ادامه پارت⁸
ادامه پارت⁸
سرم و بالا گرفتم و نگاهش کردم
لینواخم کرد و داد زد : برید سر کارِتون .
خدمتکار هایی که متوقف شده بودن و فقط به من و ارباب خیره شده بودن با داد ارباب مشغول کار کردن شدن
-: پاشو دنبالم بیا
سمت در خروجی رفت . از عمارت خارج شدیم و وارد پارکینگ شدیم
-: انتخاب کن سوار کدومشون بشیم؟
به بوگاتی مشکی رنگ اشاره کردم
- سلیقت خوبه .
در ماشین رو برام باز کرد
-: بفرمایید.. ارباب .
دقیقا داشت ادای من رو در میاورد
از لحن حرف زدنش قهقهه زدم . امروز واقعا عجیب شده بود .
داخل ماشین نشستم که در و بست و خودشم نشست توی ماشین
سوییچ رو توی ماشین انداخت و استارت زد
ارباب..چرا..امروز انقدر عجیب شدید؟
- دارم رفتاری که لایقشی رو بهت نشون میدم
هومم..
پرسید: تاحالا شهربازی رفتی؟
: نه . نرفتم
-: منم تاحالا نرفتم . راستی ..میتونی لینو صدام بزنی!
چرا؟
-: همین که گفتم . درست نیست بیرون ارباب صدام بزنی که نه؟
بله..
-عادی حرف بزن
باشه لینو
-الان بهتر شد
پاش و روی ترمز فشرد و ماشین با صدای بدی از زمین کنده شد
توی ماشین هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد . بالاخره رسیدیم . ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و بعد از ماشین خارج شدیم
همونطوری که راه میرفتیم گفت: نگفتم لباسهات پوشیده باشن؟
بورام : مشکلی دارن؟
با فک قفل شده غرید : ساق دستهات ..
متعجب نگاهش کردم . واقعا انقدر حساس بود ؟
-:برای چی مهمه کسی که برات هرزگی میکنه بدنش پوشیده باشه ؟
-:درست حرف بزن .
قدمای بلندتری برداشت که دنبالش رفتم
: دارم حرف بدی میزنم؟ اصلا برات مهمم که انقدر حساسیت به خرج میدی؟
-: بورام بهتره خفه شی و زیاد پررو نشی .
تصمیم گرفتم حرفی نزنم ، با اخم وارد شهربازی شدم
با دیدن شلوغی شهربازی دستم رو توی دستاش گرفت که متعجب نگاهش کردم
-: اونجوری نگاهم نکن ، اینجا شلوغه ممکنه گم بشی
همچنان به دستش خیره بودم که گفت: یااا به چی نگاه میکنی؟
میتونستم بگم خیلی کیوت شده بود . ناخودآگاه خندم گرفت .
با دیدن خندیدن من به زور سعی کرد جلوی خنده شو بگیره . بریده بریده حرف زد: نخند .. اگر..بخندی.. امشب.. جبران میکنم..
همچنان دید که دارم میخندم گفت : آیگوو تمومش میکنی یا برگردیم؟!
: نه نه ببخشید ..
-خوبه ..
همونطوری که سمت تِرَن هوایی میرفتیم گفتم: چطور انقدر راحت میای بیرون؟
: هیچکس من و نمیشناسه .. پس چرا باید بترسم؟
: راستی .. وقتی سعی میکنی جدی میشی واقعا .. کیوت میشی
-: پس نظرت درمورد اینکه روی تخت جدی باشم چیه ؟
ل : نه نه نمیخوام
بعد از گرفتن بلیط و چند دقیقه ایستادن تو صف بالاخره نوبتمون شد
به سمت صندلی ها راهنماییم کرد و بعد از اینکه کمربند ترن رو برام بست .
سرم و بالا گرفتم و نگاهش کردم
لینواخم کرد و داد زد : برید سر کارِتون .
خدمتکار هایی که متوقف شده بودن و فقط به من و ارباب خیره شده بودن با داد ارباب مشغول کار کردن شدن
-: پاشو دنبالم بیا
سمت در خروجی رفت . از عمارت خارج شدیم و وارد پارکینگ شدیم
-: انتخاب کن سوار کدومشون بشیم؟
به بوگاتی مشکی رنگ اشاره کردم
- سلیقت خوبه .
در ماشین رو برام باز کرد
-: بفرمایید.. ارباب .
دقیقا داشت ادای من رو در میاورد
از لحن حرف زدنش قهقهه زدم . امروز واقعا عجیب شده بود .
داخل ماشین نشستم که در و بست و خودشم نشست توی ماشین
سوییچ رو توی ماشین انداخت و استارت زد
ارباب..چرا..امروز انقدر عجیب شدید؟
- دارم رفتاری که لایقشی رو بهت نشون میدم
هومم..
پرسید: تاحالا شهربازی رفتی؟
: نه . نرفتم
-: منم تاحالا نرفتم . راستی ..میتونی لینو صدام بزنی!
چرا؟
-: همین که گفتم . درست نیست بیرون ارباب صدام بزنی که نه؟
بله..
-عادی حرف بزن
باشه لینو
-الان بهتر شد
پاش و روی ترمز فشرد و ماشین با صدای بدی از زمین کنده شد
توی ماشین هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد . بالاخره رسیدیم . ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و بعد از ماشین خارج شدیم
همونطوری که راه میرفتیم گفت: نگفتم لباسهات پوشیده باشن؟
بورام : مشکلی دارن؟
با فک قفل شده غرید : ساق دستهات ..
متعجب نگاهش کردم . واقعا انقدر حساس بود ؟
-:برای چی مهمه کسی که برات هرزگی میکنه بدنش پوشیده باشه ؟
-:درست حرف بزن .
قدمای بلندتری برداشت که دنبالش رفتم
: دارم حرف بدی میزنم؟ اصلا برات مهمم که انقدر حساسیت به خرج میدی؟
-: بورام بهتره خفه شی و زیاد پررو نشی .
تصمیم گرفتم حرفی نزنم ، با اخم وارد شهربازی شدم
با دیدن شلوغی شهربازی دستم رو توی دستاش گرفت که متعجب نگاهش کردم
-: اونجوری نگاهم نکن ، اینجا شلوغه ممکنه گم بشی
همچنان به دستش خیره بودم که گفت: یااا به چی نگاه میکنی؟
میتونستم بگم خیلی کیوت شده بود . ناخودآگاه خندم گرفت .
با دیدن خندیدن من به زور سعی کرد جلوی خنده شو بگیره . بریده بریده حرف زد: نخند .. اگر..بخندی.. امشب.. جبران میکنم..
همچنان دید که دارم میخندم گفت : آیگوو تمومش میکنی یا برگردیم؟!
: نه نه ببخشید ..
-خوبه ..
همونطوری که سمت تِرَن هوایی میرفتیم گفتم: چطور انقدر راحت میای بیرون؟
: هیچکس من و نمیشناسه .. پس چرا باید بترسم؟
: راستی .. وقتی سعی میکنی جدی میشی واقعا .. کیوت میشی
-: پس نظرت درمورد اینکه روی تخت جدی باشم چیه ؟
ل : نه نه نمیخوام
بعد از گرفتن بلیط و چند دقیقه ایستادن تو صف بالاخره نوبتمون شد
به سمت صندلی ها راهنماییم کرد و بعد از اینکه کمربند ترن رو برام بست .
۲.۶k
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.