Bitter or sweet ending The last part
*۷ سال بعد*
ا/ت : یون جو بابا اومد...
یون جو : اومدمممم....
ا/ت : سلاممم خسته نباشی..
کوک : سلامم..مرسیی...
میخواست بیاد جلو لبمو به بوسه که با جیغ یون جو دوتامون سریع از هم فاصله گرفتیم....بعد از چند ثانیه آروم رفتم سمتشو یکم خم شدم تا باهاش هم قد بشم....گفتم...
ا/ت : چیشده پسرم..
یون جو : تو ( اشاره به کوک) تووووو به چه حقی میخواستی مامانیه منو ببوسییییی....
کوک : چون زنمه...
یون جو : نههههه خیررررررمممم مامان منهه اگه اینطوره منم میتونم
ببوسمش...
وبدون اینکه فرصت کاریو به من بده سریع لبامو بوسیدو پوزخند شیطانیی به کوک زد....
برای اینکه از بحث های دیگه جلو گیری کنم سریع گفتم...
ا/ت : یونجو....مامانی برات غذای مورد علاقتو پخته....برو تو آشپز خونه که بیام برات بکشم....
یون جو : اما...اما توو اون...(با بغض)
بوسه ای به گونش زدمو گفتم...
ا/ت : نترس خوشگلم نمیزارم بابایی کاری کنه...باشه...
یون جو : باش (سر تکون داد)...
ا/ت : آفرین پسر خوشگلم...
بعد از این حرف لبخند شیرینی زد که دلم براش ضعف رفت...تا به سمت آشپز خونه رفت...قبل از اینکه فرصت کنم بلند شم با شدت توی بغل کوک کشیده شدم....میخواستم حرفی بزنم که با خشونت لباشو روی لبام گذاشتو شروع به بوسیدنم کرد....لبخندی به این حسودیش زدمو گذاشتم هرکاری که میخواد باهام انجام بده....
بعد از چند دقیقه ازم جداشدو گفت....
کوک : که اجازه نمیدی من کاری کنم...
ا/ت : یااا کوک اون بچس اگه نمیگفتم که معلوم نبود دعواتون به کجا کشیده میشه....
کوک : خیله خب...( با لحن کمی ناراحت)
ا/ت : چیه الان ناراحت شدی....
کوک : ......( سکوت)
ا/ت : کوکی...
کوک : ......( سکوت)
ا/ت : مستر...
کوک : ......( سکوت)
ا/ت : ددی...
کوک : جانم بیبی گرل...
ا/ت : خجالت بکش حتما باید اینو بگم که جوابمو بدی..
کوک : ......( سر تکون دادن)
لبخندی به خاطر این حرکتش زدمو بوسه ی سریع یه لباش زدمو گفتم...
ا/ت : برو دست و صورتتو بشور تا باهم غذا بخوریم...بعد از این حرف به طرف آشپز خونه حرکت کردمو به غر غر های کوک که میگفت چرا نزاشتی همراهیت کنم هیچ توجهی نکردم....
زندگیه ما خیلی پر پیچ و خم بود اما..پایانش خوب تمام شد...داستانما هنوز تمام نشده...نمیدونم زندگی چه برنامه هایی برامون داره....اما مهم اینکه هرچی باشه میتونیم از پسش بربیایم...حالا هرچقدرم که سخت باشه...
خبببب این داستانم تمامممم شدد آههه احساس میکنم یه باری از روی دوشم برداشته شده...
مرسی که تا اینجا همراهیم کردین...وبه داستانم عشق ورزیدن حمایتش کردید..
داستان یونگی چیز زیادی ازش نمونده اونو میزارم و بعد فیک جدید رو شروع میکنم...امیدوارم ازش حمایت کنید دوستون دارم و امیدوارم هرجا که هستید سلامت باشید...🫂💜🫶🏻😘
ا/ت : یون جو بابا اومد...
یون جو : اومدمممم....
ا/ت : سلاممم خسته نباشی..
کوک : سلامم..مرسیی...
میخواست بیاد جلو لبمو به بوسه که با جیغ یون جو دوتامون سریع از هم فاصله گرفتیم....بعد از چند ثانیه آروم رفتم سمتشو یکم خم شدم تا باهاش هم قد بشم....گفتم...
ا/ت : چیشده پسرم..
یون جو : تو ( اشاره به کوک) تووووو به چه حقی میخواستی مامانیه منو ببوسییییی....
کوک : چون زنمه...
یون جو : نههههه خیررررررمممم مامان منهه اگه اینطوره منم میتونم
ببوسمش...
وبدون اینکه فرصت کاریو به من بده سریع لبامو بوسیدو پوزخند شیطانیی به کوک زد....
برای اینکه از بحث های دیگه جلو گیری کنم سریع گفتم...
ا/ت : یونجو....مامانی برات غذای مورد علاقتو پخته....برو تو آشپز خونه که بیام برات بکشم....
یون جو : اما...اما توو اون...(با بغض)
بوسه ای به گونش زدمو گفتم...
ا/ت : نترس خوشگلم نمیزارم بابایی کاری کنه...باشه...
یون جو : باش (سر تکون داد)...
ا/ت : آفرین پسر خوشگلم...
بعد از این حرف لبخند شیرینی زد که دلم براش ضعف رفت...تا به سمت آشپز خونه رفت...قبل از اینکه فرصت کنم بلند شم با شدت توی بغل کوک کشیده شدم....میخواستم حرفی بزنم که با خشونت لباشو روی لبام گذاشتو شروع به بوسیدنم کرد....لبخندی به این حسودیش زدمو گذاشتم هرکاری که میخواد باهام انجام بده....
بعد از چند دقیقه ازم جداشدو گفت....
کوک : که اجازه نمیدی من کاری کنم...
ا/ت : یااا کوک اون بچس اگه نمیگفتم که معلوم نبود دعواتون به کجا کشیده میشه....
کوک : خیله خب...( با لحن کمی ناراحت)
ا/ت : چیه الان ناراحت شدی....
کوک : ......( سکوت)
ا/ت : کوکی...
کوک : ......( سکوت)
ا/ت : مستر...
کوک : ......( سکوت)
ا/ت : ددی...
کوک : جانم بیبی گرل...
ا/ت : خجالت بکش حتما باید اینو بگم که جوابمو بدی..
کوک : ......( سر تکون دادن)
لبخندی به خاطر این حرکتش زدمو بوسه ی سریع یه لباش زدمو گفتم...
ا/ت : برو دست و صورتتو بشور تا باهم غذا بخوریم...بعد از این حرف به طرف آشپز خونه حرکت کردمو به غر غر های کوک که میگفت چرا نزاشتی همراهیت کنم هیچ توجهی نکردم....
زندگیه ما خیلی پر پیچ و خم بود اما..پایانش خوب تمام شد...داستانما هنوز تمام نشده...نمیدونم زندگی چه برنامه هایی برامون داره....اما مهم اینکه هرچی باشه میتونیم از پسش بربیایم...حالا هرچقدرم که سخت باشه...
خبببب این داستانم تمامممم شدد آههه احساس میکنم یه باری از روی دوشم برداشته شده...
مرسی که تا اینجا همراهیم کردین...وبه داستانم عشق ورزیدن حمایتش کردید..
داستان یونگی چیز زیادی ازش نمونده اونو میزارم و بعد فیک جدید رو شروع میکنم...امیدوارم ازش حمایت کنید دوستون دارم و امیدوارم هرجا که هستید سلامت باشید...🫂💜🫶🏻😘
۵۸.۳k
۲۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.