پارت هفده
به چشماي اشکیم زل زد و گفت:چرا از اتاقت در اومدي بیرون؟
بی توجه به سوالش به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم:نترس فرار نمیکنم اومدم آب بخورم
در همون حال آبمو خوردم و داشتم برمیگشتم که صداشو از پشت سرم شنیدم:از این به بعد یکم مناسب تر
لباس بپوش دلیل نمیشه هرچی لباس تو اون کمد هست رو بپوشی و جلوي من جولون بدي!
اینو گفت و رفت!
روان پریش!!!لباسم خیلیم خوبه..
یه نگاه به خودم انداختم که اي واااااي...
این لباسه چیه؟!!یه نیم تنه ي صورتی با شلوارك مشکی!
آخه الان وقت نیم تنه پوشیدنه؟!عقلم کجاست؟
از اینکه اون منو با این وضع دید،خون به صورتم اومد و گر گرفتم!ولی دوباره با این فکر که اون قبلا تمام دار
و ندارمو دیده،آروم شدم!اون تو دریا منو با لباس زیر دیده پس با این لباسا چیزي نمیشه!دوباره به اتاق برگشتم
و خوابیدم...
صبح با صداي حرف زدن اون یارو با تلفن از خواب بیدار شدم...
نمیدونم پشت خط کی بود که داشت بهش میگفت:مگه نمیخواي انتقامتو ازش بگیري؟!
_خب دیوونه این بهترین فرصته
_خودم فکر همه جاشو کردم،الان دخترش پیش منه
اووووپس یعنی داره درباره ي بابام حرف میزنه؟
یکم هوشیار شدم و چسبیدم به در اتاق تا صداشو بهتر بشنوم که گفت:آره آره..نه دختر کوچیکشه بزرگه که
شوهر داره!آوردمش تو ویلاي...
اه لعنتی صداش هر لحظه دور تر میشد انگار که داشت از خونه خارج میشد و صداي در هم خبر از رفتنشو
میداد!
از اتاق اومدم بیرون و دیدم روي میز صبحونه برام گذاشته!!!حالا صبحونه که میگم نه صبحونه هااا یه فنجون
قهوه با بیسکوئیت یکمم نون با پنیر بود.
بی توجه به سوالش به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم:نترس فرار نمیکنم اومدم آب بخورم
در همون حال آبمو خوردم و داشتم برمیگشتم که صداشو از پشت سرم شنیدم:از این به بعد یکم مناسب تر
لباس بپوش دلیل نمیشه هرچی لباس تو اون کمد هست رو بپوشی و جلوي من جولون بدي!
اینو گفت و رفت!
روان پریش!!!لباسم خیلیم خوبه..
یه نگاه به خودم انداختم که اي واااااي...
این لباسه چیه؟!!یه نیم تنه ي صورتی با شلوارك مشکی!
آخه الان وقت نیم تنه پوشیدنه؟!عقلم کجاست؟
از اینکه اون منو با این وضع دید،خون به صورتم اومد و گر گرفتم!ولی دوباره با این فکر که اون قبلا تمام دار
و ندارمو دیده،آروم شدم!اون تو دریا منو با لباس زیر دیده پس با این لباسا چیزي نمیشه!دوباره به اتاق برگشتم
و خوابیدم...
صبح با صداي حرف زدن اون یارو با تلفن از خواب بیدار شدم...
نمیدونم پشت خط کی بود که داشت بهش میگفت:مگه نمیخواي انتقامتو ازش بگیري؟!
_خب دیوونه این بهترین فرصته
_خودم فکر همه جاشو کردم،الان دخترش پیش منه
اووووپس یعنی داره درباره ي بابام حرف میزنه؟
یکم هوشیار شدم و چسبیدم به در اتاق تا صداشو بهتر بشنوم که گفت:آره آره..نه دختر کوچیکشه بزرگه که
شوهر داره!آوردمش تو ویلاي...
اه لعنتی صداش هر لحظه دور تر میشد انگار که داشت از خونه خارج میشد و صداي در هم خبر از رفتنشو
میداد!
از اتاق اومدم بیرون و دیدم روي میز صبحونه برام گذاشته!!!حالا صبحونه که میگم نه صبحونه هااا یه فنجون
قهوه با بیسکوئیت یکمم نون با پنیر بود.
۵.۰k
۲۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.