گس لایتر/پارت ۲۹۷
کنار جونگ هون دراز کشیده بود چون نیم ساعتی میشد که سعی داشت اونو بخوابونه...
چشماش سنگین شده بود اما تا از خوابیدن پسرش مطمئن نمیشد نباید پلکاشو روی هم میذاشت...
با زحمت دستشو زیر سرش تکیه کرد و با دست دیگش آروم روی بدنش دست کشید...
از روی تن نازکش میشد تپش قلبش رو که مثل گنجشک میزد حس کنه... صدای نفسای عمیقی که میکشید به گوش بایول میرسید...
پس حالا اطمینان حاصل کرد که جونگ هون خوابیده...
چشماشو روی هم گذاشت تا خستگی روزش رو با خواب عمیقی به در کنه... ولی گویا افکار مزاحم پشت در منتظر بودن که شب از راه برسه و توی سکوت و آزادی کامل بهش هجوم بیارن...
جئون جونگکوک بخش اعظمی از این افکار پریشون رو به خودش اختصاص میداد...
به خیال خودش ازش جدا شده بود تا دیگه باهاش روبرو نشه... اما فقط مدت زمان کوتاهی فاصله افتاد و جونگکوک دوباره به سمتش برگشت...
این بار با ادعای عشق واقعی!!!
اوایل این ادعا رو لاف بزرگی میدونست که جئون به عنوان دستاویزی ازش کمک میگرفت تا بتونه بخاطر پسرش که مثل خودش نشه بایول رو به اون زندگی مریض برگردونه...
اما رفته رفته قضیه فرق کرد...
جئون تبدیل شد به مردی که با همون سماجت، غرور، ابهت و بی پروایی سابقش در برابر بایول اشک میریخت و ابراز احساسات میکرد... مردی که نگاهش مثل ماه ژانویه بود و از خیره شدن بهش سرمایی به درونت رخنه میکرد در برابر کسیکه عاشقش شده بود مثل نسیم بهاری میشد...
بایول به خوبی تفاوت دو شخصیت متفاوتی که از جونگکوک دیده بود رو تشخیص میداد...
اون آدمی که طی ازدواجش شناخت با حالا فرق داشت....
بویی از احساس نبرده بود و همه چیز رو با عقل و منطقش میسنجید... هرگز متأثر شدن اون رو برای کسی یا چیزی ندیده بود چه برسه به اینکه شاهد گریه ش باشه!
هرگز التماس و تمنای اونو مقابل بشری به چشم ندیده و به گوش نشنیده بود...
ولی آدمی که امروز میدید عکس همه ی این موارد بود....
البته همراه با خلوص نیت و صداقتی تمام عیار!...
جئون جونگکوک برای اثبات خودش در تلاش و تقلای مداوم بود... و همین باعث میشد بایول روز به روز از صداقت و حسن نیتش اطمینان بیشتری حاصل کنه...
با این وجود هر زمان که جیمین رو بخاطر میاورد مثل تلنگری بود که فکر جئون رو از لوح خاطرش پاک میکرد و به خودش میگفت که: پارک جیمین کامل ترین و بی نقص ترین مردیه که دیدم!
********************************************
بعد از رسوندن وکیل به خونش برگشت...
چراغای خونه همگی خاموش بود و نور خیلی کمی به چشم میرسید که ظاهرا از قسمت پذیرایی بود...
نایون در رو به روش باز کرد...
با اینکه دیروقت بود ولی هنوز نخوابیده بود و این باعث تعجب جونگکوک شد!
جونگکوک: شما... هنوز بیداری؟
نایون: بله پسرم...
لبخندی به لبش بود و به چشمای پرسشگر جونگکوک خیره بود بلکه اون بتونه حدسی بزنه....
جونگکوک: چی شده؟ ظاهرا خیلی خوشحال به نظر میرسین
نایون: همینطوره!....
با صدایی که از سمت دیگه شنید شوکه شد...
نگاهشو از نایون گرفت و به آرومی سرشو چرخوند...
اون صدای آشنا کسی نبود جز جئون نامو!!
اومده بود!
از دیدنش به قدری متحیر شده بود که در سکوت کامل فقط به پدرش خیره شد... شاید هنوز باور نمیکرد که روبروش ایستاده...
سکوتش کم کم به بغض تبدیل میشد و این موضوع از صورتش پیدا بود...
نامو وقتی سکوت بغض آلودش رو دید آروم به جلو قدم برداشت... انتظار نداشت که پسرش اینطور متأثر بشه....
دستاشو جلو آورد که دو طرف صورتش بگیره...
نامو: پسرم...
خودشو عقب کشید!
جونگکوک: چه پسری!... منو تنها گذاشتی و رفتی که آرامشت به هم نریزه!...
نایون سرزنش آمیز میون کلامش پرید...
نایون: جونگکوکا! اینطوری حرف نزن!
جونگکوک: مگه اشتباهه؟ همیشه وقتی بهت نیاز داشتم نبودی آبا!...
از گوشه ی چشمش اشکی سر خورد... و بدون توجه به لحن تند پسرش یه دفعه جلو رفت و اونو در آغوش کشید
نامو: اومدم که برات جبران کنم پسرم... اشتباه کردم... به پدرت... میتونی یه فرصت بدی؟...
دستاشو که آویزون کنارش بود بالا آورد و پدرشو در آغوش کشید...
جونگکوک: شاید... بشه...
چشماش سنگین شده بود اما تا از خوابیدن پسرش مطمئن نمیشد نباید پلکاشو روی هم میذاشت...
با زحمت دستشو زیر سرش تکیه کرد و با دست دیگش آروم روی بدنش دست کشید...
از روی تن نازکش میشد تپش قلبش رو که مثل گنجشک میزد حس کنه... صدای نفسای عمیقی که میکشید به گوش بایول میرسید...
پس حالا اطمینان حاصل کرد که جونگ هون خوابیده...
چشماشو روی هم گذاشت تا خستگی روزش رو با خواب عمیقی به در کنه... ولی گویا افکار مزاحم پشت در منتظر بودن که شب از راه برسه و توی سکوت و آزادی کامل بهش هجوم بیارن...
جئون جونگکوک بخش اعظمی از این افکار پریشون رو به خودش اختصاص میداد...
به خیال خودش ازش جدا شده بود تا دیگه باهاش روبرو نشه... اما فقط مدت زمان کوتاهی فاصله افتاد و جونگکوک دوباره به سمتش برگشت...
این بار با ادعای عشق واقعی!!!
اوایل این ادعا رو لاف بزرگی میدونست که جئون به عنوان دستاویزی ازش کمک میگرفت تا بتونه بخاطر پسرش که مثل خودش نشه بایول رو به اون زندگی مریض برگردونه...
اما رفته رفته قضیه فرق کرد...
جئون تبدیل شد به مردی که با همون سماجت، غرور، ابهت و بی پروایی سابقش در برابر بایول اشک میریخت و ابراز احساسات میکرد... مردی که نگاهش مثل ماه ژانویه بود و از خیره شدن بهش سرمایی به درونت رخنه میکرد در برابر کسیکه عاشقش شده بود مثل نسیم بهاری میشد...
بایول به خوبی تفاوت دو شخصیت متفاوتی که از جونگکوک دیده بود رو تشخیص میداد...
اون آدمی که طی ازدواجش شناخت با حالا فرق داشت....
بویی از احساس نبرده بود و همه چیز رو با عقل و منطقش میسنجید... هرگز متأثر شدن اون رو برای کسی یا چیزی ندیده بود چه برسه به اینکه شاهد گریه ش باشه!
هرگز التماس و تمنای اونو مقابل بشری به چشم ندیده و به گوش نشنیده بود...
ولی آدمی که امروز میدید عکس همه ی این موارد بود....
البته همراه با خلوص نیت و صداقتی تمام عیار!...
جئون جونگکوک برای اثبات خودش در تلاش و تقلای مداوم بود... و همین باعث میشد بایول روز به روز از صداقت و حسن نیتش اطمینان بیشتری حاصل کنه...
با این وجود هر زمان که جیمین رو بخاطر میاورد مثل تلنگری بود که فکر جئون رو از لوح خاطرش پاک میکرد و به خودش میگفت که: پارک جیمین کامل ترین و بی نقص ترین مردیه که دیدم!
********************************************
بعد از رسوندن وکیل به خونش برگشت...
چراغای خونه همگی خاموش بود و نور خیلی کمی به چشم میرسید که ظاهرا از قسمت پذیرایی بود...
نایون در رو به روش باز کرد...
با اینکه دیروقت بود ولی هنوز نخوابیده بود و این باعث تعجب جونگکوک شد!
جونگکوک: شما... هنوز بیداری؟
نایون: بله پسرم...
لبخندی به لبش بود و به چشمای پرسشگر جونگکوک خیره بود بلکه اون بتونه حدسی بزنه....
جونگکوک: چی شده؟ ظاهرا خیلی خوشحال به نظر میرسین
نایون: همینطوره!....
با صدایی که از سمت دیگه شنید شوکه شد...
نگاهشو از نایون گرفت و به آرومی سرشو چرخوند...
اون صدای آشنا کسی نبود جز جئون نامو!!
اومده بود!
از دیدنش به قدری متحیر شده بود که در سکوت کامل فقط به پدرش خیره شد... شاید هنوز باور نمیکرد که روبروش ایستاده...
سکوتش کم کم به بغض تبدیل میشد و این موضوع از صورتش پیدا بود...
نامو وقتی سکوت بغض آلودش رو دید آروم به جلو قدم برداشت... انتظار نداشت که پسرش اینطور متأثر بشه....
دستاشو جلو آورد که دو طرف صورتش بگیره...
نامو: پسرم...
خودشو عقب کشید!
جونگکوک: چه پسری!... منو تنها گذاشتی و رفتی که آرامشت به هم نریزه!...
نایون سرزنش آمیز میون کلامش پرید...
نایون: جونگکوکا! اینطوری حرف نزن!
جونگکوک: مگه اشتباهه؟ همیشه وقتی بهت نیاز داشتم نبودی آبا!...
از گوشه ی چشمش اشکی سر خورد... و بدون توجه به لحن تند پسرش یه دفعه جلو رفت و اونو در آغوش کشید
نامو: اومدم که برات جبران کنم پسرم... اشتباه کردم... به پدرت... میتونی یه فرصت بدی؟...
دستاشو که آویزون کنارش بود بالا آورد و پدرشو در آغوش کشید...
جونگکوک: شاید... بشه...
۲۷.۶k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.