فیک جیمین ( کیوت و خشن ) پارت ۳۳
از زبان سویونگ
گرفت سمتم و گفت: تو ضعیف هستی حالا نمیخوای دیگه غذا هم بخوری و بدتر میشی گفتم: نمیخورم نمیخوام گفت: اینقدر لج بازی نکن خواهشاً ، بالاخره با زور یکی دو قاشق کرد تو دهنم رفت بیرون بعد از چند دقیقه اومد نشست پیشم روی تخت توی دستش یه کمپرسور یخ بود داد بهم گفت: چشمات پف کرده بزار رو چشمات یکمی پفشون رو بخوابونه ، ازش گرفتم و گذاشتم روی چشمام بعد از اینکه برش داشتم احساس میکردم چشمام سبک شدن گفت: بخاطر پدرت متاسفم میدونم چقدر ناراحتی سرم رو گذاشتم روی شونش و با صدای گریه آلودی گفتم: ممنونم که اومدی....با اومدنت کمتر احساس تنهایی میکنم... گفت: تو تنها نیستی لیا مینا هستن تازه امشب قراره اینجا بخوابن
چشمام رو بستم و گفتم : میدونم...شاید نتونی تحملم کنی اما فقط یه دقیقه بزار همینطوری بمونم تا همون سویونگ..بشم
دستم و گرفت و گفت : پس منم ازت یه چیزی میخوام...یه دقیقه نه بیا تا صبح همینطوری باشیم و بعد از اون دوباره خودمون بشیم بغلم کرد منم هیچ کاری نکردم چشمام رو بستم اولین بار بود اینقدر با آرامش و راحت توی بغل یکی میخوابیدم
( فردا صبح)
چشمام رو باز کردم کنارم نبود دوباره ....یه خواب کوتاه که دیشب دیدم و تموم شد یه خواب کوتاه مدت...بلند شدم و لباس پوشیدم حالم بهتر از دیروز بود رفتم پایین صبحونه خوردم با بچه ها بعد رفتم بیمارستان
انگار بابام رو آوردن بخش یعنی حالش خوبه مامان و بابای جیمین برگشته بودن خونه فقط تهیونگ و داداشم و خواهره جیمین و مامانم بودن و همینطور جیمین وقتی دکتر اومد و گفت که حاله بابام خوبه پریدم هوا و تهیونگ رو که کنارم بود بغل کردم ازش که جدا شدم متوجه چهره حسود جیمین شدم
جیمین رفت پایین
از زبان جیمین
سویونگ چطور میتونه با تهیونگ اینقدر صمیمی باشه داشتم میرفتم سمته دره خروجی که دیدم میونگ با یه دسته گل وارده بیمارستان شد همین که منو دید اومد سمتم و بغلم کرد گفتم : اینجا چیکار میکنی گفت: اومدم ببینم حال سویونگ چطوره و همینطور عیادت باباش هرچی هم که شده باشه بالاخره ما یه زمانی دوست های صمیمی هم بودیم نمیشه اون روزا رو از یاد برد
داشتم با جیمین میرفتم سمته آسانسور دیدم تهیونگ با سویونگ دارن میان از عمد پاشنه کفشم رو کج کردم و افتادم جیمین بلندم کرد گفت: خوبی چیزی که نشد گفتم: نه ولی مچم درد میکنه دستم و گرفت
از زبان سویونگ
داشتم با تهیونگ میرفتم تا آب بخرم که سویونگ پیشه جیمین دیدم تازه دسته همو گرفتن رفتیم سمتشون میونگ گفت : سلام سویونگ حالت چطوره درمورد بابات متاسفم حالشون خوبه ، نکبت با حرص گفتم: بله حال بابام خوبه و کم کم داره به هوش میاد ، بعد به جیمین نگاه کردم و گفتم: حال منم مثل همیشه که داری میبینی خوبه حالا که فهمیدی....
گرفت سمتم و گفت: تو ضعیف هستی حالا نمیخوای دیگه غذا هم بخوری و بدتر میشی گفتم: نمیخورم نمیخوام گفت: اینقدر لج بازی نکن خواهشاً ، بالاخره با زور یکی دو قاشق کرد تو دهنم رفت بیرون بعد از چند دقیقه اومد نشست پیشم روی تخت توی دستش یه کمپرسور یخ بود داد بهم گفت: چشمات پف کرده بزار رو چشمات یکمی پفشون رو بخوابونه ، ازش گرفتم و گذاشتم روی چشمام بعد از اینکه برش داشتم احساس میکردم چشمام سبک شدن گفت: بخاطر پدرت متاسفم میدونم چقدر ناراحتی سرم رو گذاشتم روی شونش و با صدای گریه آلودی گفتم: ممنونم که اومدی....با اومدنت کمتر احساس تنهایی میکنم... گفت: تو تنها نیستی لیا مینا هستن تازه امشب قراره اینجا بخوابن
چشمام رو بستم و گفتم : میدونم...شاید نتونی تحملم کنی اما فقط یه دقیقه بزار همینطوری بمونم تا همون سویونگ..بشم
دستم و گرفت و گفت : پس منم ازت یه چیزی میخوام...یه دقیقه نه بیا تا صبح همینطوری باشیم و بعد از اون دوباره خودمون بشیم بغلم کرد منم هیچ کاری نکردم چشمام رو بستم اولین بار بود اینقدر با آرامش و راحت توی بغل یکی میخوابیدم
( فردا صبح)
چشمام رو باز کردم کنارم نبود دوباره ....یه خواب کوتاه که دیشب دیدم و تموم شد یه خواب کوتاه مدت...بلند شدم و لباس پوشیدم حالم بهتر از دیروز بود رفتم پایین صبحونه خوردم با بچه ها بعد رفتم بیمارستان
انگار بابام رو آوردن بخش یعنی حالش خوبه مامان و بابای جیمین برگشته بودن خونه فقط تهیونگ و داداشم و خواهره جیمین و مامانم بودن و همینطور جیمین وقتی دکتر اومد و گفت که حاله بابام خوبه پریدم هوا و تهیونگ رو که کنارم بود بغل کردم ازش که جدا شدم متوجه چهره حسود جیمین شدم
جیمین رفت پایین
از زبان جیمین
سویونگ چطور میتونه با تهیونگ اینقدر صمیمی باشه داشتم میرفتم سمته دره خروجی که دیدم میونگ با یه دسته گل وارده بیمارستان شد همین که منو دید اومد سمتم و بغلم کرد گفتم : اینجا چیکار میکنی گفت: اومدم ببینم حال سویونگ چطوره و همینطور عیادت باباش هرچی هم که شده باشه بالاخره ما یه زمانی دوست های صمیمی هم بودیم نمیشه اون روزا رو از یاد برد
داشتم با جیمین میرفتم سمته آسانسور دیدم تهیونگ با سویونگ دارن میان از عمد پاشنه کفشم رو کج کردم و افتادم جیمین بلندم کرد گفت: خوبی چیزی که نشد گفتم: نه ولی مچم درد میکنه دستم و گرفت
از زبان سویونگ
داشتم با تهیونگ میرفتم تا آب بخرم که سویونگ پیشه جیمین دیدم تازه دسته همو گرفتن رفتیم سمتشون میونگ گفت : سلام سویونگ حالت چطوره درمورد بابات متاسفم حالشون خوبه ، نکبت با حرص گفتم: بله حال بابام خوبه و کم کم داره به هوش میاد ، بعد به جیمین نگاه کردم و گفتم: حال منم مثل همیشه که داری میبینی خوبه حالا که فهمیدی....
۸۲.۸k
۰۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.