پارت هشتم فیک ران
ران وقتی به ات نگاه میکرد حس عجیبی بهش دست میداد عشق نبود. بیشتر... شبیه ترهم بود. یه بچه ۱۳ ساله بخاطر پدرش حاظر به تن فروشی شد. حالا که فکرشو میکرد از کارش پشیمون بود.(پدصگ حالشو بردی حالا پشیمون شده واسه من😂)
سرشو تو موهای ات فرو برد. چه موهای نرم و خوشبویی داشت مثل موی نوزاد...
بعد سرشو تو گردن ات فرو کرد و گردنشو بویید و بوسید(خون دماغ...🩸)
و دستاشو دور کمر ات سفت کرد و بعد چند دقیقه کنارش خوابید...
صبح روز بعد وقتی ات بیدار شد خودش رو تو بغل ران دید و ترسید ولی بعد دیشب رو به یاد آورد و فهمید چرا بغل ران خوابیده...
به خاطر بدن مردانه و عضلانی ران یه یه طرف از تتو پر بود خجالت کشید... میخواست بره ولی دستای ران مانعش بود یکم تلاش کرد و نشد و بعدش ران منومنی کرد و چشماش رو باز کرد...
با نگاهی گیرا و جذب کننده ای به ات نگاه کرد و لبخندی زیبا زد که بخاطر نور آفتابی که از پنجره میومد زیباتر به نظر میومد و گفت...
ران:هوم...صبح بخیر، خوب خوابیدی؟ و بوسه ای به دستان کوچک ات زد.
ات از این کار خجالت کشید:صبح بخیر...بله.و سرشو پایین برد...
ران:خب خوبه. فک کنم گرسنه باشی پس برم صبحانه درس کنم تو هم برو حموم
ران دستاشو باز کرد و بلند شد و فقط یه شلوار راحتی مشکی پوشید و رفت تا صبحانه ای آماده کند...
ات با درد از جایش بلند شد. بخاطر دیشب درد شدیدی احساس میکرد ولی به سمت حموم رفت و خودش را شست. بعد از شستن خود حوله رو دور خود پیچید و بیرون آمد که دید یه دست لباس رو تخت هست. اونو پوشید و بیرون آمد...
ران رو منتظر با یه لبخند دید و رفت مقابلش نشست. خیلی میلی به غذا نداشت پس فقط کمی چایی خورد. سکوت بدی جو رو فرا گرفته بود که ران سکوت رو شکست...
(هاها بازم کرم ریزی😂خب شاید امشب یا فردا پارت آخر رو بزارم) فک کنم پارت بعد آخری باشه😖بعدش یه فن فیک از هانکیسا داریم😌
سرشو تو موهای ات فرو برد. چه موهای نرم و خوشبویی داشت مثل موی نوزاد...
بعد سرشو تو گردن ات فرو کرد و گردنشو بویید و بوسید(خون دماغ...🩸)
و دستاشو دور کمر ات سفت کرد و بعد چند دقیقه کنارش خوابید...
صبح روز بعد وقتی ات بیدار شد خودش رو تو بغل ران دید و ترسید ولی بعد دیشب رو به یاد آورد و فهمید چرا بغل ران خوابیده...
به خاطر بدن مردانه و عضلانی ران یه یه طرف از تتو پر بود خجالت کشید... میخواست بره ولی دستای ران مانعش بود یکم تلاش کرد و نشد و بعدش ران منومنی کرد و چشماش رو باز کرد...
با نگاهی گیرا و جذب کننده ای به ات نگاه کرد و لبخندی زیبا زد که بخاطر نور آفتابی که از پنجره میومد زیباتر به نظر میومد و گفت...
ران:هوم...صبح بخیر، خوب خوابیدی؟ و بوسه ای به دستان کوچک ات زد.
ات از این کار خجالت کشید:صبح بخیر...بله.و سرشو پایین برد...
ران:خب خوبه. فک کنم گرسنه باشی پس برم صبحانه درس کنم تو هم برو حموم
ران دستاشو باز کرد و بلند شد و فقط یه شلوار راحتی مشکی پوشید و رفت تا صبحانه ای آماده کند...
ات با درد از جایش بلند شد. بخاطر دیشب درد شدیدی احساس میکرد ولی به سمت حموم رفت و خودش را شست. بعد از شستن خود حوله رو دور خود پیچید و بیرون آمد که دید یه دست لباس رو تخت هست. اونو پوشید و بیرون آمد...
ران رو منتظر با یه لبخند دید و رفت مقابلش نشست. خیلی میلی به غذا نداشت پس فقط کمی چایی خورد. سکوت بدی جو رو فرا گرفته بود که ران سکوت رو شکست...
(هاها بازم کرم ریزی😂خب شاید امشب یا فردا پارت آخر رو بزارم) فک کنم پارت بعد آخری باشه😖بعدش یه فن فیک از هانکیسا داریم😌
۶.۶k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.