P38من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 38
من جزو خاطرات بدت بودم؟
-----------------------------
هیونا در حالی ک دست سوا رو گررفته بود ; بیمارستان ترس نداره اونی ...من همین الان اونجا بودم ....اونا مهربونن خوبت میکنن
سوا سعی کرد ترس توی چهره اشو مخفی کنه
+میدونم عزیزم....ولی من نمیتونم برم ب اون بیمارستان ...میرم خونه خودم خوبش میکنم
هیوونا متعججب انگشت سوا رو محکم گرفت:اونی نکنه تو واقعا فرشته ای ؟قبلش ک منو نجات دادی الان هم خودت خودت رو خوب میکنی؟
مادر هیونا اروم دستشو روی شونه ی سوا گذاشت ; من پرستارم ...اگ نمیخوای بری بیمارستان بیا خونه ی من ....من میتونم خوبش کنم...بزار برات جبران کنم..تو جون هیونا رو نجات دادی ...
سوا خواست بیشتر مقاومت کنه ولی با دیدن یوری و جین ک از بیمارستان مستقیم داشتن ب سمتشون میومدن خشکشش زد و چاره ای جز قبول کردن نداشت...
سریع سوار ماشین شدن و سوا کلاهش رو پایین تر کشید تا یوری ک دقیقا از جفت ماشین رد شد نبینش ...
سوا زیر چشمی دید ک یوری کنار سوکجین سوار ماشین شدو لبخندی زد
+بلاخره این پیرزن داره یکی رو برای خودش پیدا میکنه..
زیرلبی گفت و روشو برگردوند تتا ی وقت متوجه اش نشن
_من باید ازت تشکر کنم ک ب خاطر هیونا جونتو ب خطر انداختی ...این کارت خیلی برام ارزش داره ...راستی من سویونم ...اسم تو چیه؟
+کاری نکردم...اسم من سواست ...
توی راه بیشتر با هم صحبت کردن و سوا متوجه شد ک سویون و هیونا تنها زندگی میکنن و هیونا بچه ایه ک از سر ازدواج اجباری ای ک خانواده سویون مجبورش کردن ب وجود اومده...و شوهرش چند روز بعد از ب دنیا اومدن هیونا ب خاطر مصرف بیش از حد الکل و تصادف فوت کرده ...سوا میتونست غم رو توی چشم هاش کشیده ی سویون ببینه...غمی ک با لبخند بزرگی سعی در پوشش داشت ...
وقتی سکوت شد سرشو ب سمت خیابون برگردوند ...چهره ی سویون جوری بود ک انگار خیلی خوشحال بود ک بلاخره کسی پیدا شده ک تونسته باهاش صحبت کنه و قضاوتش نکنه...و حالتش جوری بود ک هنوز غم بزرگی روی دلش سنگینی میکنه....ک نمیتونه رااجبش صححبت کنه....
اونا توی همین مدت کم خیلی با هم صمیمی شدده بودن...
وقتی رسیدن ب خونه هیونا سریع رفت توی اتاقش و سوا نگاهی ب خونه انداخت ...خونه ی کوچیک و گرمی بود و با اینکه خیلی نقلی بود و اثاثیه ی کمی داشت ولی نشون از سلیقه ی خوب و شیک صاحبش میداد ..
_بیا اینجا...باید هودیتو در بیاری ...کلاهت و ماسکت رو هم در بیار...
من جزو خاطرات بدت بودم؟
-----------------------------
هیونا در حالی ک دست سوا رو گررفته بود ; بیمارستان ترس نداره اونی ...من همین الان اونجا بودم ....اونا مهربونن خوبت میکنن
سوا سعی کرد ترس توی چهره اشو مخفی کنه
+میدونم عزیزم....ولی من نمیتونم برم ب اون بیمارستان ...میرم خونه خودم خوبش میکنم
هیوونا متعججب انگشت سوا رو محکم گرفت:اونی نکنه تو واقعا فرشته ای ؟قبلش ک منو نجات دادی الان هم خودت خودت رو خوب میکنی؟
مادر هیونا اروم دستشو روی شونه ی سوا گذاشت ; من پرستارم ...اگ نمیخوای بری بیمارستان بیا خونه ی من ....من میتونم خوبش کنم...بزار برات جبران کنم..تو جون هیونا رو نجات دادی ...
سوا خواست بیشتر مقاومت کنه ولی با دیدن یوری و جین ک از بیمارستان مستقیم داشتن ب سمتشون میومدن خشکشش زد و چاره ای جز قبول کردن نداشت...
سریع سوار ماشین شدن و سوا کلاهش رو پایین تر کشید تا یوری ک دقیقا از جفت ماشین رد شد نبینش ...
سوا زیر چشمی دید ک یوری کنار سوکجین سوار ماشین شدو لبخندی زد
+بلاخره این پیرزن داره یکی رو برای خودش پیدا میکنه..
زیرلبی گفت و روشو برگردوند تتا ی وقت متوجه اش نشن
_من باید ازت تشکر کنم ک ب خاطر هیونا جونتو ب خطر انداختی ...این کارت خیلی برام ارزش داره ...راستی من سویونم ...اسم تو چیه؟
+کاری نکردم...اسم من سواست ...
توی راه بیشتر با هم صحبت کردن و سوا متوجه شد ک سویون و هیونا تنها زندگی میکنن و هیونا بچه ایه ک از سر ازدواج اجباری ای ک خانواده سویون مجبورش کردن ب وجود اومده...و شوهرش چند روز بعد از ب دنیا اومدن هیونا ب خاطر مصرف بیش از حد الکل و تصادف فوت کرده ...سوا میتونست غم رو توی چشم هاش کشیده ی سویون ببینه...غمی ک با لبخند بزرگی سعی در پوشش داشت ...
وقتی سکوت شد سرشو ب سمت خیابون برگردوند ...چهره ی سویون جوری بود ک انگار خیلی خوشحال بود ک بلاخره کسی پیدا شده ک تونسته باهاش صحبت کنه و قضاوتش نکنه...و حالتش جوری بود ک هنوز غم بزرگی روی دلش سنگینی میکنه....ک نمیتونه رااجبش صححبت کنه....
اونا توی همین مدت کم خیلی با هم صمیمی شدده بودن...
وقتی رسیدن ب خونه هیونا سریع رفت توی اتاقش و سوا نگاهی ب خونه انداخت ...خونه ی کوچیک و گرمی بود و با اینکه خیلی نقلی بود و اثاثیه ی کمی داشت ولی نشون از سلیقه ی خوب و شیک صاحبش میداد ..
_بیا اینجا...باید هودیتو در بیاری ...کلاهت و ماسکت رو هم در بیار...
۱۵.۱k
۲۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.