری از چند تا چنده
کیونگ سان: ۷ و نیم صبح تا ۵ غروب...البته همه این زمان رو تمرین نمیکنیم
من: ینی چی
۵۳.۸k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.