part 8
سو آ:عشقم دلم برات تنگ شده
تهیونگ:منم
که سو آ از تهیونگ جدا شد
سو آ:بیا بشین
تهیونگ:نشت
سو آ:خب عروسیتم با خانم کوچولو مبارک
تهیونگ:اح یادم نیار
سو آ:تهیونگ میدونم خیلی یهویی و رک میپرسم ولی با هانا چیز...
تهیونگ:منم رک میکم (اره)
سو آ:اها
تهیونگ:عشق من ناراحت شد
سو آ:نه
تهیونگ:پاشو بریم خونه جنگلی
سو آ:واقعا(☺)
تهیونگ:اره (😂)
خلاصه رفتن خونه جنگلی
{بعد ۴ ماه}
هانا:تهیونگ ۴ ماهه با سو آ جونش رفتن
ها من ۳ ماهه حاملم حتی مادربزرگ هم بعد اومدن سو آ جونش به من تو این ۳ ماه هیچی نگفته اصلا نفهمیده . امروز رفتم تا جنسیت بچه هام رو بدونم ها یادم رفت بچه ها دوقلو ان
۲ تا شون هم پسرن هی
ویو تهیونگ
امروز میخوایم با سو آ به عمارت بریم دیروز سو آ گفت حامله است میخوام برم عمارت به مادربزرگ بگم که سو آ حاملست تا از هانا طلاق بگیرم
ویو سو آ
تهیونگ صاف فکر میکنه من حاملم 😂😂😂.
وای نمدونه که برای پولش دوباره باهاش برابر شدم و حامله نیستم
تهیونگ:از خونه زدیم بیرون سوار ماشین شدیم به طرف عمارت حرکت کردم رسیدم و از ماشین پیاده شدیم داخل عمارت رفتم
م/ب:سلام بر نوه و عروس خوشگلم
شما که این طرف ها نمی اودین خیرع
تهیونگ:خیره سو آ حاملست مادربزرگ میخوام از هانا زود طلاق بگیرم
مادربزرگ:اوه داره ولیعهد میاد ها
سو آ:خنده بله
مادربزرگ:خب هانا رو صدا کنید روبه خدمتکار ها
هانا:تو اتاق نشسته بودم که خدمتکار اومد گفت بیا پایین خدا رو شکر که منو به یاد اوردن
رفتم پایین با سو آ و تهیونگ و مادربزرگ و زن عمو توی سالن نشسته بودن سو آ تهیونگ هم کنار کنم دست تو دست
مادربزرگ:هانا بیا اینجا باهات کار داریم
هانا:ها خنده اره درسته اگه کار نداشتی اصلا به یاد نمیاوری که یه نوه ۱۶ ساله داری که به زور با این (اشاره به تهیونگ) ازدواج کرد ه الانم داره..
مادربزرگ:خفه شو میخوام به زودی با تهیونگ طلاق بگیرن و تهیونگ با سو آ مادر بچه اش ازدواج کنه
هانا:اوهتبریک حامله ای
سو آ:اره ممنون
تهیونگ:خب من برگه ها رو اماده کردم فقط امضاش مونده
هانا:خب بده امضا کنم
تهیونگ:😕
هانا:چته یهو سکته اینا اومد دهنت گج شده اخه(با خنده)
خب بدید دیگه
ولی اینو بدونین خدا به شما و اون بچه حروم زاده این دنیا رو تنگ میکنه چونکه شما منو عین یه عروسک بازی دادین
مخصوص به تو مادربزرگ که زندگی منو به فنا دادی
تهیونگ:درست حرف بزن
هانا:واقعا خیلی ترسیدم (خنده)
برگه ها رو امضا کردم از خونه زدم بیرون خودمو انداختم توی خیابون داشتم وسط جاده راه میرفتم که یهو ماشین و بعد سیاهی
تهیونگ:خانوادگی نشسته بودیم که یهو گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود باز کردم
ناشناس : سلام اقاشما همسر کیم هانا هستید
تهیونگ:نه یعنی اره
ناشناس:هستید یا نه؟
تهیونگ:هستم همسرش هستم
ناشناس:ایشون تصادف کردن حالشون بسیار وخیم است
تهیونگ:چیی(با داد)
بعد گوشی رو خاموش کردم
مادربزرگ:چی شده؟؟
تهیونگ:هانا تصادف کرده حالش وخیمه
مادربزرگ:چی کجاست کدوم بیمارستان
سوآ:منم میام
تهیونگ:باشه
{بیمارستان}
تهیونگ:به طرف پذیرش رفتم گفتم
سلام کیم هانا
پذیرش:سلام اقا آروم باشد ص ۵ بخش ای سی یو
همه گی رفتن که اون موقع دکتر از اتاق اومد بیرون
دکتر:سلام شما اقای کیم اید
تهیونگ:بله بله
دکتر: خوب حال خانم کیم خیلی وخیمه و ولی
تهیونگ:ولی چی؟
دکتر :ولی بچه رو از دست دادیم متاسفم
تهیونگ:بچه؟؟
دکتر:بله اگه درست اش رو بگم بچه ها نمیدونستید خانم کیم ۴ ماهه حامله بودن به دوقلو
جنسیتشون هم پسر بود
مادربزرگ:هر دوتاش هم
دکتر:بله ،ولی باید یه چیز دیگه ای هم بگم اینکه سنشون خیلی کمه و دیگه نمیتونن باردار بشن متاسفم
تهیونگ:وقتی که گفت بچه ها رو از دست دادیم انگار دنیا به سرم ریخت
مادربزرگ:من چی کار کردم
تهیونگ چی کار کردی
خماری
امیدوارم خوشتون اومده باشه 💜💜
تهیونگ:منم
که سو آ از تهیونگ جدا شد
سو آ:بیا بشین
تهیونگ:نشت
سو آ:خب عروسیتم با خانم کوچولو مبارک
تهیونگ:اح یادم نیار
سو آ:تهیونگ میدونم خیلی یهویی و رک میپرسم ولی با هانا چیز...
تهیونگ:منم رک میکم (اره)
سو آ:اها
تهیونگ:عشق من ناراحت شد
سو آ:نه
تهیونگ:پاشو بریم خونه جنگلی
سو آ:واقعا(☺)
تهیونگ:اره (😂)
خلاصه رفتن خونه جنگلی
{بعد ۴ ماه}
هانا:تهیونگ ۴ ماهه با سو آ جونش رفتن
ها من ۳ ماهه حاملم حتی مادربزرگ هم بعد اومدن سو آ جونش به من تو این ۳ ماه هیچی نگفته اصلا نفهمیده . امروز رفتم تا جنسیت بچه هام رو بدونم ها یادم رفت بچه ها دوقلو ان
۲ تا شون هم پسرن هی
ویو تهیونگ
امروز میخوایم با سو آ به عمارت بریم دیروز سو آ گفت حامله است میخوام برم عمارت به مادربزرگ بگم که سو آ حاملست تا از هانا طلاق بگیرم
ویو سو آ
تهیونگ صاف فکر میکنه من حاملم 😂😂😂.
وای نمدونه که برای پولش دوباره باهاش برابر شدم و حامله نیستم
تهیونگ:از خونه زدیم بیرون سوار ماشین شدیم به طرف عمارت حرکت کردم رسیدم و از ماشین پیاده شدیم داخل عمارت رفتم
م/ب:سلام بر نوه و عروس خوشگلم
شما که این طرف ها نمی اودین خیرع
تهیونگ:خیره سو آ حاملست مادربزرگ میخوام از هانا زود طلاق بگیرم
مادربزرگ:اوه داره ولیعهد میاد ها
سو آ:خنده بله
مادربزرگ:خب هانا رو صدا کنید روبه خدمتکار ها
هانا:تو اتاق نشسته بودم که خدمتکار اومد گفت بیا پایین خدا رو شکر که منو به یاد اوردن
رفتم پایین با سو آ و تهیونگ و مادربزرگ و زن عمو توی سالن نشسته بودن سو آ تهیونگ هم کنار کنم دست تو دست
مادربزرگ:هانا بیا اینجا باهات کار داریم
هانا:ها خنده اره درسته اگه کار نداشتی اصلا به یاد نمیاوری که یه نوه ۱۶ ساله داری که به زور با این (اشاره به تهیونگ) ازدواج کرد ه الانم داره..
مادربزرگ:خفه شو میخوام به زودی با تهیونگ طلاق بگیرن و تهیونگ با سو آ مادر بچه اش ازدواج کنه
هانا:اوهتبریک حامله ای
سو آ:اره ممنون
تهیونگ:خب من برگه ها رو اماده کردم فقط امضاش مونده
هانا:خب بده امضا کنم
تهیونگ:😕
هانا:چته یهو سکته اینا اومد دهنت گج شده اخه(با خنده)
خب بدید دیگه
ولی اینو بدونین خدا به شما و اون بچه حروم زاده این دنیا رو تنگ میکنه چونکه شما منو عین یه عروسک بازی دادین
مخصوص به تو مادربزرگ که زندگی منو به فنا دادی
تهیونگ:درست حرف بزن
هانا:واقعا خیلی ترسیدم (خنده)
برگه ها رو امضا کردم از خونه زدم بیرون خودمو انداختم توی خیابون داشتم وسط جاده راه میرفتم که یهو ماشین و بعد سیاهی
تهیونگ:خانوادگی نشسته بودیم که یهو گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود باز کردم
ناشناس : سلام اقاشما همسر کیم هانا هستید
تهیونگ:نه یعنی اره
ناشناس:هستید یا نه؟
تهیونگ:هستم همسرش هستم
ناشناس:ایشون تصادف کردن حالشون بسیار وخیم است
تهیونگ:چیی(با داد)
بعد گوشی رو خاموش کردم
مادربزرگ:چی شده؟؟
تهیونگ:هانا تصادف کرده حالش وخیمه
مادربزرگ:چی کجاست کدوم بیمارستان
سوآ:منم میام
تهیونگ:باشه
{بیمارستان}
تهیونگ:به طرف پذیرش رفتم گفتم
سلام کیم هانا
پذیرش:سلام اقا آروم باشد ص ۵ بخش ای سی یو
همه گی رفتن که اون موقع دکتر از اتاق اومد بیرون
دکتر:سلام شما اقای کیم اید
تهیونگ:بله بله
دکتر: خوب حال خانم کیم خیلی وخیمه و ولی
تهیونگ:ولی چی؟
دکتر :ولی بچه رو از دست دادیم متاسفم
تهیونگ:بچه؟؟
دکتر:بله اگه درست اش رو بگم بچه ها نمیدونستید خانم کیم ۴ ماهه حامله بودن به دوقلو
جنسیتشون هم پسر بود
مادربزرگ:هر دوتاش هم
دکتر:بله ،ولی باید یه چیز دیگه ای هم بگم اینکه سنشون خیلی کمه و دیگه نمیتونن باردار بشن متاسفم
تهیونگ:وقتی که گفت بچه ها رو از دست دادیم انگار دنیا به سرم ریخت
مادربزرگ:من چی کار کردم
تهیونگ چی کار کردی
خماری
امیدوارم خوشتون اومده باشه 💜💜
۹.۲k
۲۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.