گس لایتر/ادامه پارت ۱۷۷
***********************************
بورام توی خونش نشسته بود...
لباس خواب قرمز کوتاهی که از جنس ساتن بود رو به تن داشت... جونگکوک از این لباسش خیلی خوشش میومد...
توی دستش یه عکس بود...
عکسی از خودش و جونگکوک!...
انگشت اشاره ی بلند و ظریفش رو روی صورت جونگکوک کشید...
لبخند کجی زد...
با لحن موذیانه ای با عکسش صحبت کرد:
عشق من.... خودت مقصری!...
من واقعا تو رو دوست داشتم... امید داشتم که اون زن ساده لوحتو ول کنی و بیای پیش من...
اما نه تنها این کارو نکردی!... بلکه برام پاپوش دوختی و میخوای منو بندازی زندان!...
برای همینم موقتا مجبور شدم سکوت کنم...
اما.... من احمق نیستم!...
هیچکس توی این دنیا نمیتونه انقد منو تحقیر کنه!!!... من بازیچه و وسیله ی لذت کسی نیستم!!... پس هرکاری باهات بکنم حقته!...
دوباره پوزخندی زد و عکس توی دستشو روی میز گذاشت...
هرچی عکس و سلفی از خودش و جونگکوک داشت چاپ کرده بود...
همه رو به دیوارای اتاق نصب کرده بود....
عطری که جونگکوک استفاده میکرد...
بعضی از پیرهن و لباساش...
و هرچیز کوچیکی از جونگکوک رو که پیش خودش داشت توی اتاق چیده بود... درست عین یه موزه!
یه موزه از جونگکوک!...
حتی رخت و ملافه هایی که مشترکا با جونگکوک استفاده کرده بود رو روی تخت پهن کرده بود....
عقب عقب از اتاق بیرون رفت....
در رو بست...
و زیر لب گفت: فعلا این در بسته بمونه... تا موقع خودش!....
*************************************
جی وو کم کم داشت خسته میشد.... دیروقت شده بود...
که بلاخره چیزی که میخواست اتفاق افتاد!!!...
جی وون از برج بیرون اومد... داشت به سمت خیابون میرفت تا تاکسی بگیره...
جی وو سریع ماشینشو روشن کرد و حرکت کرد... و جلوی جی وون ترمز کرد...
شیشه رو پایین داد...
خانوم جی وون با دیدنش تعجب کرد!!
جی وون: دخترم تو هنوز نرفتی؟
جی وو: نه... سوار شین من میرسونمتون
جی وون: مزاحمت نباشم؟
جی وو: نه اصلا... اتفاقا باهاتون کار دارم
جی وون: باشه
بورام توی خونش نشسته بود...
لباس خواب قرمز کوتاهی که از جنس ساتن بود رو به تن داشت... جونگکوک از این لباسش خیلی خوشش میومد...
توی دستش یه عکس بود...
عکسی از خودش و جونگکوک!...
انگشت اشاره ی بلند و ظریفش رو روی صورت جونگکوک کشید...
لبخند کجی زد...
با لحن موذیانه ای با عکسش صحبت کرد:
عشق من.... خودت مقصری!...
من واقعا تو رو دوست داشتم... امید داشتم که اون زن ساده لوحتو ول کنی و بیای پیش من...
اما نه تنها این کارو نکردی!... بلکه برام پاپوش دوختی و میخوای منو بندازی زندان!...
برای همینم موقتا مجبور شدم سکوت کنم...
اما.... من احمق نیستم!...
هیچکس توی این دنیا نمیتونه انقد منو تحقیر کنه!!!... من بازیچه و وسیله ی لذت کسی نیستم!!... پس هرکاری باهات بکنم حقته!...
دوباره پوزخندی زد و عکس توی دستشو روی میز گذاشت...
هرچی عکس و سلفی از خودش و جونگکوک داشت چاپ کرده بود...
همه رو به دیوارای اتاق نصب کرده بود....
عطری که جونگکوک استفاده میکرد...
بعضی از پیرهن و لباساش...
و هرچیز کوچیکی از جونگکوک رو که پیش خودش داشت توی اتاق چیده بود... درست عین یه موزه!
یه موزه از جونگکوک!...
حتی رخت و ملافه هایی که مشترکا با جونگکوک استفاده کرده بود رو روی تخت پهن کرده بود....
عقب عقب از اتاق بیرون رفت....
در رو بست...
و زیر لب گفت: فعلا این در بسته بمونه... تا موقع خودش!....
*************************************
جی وو کم کم داشت خسته میشد.... دیروقت شده بود...
که بلاخره چیزی که میخواست اتفاق افتاد!!!...
جی وون از برج بیرون اومد... داشت به سمت خیابون میرفت تا تاکسی بگیره...
جی وو سریع ماشینشو روشن کرد و حرکت کرد... و جلوی جی وون ترمز کرد...
شیشه رو پایین داد...
خانوم جی وون با دیدنش تعجب کرد!!
جی وون: دخترم تو هنوز نرفتی؟
جی وو: نه... سوار شین من میرسونمتون
جی وون: مزاحمت نباشم؟
جی وو: نه اصلا... اتفاقا باهاتون کار دارم
جی وون: باشه
۲۲.۳k
۰۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.