وقتی باران می بارید p52
خاله توعم بیا
_ تو برو منم زود میام
سری تکون داد خرس پشمالو سفید رنگشو از رو تخت برداشت و رفت بیرون
یونگی اخم داشت:
_این..این دختر
همونطور ک رو تخت مینشستم لب زدم:
_ چند وقت ماه پیش کنار پمپ بنزین پیداش کردن...رو تنش پر بود از رد سوختگی و کمربند گریه میکرد و سر و صورتش کثیف و سیاه بود...آوردنش اینجا مثل اینکه یه از خدا بی خبری بد بلاهایی سر این بچه میاورده...بهش تجاوز میکرده کتکش میزده و با سیگار میسوزوندتش
آهی کشیدم:
_ از کسایی ک کمربند میبندن و شلوار میپوشن میترسه زل میزنه به شلوارشون و فک میکنه هر لحظه میخوان ب تن و بدنش تعارض کنن یا بزننش....نسبت ب قبل بهتر شده اما خیلی سال طول میکشه تا مثل بقیه هم سن های خودش بشع
سرمو آوردم بالا:
_ شاید هم اصلا خوب نشه...مگه یه بچه ۵ ساله چقد میتونع تحمل کنه؟؟
با چشمایی غمگین خیرم شد:
_ من متاسفم نمیدونستم چنین اتفاقی براش افتاده
موهامو دادم پشت گوشمو و بلند شدم
حدود نیم ساعت دیگه ای رو هم با بچه ها گذروندم بعد از کلی سفارش به خدمه اونجا ک به هیچ کس نگن من اومده بودم بهزیستی ، راه افتادیم سمت خونه
یونگی ادم قدر ها هم ک فک میکردم سنگ دل هم نبود خوب تونسته بود با بچه ها رابطه برقرار کنه
شاید اگه همون ۵ سال پیش بهتر شناخته بودمش الان تو این جایگاه نبودیم
اما حالا دیگه کاری نمیشه کرد چون هیچ وقت تا حالا دلم براش نلرزیده
با ایستادن ماشین قبل از اینکه پیاده شم لب زدم:
_ مرسی ک گذاشتی بیام
صداشو شنیدم:
_ اتفاقا از اونجا خوشم اومد حتما بازم بهش سر میزنم
لبخندی رو لبم جای گرفت.
(یونگی )
بعد از اینکه قرص مامان رو داد اومد رو ب روم روی مبل نشست:
_ گفتی میخوای باهام صحبت کنی
_ تو برو منم زود میام
سری تکون داد خرس پشمالو سفید رنگشو از رو تخت برداشت و رفت بیرون
یونگی اخم داشت:
_این..این دختر
همونطور ک رو تخت مینشستم لب زدم:
_ چند وقت ماه پیش کنار پمپ بنزین پیداش کردن...رو تنش پر بود از رد سوختگی و کمربند گریه میکرد و سر و صورتش کثیف و سیاه بود...آوردنش اینجا مثل اینکه یه از خدا بی خبری بد بلاهایی سر این بچه میاورده...بهش تجاوز میکرده کتکش میزده و با سیگار میسوزوندتش
آهی کشیدم:
_ از کسایی ک کمربند میبندن و شلوار میپوشن میترسه زل میزنه به شلوارشون و فک میکنه هر لحظه میخوان ب تن و بدنش تعارض کنن یا بزننش....نسبت ب قبل بهتر شده اما خیلی سال طول میکشه تا مثل بقیه هم سن های خودش بشع
سرمو آوردم بالا:
_ شاید هم اصلا خوب نشه...مگه یه بچه ۵ ساله چقد میتونع تحمل کنه؟؟
با چشمایی غمگین خیرم شد:
_ من متاسفم نمیدونستم چنین اتفاقی براش افتاده
موهامو دادم پشت گوشمو و بلند شدم
حدود نیم ساعت دیگه ای رو هم با بچه ها گذروندم بعد از کلی سفارش به خدمه اونجا ک به هیچ کس نگن من اومده بودم بهزیستی ، راه افتادیم سمت خونه
یونگی ادم قدر ها هم ک فک میکردم سنگ دل هم نبود خوب تونسته بود با بچه ها رابطه برقرار کنه
شاید اگه همون ۵ سال پیش بهتر شناخته بودمش الان تو این جایگاه نبودیم
اما حالا دیگه کاری نمیشه کرد چون هیچ وقت تا حالا دلم براش نلرزیده
با ایستادن ماشین قبل از اینکه پیاده شم لب زدم:
_ مرسی ک گذاشتی بیام
صداشو شنیدم:
_ اتفاقا از اونجا خوشم اومد حتما بازم بهش سر میزنم
لبخندی رو لبم جای گرفت.
(یونگی )
بعد از اینکه قرص مامان رو داد اومد رو ب روم روی مبل نشست:
_ گفتی میخوای باهام صحبت کنی
۱۱۴.۸k
۰۱ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.