وقتی تو دعوا بهت میگه...
وارد خونه شدی...
و وسایل رو کنار مبل گذاشتی و لم دادی..
با وارد شدن یهویی مینهو به داخل خونه متعجب شدی..
*الان تو نباید سرکار باشی؟
با هول شدنش اخمی بین ابروهات شکل گرفت..
*چیشده؟
_اخراج شدم
*یک لحظه صبر کن الان چی گفتی..!
_از شرکت اخراج شدم همین
بی تفاوت روی مبل نشست باورت نمیشد یه ادم چقدر میتونه بی تفاوت باشه..؟
_غذا چی درست کردی؟
*تو چی میگی؟
الان میتونی به ناهار فکر کنی؟!
الان تو یه بیکار نیستی؟
چطوری میخوای شکم خودم و خودت رو سیر کنی چطوری میخوای زندگی کنی
زندگی احتیاج به پول داره و فکر داره..
_ات هعی بس کن..
*چی چی رو بس کنم..؟ همش داری از سرکارت اخراج میکنی این شد زندگی..
از روی مبل بلند شد و اون چشمای سرد رو به چشمای بغض زدت داد..
_هروقت که میام خونه باید...
این غرغر های مغرورانه رو تحمل کنم
ات خسته شدم دیگه واقعا خسته شدم...!
رو مبل نشستی و دستات رو لا به لای موهات فرو بردی و اشک میریختی..
هروزتون همینطور پیش میرفت صدای دعواهاتون توی خونه میپیچید..
دوتاتون از این اوضاع خسته شده بودید
البته حق داشتید..
هیچکس راضی به همچین اوضاعی نیست..
*لینو بس کن دیگه خسته شدم
که یهویی با صدای بلندی و با عصبانیت به سمتت اومد و..
_منم خسته شدم از این اوضاع اینکه همش باهات باشم کاشکی میمردی و هیچ وقت باهات اشنا نمی شدم..
با این حرفش شوکه شدی ولی لبخندی وحشتناکی از غم زدی..
با نگاه های نگرانی بهت نگاه می کرد..
و به سمتت اومد..
_ات ببخشید زیادی رو کردم..
میخواستی لب باز کنی و حرف بزنی ولی این بغض لعنتی که داشتی نمیذاشت..!
به سمت اتاق مشترک تون قدم برداشتی و درو اتاق رو بستی کردی صدای مینهو میومد که اسمت رو صدا میزد
ولی واقعا نیاز داشتی تنها باشی و اشک های مرواریدی که از چشمای زیبات میبارید
رو نمیتونستی کنترل کنی..
همچین چیزی رو شاید اگه از زبون پدر مادرت می شنیدی ناراحت نمی شدی..
ولی این حرف تلخ روی از کسی که دوستش داشتی شنیدی..
اون اتاق کوچیک با اشک های تو پرشده بود..
با همون زمان کوتاهی که گذشت..
صدای در میومد..
_ات اشتباه کردم گوه خوردم
شکر خوردم منو ببخش..
درو به ارومی باز کرد وبه سمتت اومد با چشمای بغض زدش شوکه شدی شاید..
عادت به اون چشمای سرد داشتی..
تو رو توی بغل بزرگش و مردونه اش فرو برد دستش روی موهات می کشید.. و با اون لحنی که پرشده بود از بغض حرفاشو میزد..
_ات دیگه همچین کاری نمیکنم
دیگه الکی الکی اذیتت نمیکنم
و اون حرفی که زدم از اعصبانیت بود
وگرنه تو امید من توی این زندگی هستی تو زیباترین بخش زندگیم هستی..!
و وسایل رو کنار مبل گذاشتی و لم دادی..
با وارد شدن یهویی مینهو به داخل خونه متعجب شدی..
*الان تو نباید سرکار باشی؟
با هول شدنش اخمی بین ابروهات شکل گرفت..
*چیشده؟
_اخراج شدم
*یک لحظه صبر کن الان چی گفتی..!
_از شرکت اخراج شدم همین
بی تفاوت روی مبل نشست باورت نمیشد یه ادم چقدر میتونه بی تفاوت باشه..؟
_غذا چی درست کردی؟
*تو چی میگی؟
الان میتونی به ناهار فکر کنی؟!
الان تو یه بیکار نیستی؟
چطوری میخوای شکم خودم و خودت رو سیر کنی چطوری میخوای زندگی کنی
زندگی احتیاج به پول داره و فکر داره..
_ات هعی بس کن..
*چی چی رو بس کنم..؟ همش داری از سرکارت اخراج میکنی این شد زندگی..
از روی مبل بلند شد و اون چشمای سرد رو به چشمای بغض زدت داد..
_هروقت که میام خونه باید...
این غرغر های مغرورانه رو تحمل کنم
ات خسته شدم دیگه واقعا خسته شدم...!
رو مبل نشستی و دستات رو لا به لای موهات فرو بردی و اشک میریختی..
هروزتون همینطور پیش میرفت صدای دعواهاتون توی خونه میپیچید..
دوتاتون از این اوضاع خسته شده بودید
البته حق داشتید..
هیچکس راضی به همچین اوضاعی نیست..
*لینو بس کن دیگه خسته شدم
که یهویی با صدای بلندی و با عصبانیت به سمتت اومد و..
_منم خسته شدم از این اوضاع اینکه همش باهات باشم کاشکی میمردی و هیچ وقت باهات اشنا نمی شدم..
با این حرفش شوکه شدی ولی لبخندی وحشتناکی از غم زدی..
با نگاه های نگرانی بهت نگاه می کرد..
و به سمتت اومد..
_ات ببخشید زیادی رو کردم..
میخواستی لب باز کنی و حرف بزنی ولی این بغض لعنتی که داشتی نمیذاشت..!
به سمت اتاق مشترک تون قدم برداشتی و درو اتاق رو بستی کردی صدای مینهو میومد که اسمت رو صدا میزد
ولی واقعا نیاز داشتی تنها باشی و اشک های مرواریدی که از چشمای زیبات میبارید
رو نمیتونستی کنترل کنی..
همچین چیزی رو شاید اگه از زبون پدر مادرت می شنیدی ناراحت نمی شدی..
ولی این حرف تلخ روی از کسی که دوستش داشتی شنیدی..
اون اتاق کوچیک با اشک های تو پرشده بود..
با همون زمان کوتاهی که گذشت..
صدای در میومد..
_ات اشتباه کردم گوه خوردم
شکر خوردم منو ببخش..
درو به ارومی باز کرد وبه سمتت اومد با چشمای بغض زدش شوکه شدی شاید..
عادت به اون چشمای سرد داشتی..
تو رو توی بغل بزرگش و مردونه اش فرو برد دستش روی موهات می کشید.. و با اون لحنی که پرشده بود از بغض حرفاشو میزد..
_ات دیگه همچین کاری نمیکنم
دیگه الکی الکی اذیتت نمیکنم
و اون حرفی که زدم از اعصبانیت بود
وگرنه تو امید من توی این زندگی هستی تو زیباترین بخش زندگیم هستی..!
۶.۹k
۲۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.