اجبار به عشق ... part 3
همه در حال صحبت بودن
همه جا پر از سر و صدا بود
و این باعث سر دردش میشد
هه یونگ : عام من میرم بیرون
مامانبزرگ: باشه عزیزم برو یه چند دقیقه ی دیگه هم اونا میان
هه یونگ : شخص خاصی قراره بیاد ؟
مامانبزرگ: نه فقط شخصیه که خیلی وقته ندیدمش
هه یونگ : باش پس من رفتم * لبخند
اروم درو باز کرد و رفت بیرون
نگاه کردن به ماه واقعا بهش آرامش میداد
همون طور که به ماه نگاه میکرد رفت و روی تابی که اونجا بود نشست
چشم هاشو بست و به آهنگی که از درختان توسط باد نواخته میشد گوش میداد
با صدای کشیده شدن لاستیک ماشین چشم هاشو باز کرد
تهیونگ : آخه من برا چی باید بیام ؟
باباش : اگه نیای نمیگن چه پسر بیشعور و افسرده ای دارن که از خونه پاشو نمیزاره بیرون ؟
تهیونگ : اما من با دوستام میرم بیرون پس افسرده و بیشعور نیستم
باباش : نگا خانم هی میگی کتک زدن روش خوبی برا تربیت نیست تا حالا تو پوزی نخورده بفهمه نباید رو حرف من حرف بیاره و حاظر جوابی کنه
مامانش: عه بسه دیگه ... نگا این روحه هم از شنیدن بحث شما چشم هاش گرد شده * اشاره به هه یونگ
هه یونگ : عام سلام * لبخند زورکی
عموش : سلام به روی ماهت ای روح عزیز ... نیای بخوریمون حالا
تهیونگ : خنده بلند *
زن عموش : ساکت عه هی هر چی بهتون هیچی نمیگم هی چیز میگید
تهیونگ : اگه اجازه میدید برم داخل دیگه ... یادتون باشه هر چه زود تر بریم زود تر میام بیرون
هه یونگ : ببخشید آقای محترم ... اینجا مثل بقیه ی جاها نیست ... این اگه زود بری زود تر نمیای بیرون ... اگه دیرم بری بیشتر نگهت میدارن ... تا ساعت ۳ صبح همین جایی
تهیونگ : چیییی ؟ ... نهههه
باباش : ارهههه حالا بیا بریم داخل
بی توجه به اونا رفت تو خونه پیش مامانبزرگش
هه یونگ : شخص خاصتون عمو بود ؟
مامان بزرگ : نه تهیونگ
هه یونگ : اها ... خیلی بزرگ شده
مامانبرگش : و همین طور جذاب * لبخند
هه یونگ : عاشقش شدید ؟
مامانبزرگ : نمیدونم زیادی جذابههه
هه یونگ : اها بله بله
مامانبزرگ : دوسش نداری ؟ ... میتونم یه کار کنم بهش برسی و باهاش ازدواج کنی
هه یونگ : نه ممنون فعلا میخوام درس بخونم
مامانبزرگ : از دستش نده ... اگه میخوای بگو برات آماده بزارمش اونجا که هر وقت دوست داری باهاش ازدواج کنی
هه یونگ : نه نه لازم نیست
...
لایک : ۱۹
کامنت : ۹
ببخشید دیر شد
یکمم اروم پیش میره و بی هیجان و یه حالیه
اما یکم بگذره بهتر میشه
چون نزدیک مدرسه هاییم یکم فکرم ریخته بهم و چیزی به ذهنم نمیرسه بنویسم
اما بهتر میشه
همه جا پر از سر و صدا بود
و این باعث سر دردش میشد
هه یونگ : عام من میرم بیرون
مامانبزرگ: باشه عزیزم برو یه چند دقیقه ی دیگه هم اونا میان
هه یونگ : شخص خاصی قراره بیاد ؟
مامانبزرگ: نه فقط شخصیه که خیلی وقته ندیدمش
هه یونگ : باش پس من رفتم * لبخند
اروم درو باز کرد و رفت بیرون
نگاه کردن به ماه واقعا بهش آرامش میداد
همون طور که به ماه نگاه میکرد رفت و روی تابی که اونجا بود نشست
چشم هاشو بست و به آهنگی که از درختان توسط باد نواخته میشد گوش میداد
با صدای کشیده شدن لاستیک ماشین چشم هاشو باز کرد
تهیونگ : آخه من برا چی باید بیام ؟
باباش : اگه نیای نمیگن چه پسر بیشعور و افسرده ای دارن که از خونه پاشو نمیزاره بیرون ؟
تهیونگ : اما من با دوستام میرم بیرون پس افسرده و بیشعور نیستم
باباش : نگا خانم هی میگی کتک زدن روش خوبی برا تربیت نیست تا حالا تو پوزی نخورده بفهمه نباید رو حرف من حرف بیاره و حاظر جوابی کنه
مامانش: عه بسه دیگه ... نگا این روحه هم از شنیدن بحث شما چشم هاش گرد شده * اشاره به هه یونگ
هه یونگ : عام سلام * لبخند زورکی
عموش : سلام به روی ماهت ای روح عزیز ... نیای بخوریمون حالا
تهیونگ : خنده بلند *
زن عموش : ساکت عه هی هر چی بهتون هیچی نمیگم هی چیز میگید
تهیونگ : اگه اجازه میدید برم داخل دیگه ... یادتون باشه هر چه زود تر بریم زود تر میام بیرون
هه یونگ : ببخشید آقای محترم ... اینجا مثل بقیه ی جاها نیست ... این اگه زود بری زود تر نمیای بیرون ... اگه دیرم بری بیشتر نگهت میدارن ... تا ساعت ۳ صبح همین جایی
تهیونگ : چیییی ؟ ... نهههه
باباش : ارهههه حالا بیا بریم داخل
بی توجه به اونا رفت تو خونه پیش مامانبزرگش
هه یونگ : شخص خاصتون عمو بود ؟
مامان بزرگ : نه تهیونگ
هه یونگ : اها ... خیلی بزرگ شده
مامانبرگش : و همین طور جذاب * لبخند
هه یونگ : عاشقش شدید ؟
مامانبزرگ : نمیدونم زیادی جذابههه
هه یونگ : اها بله بله
مامانبزرگ : دوسش نداری ؟ ... میتونم یه کار کنم بهش برسی و باهاش ازدواج کنی
هه یونگ : نه ممنون فعلا میخوام درس بخونم
مامانبزرگ : از دستش نده ... اگه میخوای بگو برات آماده بزارمش اونجا که هر وقت دوست داری باهاش ازدواج کنی
هه یونگ : نه نه لازم نیست
...
لایک : ۱۹
کامنت : ۹
ببخشید دیر شد
یکمم اروم پیش میره و بی هیجان و یه حالیه
اما یکم بگذره بهتر میشه
چون نزدیک مدرسه هاییم یکم فکرم ریخته بهم و چیزی به ذهنم نمیرسه بنویسم
اما بهتر میشه
۱۵.۱k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.