گس لایتر/پارت ۶۱
دو روز بعد...
از زبان بایول:
با اینکه جونگکوک تمایل نداشت که بورام رو به شرکت بیارم اما نمیتونستم زیر قولم بزنم... با آبا صحبت کرده بودم و اونم بعد از خوندن رزومه ی بورام قبول کرد که باهاش مصاحبه کاری داشته باشن... برای همین به بورام مسیج دادم تا به شرکت بیاد...
از زبان بورام:
خوشبختانه همه چیز مطابق برنامه پیش رفت و من به شرکت ایم دعوت شدم برای مصاحبه کاری... توی راه با جونگکوک تماس گرفتم...
-الو؟
بورام: یا... جونگکوکا... دیدی گفتم قبل رفتنت به آمریکا به اون شرکت میام!...
جونگکوک مکثی کرد... با تعجب پرسید:
از چی حرف میزنی؟
بورام: چاگیا... بایول بهم گفت برای مصاحبه به شرکتشون برم!... عصبانی شدی؟
-نه... فقط میترسم بعدها زیادی جلوی چشم بیفتی... بهت شک کنن
بورام: اینطور نیست!... من کارمو بلدم
-بورام... اونجا زیر ذره بین خواهی بود... اون یه شرکت معمولی نیست!
بورام: توام هنوز منو نشناختی جئون! ... من از پسش برمیام
-اکی... امیدوارم همینطور باشه! برو و نتیجه رو به منم خبر بده...
بعداز قطع تماسم با خوشحالی به سمت شرکت ایم رفتم... وقتی به اونجا رسیدم جلوی در نگهبان سوییچو ازم گرفت تا ماشینو جابجا کنه... حق با جونگکوک بود... ظاهرا این شرکت خیلی با شرکتای دیگه توفیر داره... از همون ظاهرش میشد فهمید!... تا به امروز چنین نظم و جدیتی از کارمندای یه شرکت و چنین وسعتی از یه هولدینگ ندیده بودم... مردی که بعد از ورود باهاش روبرو شدم از من سوال کرد به چه منظور به این جا اومدم... بعد از توضیحاتم به من گفت که منو همراهی میکنه... وارد آسانسور شدیم... به طبقه ی مدنظر رسیدیم... آقایی که منو همراهی کرد با دیدن مرد قد بلندی که کت شلوار طوسی پوشیده بود ایستاد و تعظیم کرد...فقط یادمه این آقا توی تولد جئون نایون هم بود... اما نمیدونم دقیقا کیه... ولی ظاهرا از خانواده ی ایم هستش... اون به ما اهمیتی نداد و با تکون دادن سرش از جلوی ما عبور کرد که آقای همراه من مجدد صداش زد و گفت: جناب یانگ... این خانوم برای مصاحبه کاری اومدن
-مصاحبه؟ با کی هماهنگ کردین؟...
ایندفعه خودم صحبت کردم و گفتم: من دوست خانوم ایم بایول هستم... ایشون به من گفتن اینجا بیام...
اون آقا به مردی که کنارم بود اشاره کرد و گفت: تو برو...
بعدش جلوی من راه افتاد و گفت: از اینطرف!...
دنبالش رفتم... متوجه نشدم کی بود!!... ولی وقتی اسم بایول رو بردم روی پیشونیش چین افتاد... مشخص بود خوشش نیومد... بعد از لحظاتی... جلوی در اتاقی رسیدیم... اون آقا در رو باز کرد و جلوتر از من داخل رفت... منم داخل رفتم... با بایول روبرو شدم... با دیدن من از جاش بلند شد و لبخند گرمی زد... بهسمتماومد... و گفت: خوش اومدی عزیزم...
بعد از صحبت با من به آقای کنار من گفت: ممنونم هیونو که دوستم رو راهنمایی کردی...
از زبان بایول:
با اینکه جونگکوک تمایل نداشت که بورام رو به شرکت بیارم اما نمیتونستم زیر قولم بزنم... با آبا صحبت کرده بودم و اونم بعد از خوندن رزومه ی بورام قبول کرد که باهاش مصاحبه کاری داشته باشن... برای همین به بورام مسیج دادم تا به شرکت بیاد...
از زبان بورام:
خوشبختانه همه چیز مطابق برنامه پیش رفت و من به شرکت ایم دعوت شدم برای مصاحبه کاری... توی راه با جونگکوک تماس گرفتم...
-الو؟
بورام: یا... جونگکوکا... دیدی گفتم قبل رفتنت به آمریکا به اون شرکت میام!...
جونگکوک مکثی کرد... با تعجب پرسید:
از چی حرف میزنی؟
بورام: چاگیا... بایول بهم گفت برای مصاحبه به شرکتشون برم!... عصبانی شدی؟
-نه... فقط میترسم بعدها زیادی جلوی چشم بیفتی... بهت شک کنن
بورام: اینطور نیست!... من کارمو بلدم
-بورام... اونجا زیر ذره بین خواهی بود... اون یه شرکت معمولی نیست!
بورام: توام هنوز منو نشناختی جئون! ... من از پسش برمیام
-اکی... امیدوارم همینطور باشه! برو و نتیجه رو به منم خبر بده...
بعداز قطع تماسم با خوشحالی به سمت شرکت ایم رفتم... وقتی به اونجا رسیدم جلوی در نگهبان سوییچو ازم گرفت تا ماشینو جابجا کنه... حق با جونگکوک بود... ظاهرا این شرکت خیلی با شرکتای دیگه توفیر داره... از همون ظاهرش میشد فهمید!... تا به امروز چنین نظم و جدیتی از کارمندای یه شرکت و چنین وسعتی از یه هولدینگ ندیده بودم... مردی که بعد از ورود باهاش روبرو شدم از من سوال کرد به چه منظور به این جا اومدم... بعد از توضیحاتم به من گفت که منو همراهی میکنه... وارد آسانسور شدیم... به طبقه ی مدنظر رسیدیم... آقایی که منو همراهی کرد با دیدن مرد قد بلندی که کت شلوار طوسی پوشیده بود ایستاد و تعظیم کرد...فقط یادمه این آقا توی تولد جئون نایون هم بود... اما نمیدونم دقیقا کیه... ولی ظاهرا از خانواده ی ایم هستش... اون به ما اهمیتی نداد و با تکون دادن سرش از جلوی ما عبور کرد که آقای همراه من مجدد صداش زد و گفت: جناب یانگ... این خانوم برای مصاحبه کاری اومدن
-مصاحبه؟ با کی هماهنگ کردین؟...
ایندفعه خودم صحبت کردم و گفتم: من دوست خانوم ایم بایول هستم... ایشون به من گفتن اینجا بیام...
اون آقا به مردی که کنارم بود اشاره کرد و گفت: تو برو...
بعدش جلوی من راه افتاد و گفت: از اینطرف!...
دنبالش رفتم... متوجه نشدم کی بود!!... ولی وقتی اسم بایول رو بردم روی پیشونیش چین افتاد... مشخص بود خوشش نیومد... بعد از لحظاتی... جلوی در اتاقی رسیدیم... اون آقا در رو باز کرد و جلوتر از من داخل رفت... منم داخل رفتم... با بایول روبرو شدم... با دیدن من از جاش بلند شد و لبخند گرمی زد... بهسمتماومد... و گفت: خوش اومدی عزیزم...
بعد از صحبت با من به آقای کنار من گفت: ممنونم هیونو که دوستم رو راهنمایی کردی...
۱۶.۶k
۲۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.