دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣 پارت.هفت 👒💚
رمان 🧚♀🌸
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.هفت 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
گفت :< ها ؟ آره راستش میخاستم بگم که.... >
نیکا چشاشو بست و سریع گفت :< یه خاستگار برات پیدا شده ، اوففف راحت شدم >
چایی که داشتم میخوردم زد تو گلوم و شروع کردم سرفه کردن ،
نیکا پرید جلو و چند تا ضربه زد به پشتم و با جالت شوخی گفت :< خب حالا چدا انقد هول میکنی یه وقت نمیری از خوشحالی >
یه نیشگون از بازوش گرفتم و گفتم :< مرض خاستگارو کجای دلم بزارم من خودمو نمی تونم جمع کنم بیام شوهر داری کنم؟ >
همچنان با لحن شوخش گفت :< اوووو حالا کی گفته قراره شوهرت بشه شاید ببینتت پشیمون بشه بله نده بهت >
این دفه دیگه خندیدم و گفتم :< خدایا شفا نده بخندیم >
( نویسنده : ووی تیکه کلام ماهان😂 )
نیکا :< مگه من دقلکم تورو بخندونم >
دیانا :< نه شما فرشته ی عذابی >
نیکا :< حالا اونو بعدا به حسابت میرسم تو جواب منو بده به خاستگاره بگم بیاد ؟ >
خاستم مخالفت کنم که نیکا نزاشت و ادامه حرفشو زد :< ببین دیانا خوب به حرفم فکر کن این پسره با بقیه خاستگارات فرق داره مث اونا ول نیست خیلی خانواده دار و با شخصیته >
اینجوری که نیکا تعریف میکرد برام جالب شده بود آخه نیکا آدمی بود که اهل شوخی و اینا بود و از همه یه ایرادی می گرفت ولی اینکه داشت از این یارو خاستگاره اینجوری تعریف میکرد عجیب بود :/
دیانا :< حالا مگه کی هست این یاروعه >
نیکا :< هی دختر یه کم ادم شو یارو چیه یه آقایی چیزی بگو >
دیانا :< بش بابا جواب منو بده >
نیکا :< یکی از دوستای متینه ، از متین شنیدم از اون باکلاسای پولداره در حدی که پول خورده شون حداقل صد هزار تومنیه! >
نمیدونم چرا با حرف نیکا یجوری شدم ، یعنی انقد رو دستشون بودم ؟
شایدم من دارم سخت میگیرم ، نمیدونم!
تنها چیزی که تونستم بگم این بود که :< بهش فکر میکنم >
بعد بلند شدم و رفتم تو اتاقم و در رو بستم ،
رو تختم دراز کشیدم که چشمم به کتاب رمان روی عسلی افتاد :< دیوونه ی دوست داشتنی >
این رمان رو خیلی دوست داشتم یجورایی سرنوشت شخصیت اصلی رمان که دختر بود شبیه من بود ،
این کتاب رو دو روز پیش از کتابخونه قرض گرفتم و فقط صفحه ی اولشو خونده بودم ، تصمیم گرفتم ادامه شو هم بخونم ؛
چند صفحه ای خوندم که رسیدم به صفحه هفتم نوشته بود ..
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.هفت 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
گفت :< ها ؟ آره راستش میخاستم بگم که.... >
نیکا چشاشو بست و سریع گفت :< یه خاستگار برات پیدا شده ، اوففف راحت شدم >
چایی که داشتم میخوردم زد تو گلوم و شروع کردم سرفه کردن ،
نیکا پرید جلو و چند تا ضربه زد به پشتم و با جالت شوخی گفت :< خب حالا چدا انقد هول میکنی یه وقت نمیری از خوشحالی >
یه نیشگون از بازوش گرفتم و گفتم :< مرض خاستگارو کجای دلم بزارم من خودمو نمی تونم جمع کنم بیام شوهر داری کنم؟ >
همچنان با لحن شوخش گفت :< اوووو حالا کی گفته قراره شوهرت بشه شاید ببینتت پشیمون بشه بله نده بهت >
این دفه دیگه خندیدم و گفتم :< خدایا شفا نده بخندیم >
( نویسنده : ووی تیکه کلام ماهان😂 )
نیکا :< مگه من دقلکم تورو بخندونم >
دیانا :< نه شما فرشته ی عذابی >
نیکا :< حالا اونو بعدا به حسابت میرسم تو جواب منو بده به خاستگاره بگم بیاد ؟ >
خاستم مخالفت کنم که نیکا نزاشت و ادامه حرفشو زد :< ببین دیانا خوب به حرفم فکر کن این پسره با بقیه خاستگارات فرق داره مث اونا ول نیست خیلی خانواده دار و با شخصیته >
اینجوری که نیکا تعریف میکرد برام جالب شده بود آخه نیکا آدمی بود که اهل شوخی و اینا بود و از همه یه ایرادی می گرفت ولی اینکه داشت از این یارو خاستگاره اینجوری تعریف میکرد عجیب بود :/
دیانا :< حالا مگه کی هست این یاروعه >
نیکا :< هی دختر یه کم ادم شو یارو چیه یه آقایی چیزی بگو >
دیانا :< بش بابا جواب منو بده >
نیکا :< یکی از دوستای متینه ، از متین شنیدم از اون باکلاسای پولداره در حدی که پول خورده شون حداقل صد هزار تومنیه! >
نمیدونم چرا با حرف نیکا یجوری شدم ، یعنی انقد رو دستشون بودم ؟
شایدم من دارم سخت میگیرم ، نمیدونم!
تنها چیزی که تونستم بگم این بود که :< بهش فکر میکنم >
بعد بلند شدم و رفتم تو اتاقم و در رو بستم ،
رو تختم دراز کشیدم که چشمم به کتاب رمان روی عسلی افتاد :< دیوونه ی دوست داشتنی >
این رمان رو خیلی دوست داشتم یجورایی سرنوشت شخصیت اصلی رمان که دختر بود شبیه من بود ،
این کتاب رو دو روز پیش از کتابخونه قرض گرفتم و فقط صفحه ی اولشو خونده بودم ، تصمیم گرفتم ادامه شو هم بخونم ؛
چند صفحه ای خوندم که رسیدم به صفحه هفتم نوشته بود ..
۴.۱k
۰۷ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.