آرامش دریا p¹⁸
آرامش دریا p¹⁸
ماریا: گفتم فورا گوشی رو وصل کنید به ارباب.
چی؟ ارباب؟ یعنی چی؟ ماریا مگه برای من کار نمیکه؟
ماریا: سلام ارباب جوان....ماریا هستم...بله...بله کلی خبر های داغ براتون دارم.
نکنه که خبرنگاره؟ یا روزنامه نگار؟ وایسا گوش کنم!
ماریا: ارباب من به سختی شماره ی بندرتون و پیدا کردم تازه اینم از عمه ی بزرگ وارتون.
یعنی چی آخه؟
ماریا: خانواده ی جیمین به خونه ی آیون اومدن و شلنس خیلی بزرگی هم دارید چون که اینجا زندگی میکنن ارباب.
ایم هرچی میگه داره جاسوسی میکنه....
ماریا: ولی متاسفانه بردادرشون و همسرشو از اینکه شما پیخواید بلایی سر جیمین بیاردی با خبر شدن.
وایسا....کوک و تهیونگ از اینکه جونیور برگشته خبر دار شد...یعنی..ممکنه؟ وایسا!
ماریا: نه آقا خیالتون راحت من هیچ حرفی درمورد شما نمیزنم....فقط ارباب جوان کمی از این کار نمی ترسن؟ چون که آیون خیییلی قوی تر شده!
تا اینکه صدای داد اون مرد و از پشت تلفن شنیدم که گفت
《من جونیور هستم و شک نکن که از خون پدر و مادرم نمیگذرم میخواد هرکی باشه، چه آیون باشه چه رئیس جمهور باشه》
ماریا: ب...بله...ارباب...جوان...من ...من متاسفم.
و بعد از چند تا بله و باشه و حتما تلفن و قطع کرد.
ای عوضی حروم لقمه اون جاسوس جونیوره؟
یعنی مت تمام مدت یه جاسوس توی عمارتم نگه میداشتم؟
آیون: ماریااااا (عصبانی و داد)
ماریا: اووو خانم امری داشتید؟ من تمام کار هام و کر....
که حرفش با سیلیه محکم من قطع شد.
ماریا: خا...خانم...م..مگه من چیکار کردم؟ (گریه)
آیون: دهنت و ببند هرزه ی کثیف...تو جاسوس جونیوری؟
ماریا: نه خانم...اصلا جونیور کیه؟
ماریا هر وقت که دروغ میگفت نوک دماغش قرمز میشد و هی اون و میخواروند پس که داره دروغ میگه.
آیون: کثافت زاده من میفهمم که تو دروغ میگی....تو به چه حقی جاسوسی میکردیییی؟ (داد شدید)
*پایان فلش بک*
ویو نویسنده
که یونگی با شنیدن این قضیه شروع کرد به جفتک انداختن به ماریا و ناسزا گرفتن....جیمین واقعا توی شک مونده بود.
آیون: پسرم ولش کن....این هرزه ی کثیف و بندازین توی سیاه چال و بهش تا دو هفته هیچی نمیدید و هروز هم آنقدر شلاق میزنید تا هلاک شههه....دختره ی بیشم و رو.
جیمین: یونگی....چرا من نگفتی که جونیور برگشته؟
یونگی: چون میترسیدم...اگه اتفاقی برات بیوفته...اگر از من بدت بیاد.
جیمین: چرا همچین فکری کردی تو؟ من واقعا انقدر ترسوام؟ واقعا که...
یونگی: جیمین گوش کنی بیبی...من واقعا میخواستم بهت بگم...
جیمین: برای همینه که میخواستی به سوبین تمرین بدی؟ برای همینه که اوما نمیزاره که ما نریم به مطب؟ تا اتفاقی نیوفته؟ وایییی باورم نمیشه!
و رفت توی اتاق و در و کوبید.
یونگی: من چیکار کردم؟
آیون: زنگ بزن به نامی و بگو که فردا میرید چکاب.
یونگی: الان زنگ میزنم...تو هم برو و با جیمین حرف بزن.
آیون: باشه....
ماریا: گفتم فورا گوشی رو وصل کنید به ارباب.
چی؟ ارباب؟ یعنی چی؟ ماریا مگه برای من کار نمیکه؟
ماریا: سلام ارباب جوان....ماریا هستم...بله...بله کلی خبر های داغ براتون دارم.
نکنه که خبرنگاره؟ یا روزنامه نگار؟ وایسا گوش کنم!
ماریا: ارباب من به سختی شماره ی بندرتون و پیدا کردم تازه اینم از عمه ی بزرگ وارتون.
یعنی چی آخه؟
ماریا: خانواده ی جیمین به خونه ی آیون اومدن و شلنس خیلی بزرگی هم دارید چون که اینجا زندگی میکنن ارباب.
ایم هرچی میگه داره جاسوسی میکنه....
ماریا: ولی متاسفانه بردادرشون و همسرشو از اینکه شما پیخواید بلایی سر جیمین بیاردی با خبر شدن.
وایسا....کوک و تهیونگ از اینکه جونیور برگشته خبر دار شد...یعنی..ممکنه؟ وایسا!
ماریا: نه آقا خیالتون راحت من هیچ حرفی درمورد شما نمیزنم....فقط ارباب جوان کمی از این کار نمی ترسن؟ چون که آیون خیییلی قوی تر شده!
تا اینکه صدای داد اون مرد و از پشت تلفن شنیدم که گفت
《من جونیور هستم و شک نکن که از خون پدر و مادرم نمیگذرم میخواد هرکی باشه، چه آیون باشه چه رئیس جمهور باشه》
ماریا: ب...بله...ارباب...جوان...من ...من متاسفم.
و بعد از چند تا بله و باشه و حتما تلفن و قطع کرد.
ای عوضی حروم لقمه اون جاسوس جونیوره؟
یعنی مت تمام مدت یه جاسوس توی عمارتم نگه میداشتم؟
آیون: ماریااااا (عصبانی و داد)
ماریا: اووو خانم امری داشتید؟ من تمام کار هام و کر....
که حرفش با سیلیه محکم من قطع شد.
ماریا: خا...خانم...م..مگه من چیکار کردم؟ (گریه)
آیون: دهنت و ببند هرزه ی کثیف...تو جاسوس جونیوری؟
ماریا: نه خانم...اصلا جونیور کیه؟
ماریا هر وقت که دروغ میگفت نوک دماغش قرمز میشد و هی اون و میخواروند پس که داره دروغ میگه.
آیون: کثافت زاده من میفهمم که تو دروغ میگی....تو به چه حقی جاسوسی میکردیییی؟ (داد شدید)
*پایان فلش بک*
ویو نویسنده
که یونگی با شنیدن این قضیه شروع کرد به جفتک انداختن به ماریا و ناسزا گرفتن....جیمین واقعا توی شک مونده بود.
آیون: پسرم ولش کن....این هرزه ی کثیف و بندازین توی سیاه چال و بهش تا دو هفته هیچی نمیدید و هروز هم آنقدر شلاق میزنید تا هلاک شههه....دختره ی بیشم و رو.
جیمین: یونگی....چرا من نگفتی که جونیور برگشته؟
یونگی: چون میترسیدم...اگه اتفاقی برات بیوفته...اگر از من بدت بیاد.
جیمین: چرا همچین فکری کردی تو؟ من واقعا انقدر ترسوام؟ واقعا که...
یونگی: جیمین گوش کنی بیبی...من واقعا میخواستم بهت بگم...
جیمین: برای همینه که میخواستی به سوبین تمرین بدی؟ برای همینه که اوما نمیزاره که ما نریم به مطب؟ تا اتفاقی نیوفته؟ وایییی باورم نمیشه!
و رفت توی اتاق و در و کوبید.
یونگی: من چیکار کردم؟
آیون: زنگ بزن به نامی و بگو که فردا میرید چکاب.
یونگی: الان زنگ میزنم...تو هم برو و با جیمین حرف بزن.
آیون: باشه....
۳.۶k
۲۹ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.