پارت پانزده
*مهدی*
هزار بدبختی گاز دادم تا ساعت 17:4 رسیدم
به چهارراه اصلی که پر بود از ترافیک!منم که عجله داشتم
دستمو از رو بوق برنمیداشتم انگار جلو تصادف شده بود از ماشین پیاده شدم و تمام ترافیک رو دویدم تا رسیدم
اونجایی که تصادف شده...دوتا ماشین بهم برخورد کرده بودند و راننده هاشون داشتن با هم دعوا میکردن منم
که عجله داشتم انگار وقت براي اینا مهم نیست!تو یه حرکت آنی در ماشینی که سوئیچ روش بود رو باز کردم
و سوار شدم و پامو رو گــــــاز فشار دادم و به کسایی که پشت سرم میدویدند اهمیت ندادم!بالاخره به
ایستگاه قطار رسیدم ولی از شانس بدم حرکت کرد!از ماشین پیاده شدم و سوار موتوري که روبروي ایستگاه
بود،شدم.
پشت سر قطار با موتور روي ریل قطار حرکت میکردم واقعا کار سختی بود!تا به قطار نزدیک میشدم اون ازم
دور تر میشد...لعنتی!!!
به هزار زور و بدبختی به قطار رسیدم و روي سومین صندلی خانومی رو دیدم که لباس راهبه ها رو پوشیده
بود،حدس زدم خواهر مارگاریت این باشه براي همین رو بهش گفتم:?Margarit sister)خواهر مارگاریت؟)
خواهر مارگاریت:?Yes)بله؟)
.I'm that person.give me the paper that help me_
(من همونم.سرنخ رو بده)
خواهر مارگاریت:?pardon)چی؟)
یادم اومد که اون آدم گفت باید ازش معذرت خواهی کنم پس گفتم:sorry m'I say I.sorry m'I.Ok
(باشه.معذرت میخوام.من میگم معذرت میخوام)
خواهر مارگاریت:!You Oh)اوه تو)
چیزي نگفتم که یه کاغذ رو به سمتم گرفت و گفت:late too is sorry saying For
(براي معذرت خواهی خیلی دیره)
حرفی نزدم و تاي کاغذ رو باز کردم توش نوشته بود:
"بچه بچه 16 سال
کردي گناهی بزرگ
بی توجه به اجازه ي زندگی"
رو به مارگاریت گفتم:this is What!
(این چیه؟
هزار بدبختی گاز دادم تا ساعت 17:4 رسیدم
به چهارراه اصلی که پر بود از ترافیک!منم که عجله داشتم
دستمو از رو بوق برنمیداشتم انگار جلو تصادف شده بود از ماشین پیاده شدم و تمام ترافیک رو دویدم تا رسیدم
اونجایی که تصادف شده...دوتا ماشین بهم برخورد کرده بودند و راننده هاشون داشتن با هم دعوا میکردن منم
که عجله داشتم انگار وقت براي اینا مهم نیست!تو یه حرکت آنی در ماشینی که سوئیچ روش بود رو باز کردم
و سوار شدم و پامو رو گــــــاز فشار دادم و به کسایی که پشت سرم میدویدند اهمیت ندادم!بالاخره به
ایستگاه قطار رسیدم ولی از شانس بدم حرکت کرد!از ماشین پیاده شدم و سوار موتوري که روبروي ایستگاه
بود،شدم.
پشت سر قطار با موتور روي ریل قطار حرکت میکردم واقعا کار سختی بود!تا به قطار نزدیک میشدم اون ازم
دور تر میشد...لعنتی!!!
به هزار زور و بدبختی به قطار رسیدم و روي سومین صندلی خانومی رو دیدم که لباس راهبه ها رو پوشیده
بود،حدس زدم خواهر مارگاریت این باشه براي همین رو بهش گفتم:?Margarit sister)خواهر مارگاریت؟)
خواهر مارگاریت:?Yes)بله؟)
.I'm that person.give me the paper that help me_
(من همونم.سرنخ رو بده)
خواهر مارگاریت:?pardon)چی؟)
یادم اومد که اون آدم گفت باید ازش معذرت خواهی کنم پس گفتم:sorry m'I say I.sorry m'I.Ok
(باشه.معذرت میخوام.من میگم معذرت میخوام)
خواهر مارگاریت:!You Oh)اوه تو)
چیزي نگفتم که یه کاغذ رو به سمتم گرفت و گفت:late too is sorry saying For
(براي معذرت خواهی خیلی دیره)
حرفی نزدم و تاي کاغذ رو باز کردم توش نوشته بود:
"بچه بچه 16 سال
کردي گناهی بزرگ
بی توجه به اجازه ي زندگی"
رو به مارگاریت گفتم:this is What!
(این چیه؟
۶.۳k
۲۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.