آوای دروغین
فصل دوم
پارت هشتم
*از زبان راوی*
×آویناست...بگم بهش؟
_بزار رو بلندگو
×جواب من این نبود
_میخوام صداشو بشنوم
جیمین تک خندی زد...به راستی که عشق بین این دو چقدر ساده بود و چقدر ساده از بین رفت
جیمین جواب داد و دکمهی اسپیکر رو فشرد...به راحتی میشد تشخیص داد چشمای جونگکوک درشت تر از مواقع عادی شده
×الو
+الو...چرا جواب نمیدادی؟یهو چیشد؟
×سرم شلوغ بود...یه چیزی میگم هول نشو
+چی شده جیمین
×جونگکوک...رگشو زده بود
دستای آوینا شروع به لرزش محسوسی کرد و تقریبا روی تخت پرت شد...چشمان سیاهش درشت شده بود و ترس بدی به جانش افتاده بود...کلمات بی اراده از بین لبانش خارج شدند...گویا کائنات میدانستند با هر کلمهی دخترک،ترک عمیق تری روی قلب پسرک عاشق می افتد...گویا عالم و آدم دست به یکی کرده بودند تا پسرک آن کلمه ها را بشنود...ولی از زبان کسی که عاشقش بود؟زیادی ظالمانه بود
+چرا باید با همچین خبری هول بشم...فک کردی برام مهمه؟
دخترک گفت و صدای ترک خوردن قلب پسرا را نشنید...دردی که پسرک حس کرد را نفهمید...اشکی که از گوشهی چشم پسرک سر خورد را ندید...ندید و نشنید...نفهمید و حس نکرد...و اما جونگکوک از شدت حس کردن خورد شد و شکست
چه ظالمانه و گفت و نفهمید...پسرک برای بار چندم خود را لعنت کرد...چرا باید این حرف ها را میشنید...او این کلمه ها را میدانست و با آن ها زندگی میکرد...ولی شنیدن این کلمه ها از زبان کسی که عاشقانه او را میپرستید مانند پتکی بر سر و دل پسرک او را شکست و خوار کرد
جیمین سریع گوشی رو از اسپیکر درآورد و کنار گوشش گذاشت تا جونگکوک بقیهی حرف های دخترک را نشنود...اما پسرک کلمهها را شنیده بود و شکسته بود
×آوینا
لحنش آميخته به سرزنش بود...اما جوابش فقط صدای بوق های پی در پی بود
جیمین سریع به سمت جونگکوک برگشت و زمزمه کرد:فقط عصبانی بود
_عصبانیتش هیچ وقت قرار نیست فروکش کنه جیمین...احمق نیستم
×اون دوستت داره
_اون منو دوست نداره...اونقدرا هم احمق نیست
گفت و اشک های خود را پاک کرد تا صورتش مهمان اشک های جدید باشند
×ولی
پسرک با ناراحتی حرف پسر بزرگتر رو قطع کرد و لب زد:برو بیرون
×جونگک...
_نشنیدی چی گفتم؟
نمیدانست برای دونسنگ دل شکستهاش ناراحت باشد یا از دست آوینا عصبانی...از روی صندلی بلند شد و بعد از نگاهی به پسرک که دوباره چشمان به رنگ شبش را به پنجره دوخته بود اتاق را ترک کرد
در طرفی دیگر دخترکی عاشق و مادری رنج کشیده با استرس اتاق را با قدم های بلند طی میکرد...نمیدانست آن کلمهها را چگونه به زبان آورده...میترسید...از اینکه کسی که عاشقش است را از دست داده باشد با خود میاندیشید(ولی لحن جیمین آروم بود...اگه اتفاقی برای جونگکوک افتاده بود انقدر آروم نمیبود...خدای من)براش مهم نبود؟اون لحظه از هرچیزی مهم تر براش نفس کشیدن عشقش بود...کسی که با بی رحمی تمام دخترک را شکسته بود و الان دخترک هم اینکار او را حتی بدون اینکه خودش هم بداند تلافی کرده بود...آن هم چه تلافی دردناکی
قلب کوچکش تاب نیاورد و به سمت تلفن پرواز کرد تا دوباره به جیمین زنگ بزند و جویای حال معشوقش شود...او چند قطبی نبود ولی عشق چه کارها که با انسان نمیکند
عشق چند قطبی بودن که سهل است انسان را وادار به قطع کردن نفس خود هم میکند
تلفن جیمین زنگ خورد و پسرک عاشق را از دنیای خود بیرون کشید...جیمین یادش رفته بود تلفن را با خودش ببرد؟
خواست بی توجه به تماس اشک هایش را پاک کند ولی بی اراده نگاهش را به صفحه تلفن انداخت و یخ زد
این اسم...اسمی بود که شب ها با فکرش میخوابید و کابوس هایش با زمزمه کردن همین اسم تمام میشد؟ناباور به تلفن چشم دوخت و دستش را به سمت تلفن دراز کرد...قصد حرف زدن نداشت ولی شنیدن صدایش هم قلب پسر را تسکین میداد
پارت هشتم
*از زبان راوی*
×آویناست...بگم بهش؟
_بزار رو بلندگو
×جواب من این نبود
_میخوام صداشو بشنوم
جیمین تک خندی زد...به راستی که عشق بین این دو چقدر ساده بود و چقدر ساده از بین رفت
جیمین جواب داد و دکمهی اسپیکر رو فشرد...به راحتی میشد تشخیص داد چشمای جونگکوک درشت تر از مواقع عادی شده
×الو
+الو...چرا جواب نمیدادی؟یهو چیشد؟
×سرم شلوغ بود...یه چیزی میگم هول نشو
+چی شده جیمین
×جونگکوک...رگشو زده بود
دستای آوینا شروع به لرزش محسوسی کرد و تقریبا روی تخت پرت شد...چشمان سیاهش درشت شده بود و ترس بدی به جانش افتاده بود...کلمات بی اراده از بین لبانش خارج شدند...گویا کائنات میدانستند با هر کلمهی دخترک،ترک عمیق تری روی قلب پسرک عاشق می افتد...گویا عالم و آدم دست به یکی کرده بودند تا پسرک آن کلمه ها را بشنود...ولی از زبان کسی که عاشقش بود؟زیادی ظالمانه بود
+چرا باید با همچین خبری هول بشم...فک کردی برام مهمه؟
دخترک گفت و صدای ترک خوردن قلب پسرا را نشنید...دردی که پسرک حس کرد را نفهمید...اشکی که از گوشهی چشم پسرک سر خورد را ندید...ندید و نشنید...نفهمید و حس نکرد...و اما جونگکوک از شدت حس کردن خورد شد و شکست
چه ظالمانه و گفت و نفهمید...پسرک برای بار چندم خود را لعنت کرد...چرا باید این حرف ها را میشنید...او این کلمه ها را میدانست و با آن ها زندگی میکرد...ولی شنیدن این کلمه ها از زبان کسی که عاشقانه او را میپرستید مانند پتکی بر سر و دل پسرک او را شکست و خوار کرد
جیمین سریع گوشی رو از اسپیکر درآورد و کنار گوشش گذاشت تا جونگکوک بقیهی حرف های دخترک را نشنود...اما پسرک کلمهها را شنیده بود و شکسته بود
×آوینا
لحنش آميخته به سرزنش بود...اما جوابش فقط صدای بوق های پی در پی بود
جیمین سریع به سمت جونگکوک برگشت و زمزمه کرد:فقط عصبانی بود
_عصبانیتش هیچ وقت قرار نیست فروکش کنه جیمین...احمق نیستم
×اون دوستت داره
_اون منو دوست نداره...اونقدرا هم احمق نیست
گفت و اشک های خود را پاک کرد تا صورتش مهمان اشک های جدید باشند
×ولی
پسرک با ناراحتی حرف پسر بزرگتر رو قطع کرد و لب زد:برو بیرون
×جونگک...
_نشنیدی چی گفتم؟
نمیدانست برای دونسنگ دل شکستهاش ناراحت باشد یا از دست آوینا عصبانی...از روی صندلی بلند شد و بعد از نگاهی به پسرک که دوباره چشمان به رنگ شبش را به پنجره دوخته بود اتاق را ترک کرد
در طرفی دیگر دخترکی عاشق و مادری رنج کشیده با استرس اتاق را با قدم های بلند طی میکرد...نمیدانست آن کلمهها را چگونه به زبان آورده...میترسید...از اینکه کسی که عاشقش است را از دست داده باشد با خود میاندیشید(ولی لحن جیمین آروم بود...اگه اتفاقی برای جونگکوک افتاده بود انقدر آروم نمیبود...خدای من)براش مهم نبود؟اون لحظه از هرچیزی مهم تر براش نفس کشیدن عشقش بود...کسی که با بی رحمی تمام دخترک را شکسته بود و الان دخترک هم اینکار او را حتی بدون اینکه خودش هم بداند تلافی کرده بود...آن هم چه تلافی دردناکی
قلب کوچکش تاب نیاورد و به سمت تلفن پرواز کرد تا دوباره به جیمین زنگ بزند و جویای حال معشوقش شود...او چند قطبی نبود ولی عشق چه کارها که با انسان نمیکند
عشق چند قطبی بودن که سهل است انسان را وادار به قطع کردن نفس خود هم میکند
تلفن جیمین زنگ خورد و پسرک عاشق را از دنیای خود بیرون کشید...جیمین یادش رفته بود تلفن را با خودش ببرد؟
خواست بی توجه به تماس اشک هایش را پاک کند ولی بی اراده نگاهش را به صفحه تلفن انداخت و یخ زد
این اسم...اسمی بود که شب ها با فکرش میخوابید و کابوس هایش با زمزمه کردن همین اسم تمام میشد؟ناباور به تلفن چشم دوخت و دستش را به سمت تلفن دراز کرد...قصد حرف زدن نداشت ولی شنیدن صدایش هم قلب پسر را تسکین میداد
۳.۶k
۱۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.