فیک "سکوت"
فیک "سکوت"
پارت ۱۷ : جیمین : ولی و چییی اینکه ادم خوبیممم؟؟...دختره ی احمقق میگمم قاتلمم واسه زنده موندنم بهونهه میارییی من : خفهههه شوووو و اون صدایی لعنتییتووو قطععع کننن . هیچی نگفت . دستشو گرفتم و خواستم باند پیچی کنم که گفت : دست نزن بهم . و دستمو پس زد . دوباره دستشو گرفتم و گفتم : اینقدر یک دهنده نباش... .
دستشو پانسمان کردم که بلند شد و رفت بالا . یکم سرم تو گوشیم بود .
ساعت تقریبا دوازده بود بلند شدم چراغارو خاموش کردم و رفتم و اتاقم خوابیدم . با صدای افتادن چیزی به زمین بیدار شدم . رفتم بیرون ولی هیچی نبود که یکدفعه صدای ناله بلند جیمین از اتاق اومد . ایندفعه فقط اسم یکیرو صدا میزد . رفتم تو اتاق و بیدارش کردم . تختش خونی بود و زخم روی سینه هاش بند نیومده بود و باند پیچی نشده بود . بعد اینکه بیدارش کردم رفتم تو اتاقم دراز کشیدم و خوابیدم
دو هفته بعد
لبه پنجره نشسته بودم و کتابمو میخوندم ولی درد دهن و سرم اجازه نمیداد درست تمرکز کنم . دو هفته قبل از جیمین طلاق گرفتم و هفته بعدش با یک پسر دیگه ازدواج کردم . با این ازدواج فهمیدم من یک عروسکم...هربار از جمله خوشبختی تورو میخواییم استفاده میکنن ولی همیشه فکر پول خودشونن .بازم به نام اینکه ما عاشق همیم مارو ازدواج دادن . فکر میکردم میتونم زندگی خوبی داشته باشم ولی....مثل اینکه من تماما یک ادم پوچیم
پوچ و تیره ...سکوت کردم و هیچی نگفتم . سکوت مثل چاقو بود ، نمیکردم زخم میشدم میکردم زنده میموندم . نگران بودم
بیشتر از هرچی نگران بودم ..اگه اون عوضی بفهمه چیکارم میکنه؟؟بازم لقب هرزه رو میده بهم؟.چطوری بهش بگم؟بدون اینکه مثل یک روانی شکنجم کنه ..دستامو با چاقو نقاشی بکشه انگشت های پاهامو کبود کنه . کتاب رو بسته بودم و روی لبام میکشیدم تا یک راه حل بیاد به ذهنم .بعد پنج دقیقه خواستم شروع کنم کتاب بخونم و صفحه رو باز کردم که دیدم نصفش پره خونه..تمام برگه هاش همین بود..قطره خون از لبام روی دستم ریخت و متوجه شدم چه گندی به خودم زدم . در خونه بسته شد که متوجه شدم اون عوضی اومده بلند شدم و بدون اینکه صورتشو ببینم خواستم برم تو اتاق ولی کفشاش توجه امو جلب کرد و نگاش کردم .
جیمین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!.
متوجه شدم که رنگم پریده . به دیوار تکیه دادم . چشم راستشو باند پیچی کرده بود و جدی منو نگا میکرد . گفتم : اینجا...چه غلطی میکنی جیمین : اون عوضی کجاست من : کی ؟؟ .
چاقوشو دراورد و نزدیکم شد و تقریبا بلند گفت : اون شوهر عوضییتت کجاسسست .
منو چسبوند به دیوار و چاقو زیر گلوم گذاشت . گفتم : جیمین نکن اینکارو ...چی میخوای بگو بدم بهت و ازینجا گورتو گم کنی بگوو جیمین : من اون عوضیو میخوام کجاست من : نمیگم....نمیگم بهتت . چاقو رو گردنم فشار داد و گفت : بهت میگم اون.....عوضیییی...کجاسستت؟.
احساس کردم خون از گلوم میاد .بلند گفتم : نیست خونه نیستت رفته بیییرونن حالا ولمم کننن اون عوضی رفته بیرون جیمین : کجا رفتت؟؟من : من چه میدونممم ولممم کننن لعنتییی . عقب رفت و به پنجره نگا کرد و بعد پایینو . نگاهشو دنبال کردم که دیدم رو برگه ازمایشه . سریع خواستم برش دارم که با دست چپش برگه رو برد اونور و با دست راستش منو گرفت . بعد ده ثانیه برگشت نگام کرد .اون فهمید بچه دارم . بعد ده ثانیه نگا کردن به چشمم یکی اسمشو بلند صدا کرد .
پارت ۱۷ : جیمین : ولی و چییی اینکه ادم خوبیممم؟؟...دختره ی احمقق میگمم قاتلمم واسه زنده موندنم بهونهه میارییی من : خفهههه شوووو و اون صدایی لعنتییتووو قطععع کننن . هیچی نگفت . دستشو گرفتم و خواستم باند پیچی کنم که گفت : دست نزن بهم . و دستمو پس زد . دوباره دستشو گرفتم و گفتم : اینقدر یک دهنده نباش... .
دستشو پانسمان کردم که بلند شد و رفت بالا . یکم سرم تو گوشیم بود .
ساعت تقریبا دوازده بود بلند شدم چراغارو خاموش کردم و رفتم و اتاقم خوابیدم . با صدای افتادن چیزی به زمین بیدار شدم . رفتم بیرون ولی هیچی نبود که یکدفعه صدای ناله بلند جیمین از اتاق اومد . ایندفعه فقط اسم یکیرو صدا میزد . رفتم تو اتاق و بیدارش کردم . تختش خونی بود و زخم روی سینه هاش بند نیومده بود و باند پیچی نشده بود . بعد اینکه بیدارش کردم رفتم تو اتاقم دراز کشیدم و خوابیدم
دو هفته بعد
لبه پنجره نشسته بودم و کتابمو میخوندم ولی درد دهن و سرم اجازه نمیداد درست تمرکز کنم . دو هفته قبل از جیمین طلاق گرفتم و هفته بعدش با یک پسر دیگه ازدواج کردم . با این ازدواج فهمیدم من یک عروسکم...هربار از جمله خوشبختی تورو میخواییم استفاده میکنن ولی همیشه فکر پول خودشونن .بازم به نام اینکه ما عاشق همیم مارو ازدواج دادن . فکر میکردم میتونم زندگی خوبی داشته باشم ولی....مثل اینکه من تماما یک ادم پوچیم
پوچ و تیره ...سکوت کردم و هیچی نگفتم . سکوت مثل چاقو بود ، نمیکردم زخم میشدم میکردم زنده میموندم . نگران بودم
بیشتر از هرچی نگران بودم ..اگه اون عوضی بفهمه چیکارم میکنه؟؟بازم لقب هرزه رو میده بهم؟.چطوری بهش بگم؟بدون اینکه مثل یک روانی شکنجم کنه ..دستامو با چاقو نقاشی بکشه انگشت های پاهامو کبود کنه . کتاب رو بسته بودم و روی لبام میکشیدم تا یک راه حل بیاد به ذهنم .بعد پنج دقیقه خواستم شروع کنم کتاب بخونم و صفحه رو باز کردم که دیدم نصفش پره خونه..تمام برگه هاش همین بود..قطره خون از لبام روی دستم ریخت و متوجه شدم چه گندی به خودم زدم . در خونه بسته شد که متوجه شدم اون عوضی اومده بلند شدم و بدون اینکه صورتشو ببینم خواستم برم تو اتاق ولی کفشاش توجه امو جلب کرد و نگاش کردم .
جیمین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!.
متوجه شدم که رنگم پریده . به دیوار تکیه دادم . چشم راستشو باند پیچی کرده بود و جدی منو نگا میکرد . گفتم : اینجا...چه غلطی میکنی جیمین : اون عوضی کجاست من : کی ؟؟ .
چاقوشو دراورد و نزدیکم شد و تقریبا بلند گفت : اون شوهر عوضییتت کجاسسست .
منو چسبوند به دیوار و چاقو زیر گلوم گذاشت . گفتم : جیمین نکن اینکارو ...چی میخوای بگو بدم بهت و ازینجا گورتو گم کنی بگوو جیمین : من اون عوضیو میخوام کجاست من : نمیگم....نمیگم بهتت . چاقو رو گردنم فشار داد و گفت : بهت میگم اون.....عوضیییی...کجاسستت؟.
احساس کردم خون از گلوم میاد .بلند گفتم : نیست خونه نیستت رفته بیییرونن حالا ولمم کننن اون عوضی رفته بیرون جیمین : کجا رفتت؟؟من : من چه میدونممم ولممم کننن لعنتییی . عقب رفت و به پنجره نگا کرد و بعد پایینو . نگاهشو دنبال کردم که دیدم رو برگه ازمایشه . سریع خواستم برش دارم که با دست چپش برگه رو برد اونور و با دست راستش منو گرفت . بعد ده ثانیه برگشت نگام کرد .اون فهمید بچه دارم . بعد ده ثانیه نگا کردن به چشمم یکی اسمشو بلند صدا کرد .
۴۱.۹k
۲۶ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.