احساساتِ گمشده «۱»
احساساتِ گمشده «۱»
بلخره روز های سرد زمستون از راه رسید ، دختر به اجبار باید به خونه فردی میرفت که باهاش ازدواج کرده بود و قرار بود ساعت در کنار اون زندگی کنه .
مونده بود خوشحال باشه که بلخره قراره از بی پولی و نداری نجات پیدا کنه یا غمگین برای اینکه قراره با فردی سرد و بی حس زندگی کنه و کل زندگی زهرش شه .
.
وسایل های مورد نیازش رو داخل چمدون چید و راهی عمارت شد .
قلبش تند میزد و از استرس دستاش یخ کرده بود ، بغض به گلوش فشار میاورد و راهی برای آروم کردن خودش نداشت .
پلک هاش رو روی هم گذاشت و سعی کرد به افکارش نظم بده و کمی آروم شه ولی هیچ تغییری درش پدیدار نشد .
با شنیدن صدای راننده متوجه شد که با مقصدش رسیده .
به آرومی از ماشین پیاده شد و چشمانش رو به عمارت عظیم رو به روش دوخت .
قدم هاش رو به سمت در ورودی ورداشت و هر لحظه استرسش بیشتر میشد .
زنگ رو به صدا در آورد و بعد از گذشت چند لحظه خانومی مسن در رو باز میکنه و رو به دختر میگه :
* شما کی هستی ؟
+ من پارک دوهی هستم . همسر آقای جئون
* اوه بفرمایید داخل
زمانی که پاش رو داخل عمارت گذاشت ، با نمای زیبایی از عمارت رو به رو شد .
_ خوش اومدی پرنسس
دختر پاسخی نداد و به سمت پسر حرکت کرد .
+ چرا ازم خواستی بیام اینجا ؟ تو که فقط به خاطر به دست آوردن پول باهام ازدواج کردی . چه فرقی داره تو خونه خودم زندگی کنم یا اینجا ؟
_ خب باید بگم که اشتباه متوجه شدی ، من به خاطر پول باهات ازدواج نکردم ، من عاشقت شدم پرنسس
+ هم تو هم من خوب میدونیم که اینطور نیست ، پس به زور این حرفارو نزن جئون .
من فقط میخام آرامش داشته باشم ، پس خواهش میکنم بزار برم خونه ی خودم
_ نه نمیشه ، باید پیش خودم باشی .
+ ولی من
_ هیش ، خانوم کیم ، دوهی رو به سمت اتاقمون راهنمایی کنین
* چشم
_ من میرم ، مواظب خودش باش پرنسس
.
دختر کلافه همراه با خدمتکار به سمت اتاقش میرفت .
بعد از طی چند پله رسید به اتاقی بزرگ و مجهز
* اینجا اتاق شماست خانوم
+ ممنونم
خدمتکار بعد از مطمئن شدن از وضعیت خوب دختر از اتاق خارج میشه .
.
بلخره روز های سرد زمستون از راه رسید ، دختر به اجبار باید به خونه فردی میرفت که باهاش ازدواج کرده بود و قرار بود ساعت در کنار اون زندگی کنه .
مونده بود خوشحال باشه که بلخره قراره از بی پولی و نداری نجات پیدا کنه یا غمگین برای اینکه قراره با فردی سرد و بی حس زندگی کنه و کل زندگی زهرش شه .
.
وسایل های مورد نیازش رو داخل چمدون چید و راهی عمارت شد .
قلبش تند میزد و از استرس دستاش یخ کرده بود ، بغض به گلوش فشار میاورد و راهی برای آروم کردن خودش نداشت .
پلک هاش رو روی هم گذاشت و سعی کرد به افکارش نظم بده و کمی آروم شه ولی هیچ تغییری درش پدیدار نشد .
با شنیدن صدای راننده متوجه شد که با مقصدش رسیده .
به آرومی از ماشین پیاده شد و چشمانش رو به عمارت عظیم رو به روش دوخت .
قدم هاش رو به سمت در ورودی ورداشت و هر لحظه استرسش بیشتر میشد .
زنگ رو به صدا در آورد و بعد از گذشت چند لحظه خانومی مسن در رو باز میکنه و رو به دختر میگه :
* شما کی هستی ؟
+ من پارک دوهی هستم . همسر آقای جئون
* اوه بفرمایید داخل
زمانی که پاش رو داخل عمارت گذاشت ، با نمای زیبایی از عمارت رو به رو شد .
_ خوش اومدی پرنسس
دختر پاسخی نداد و به سمت پسر حرکت کرد .
+ چرا ازم خواستی بیام اینجا ؟ تو که فقط به خاطر به دست آوردن پول باهام ازدواج کردی . چه فرقی داره تو خونه خودم زندگی کنم یا اینجا ؟
_ خب باید بگم که اشتباه متوجه شدی ، من به خاطر پول باهات ازدواج نکردم ، من عاشقت شدم پرنسس
+ هم تو هم من خوب میدونیم که اینطور نیست ، پس به زور این حرفارو نزن جئون .
من فقط میخام آرامش داشته باشم ، پس خواهش میکنم بزار برم خونه ی خودم
_ نه نمیشه ، باید پیش خودم باشی .
+ ولی من
_ هیش ، خانوم کیم ، دوهی رو به سمت اتاقمون راهنمایی کنین
* چشم
_ من میرم ، مواظب خودش باش پرنسس
.
دختر کلافه همراه با خدمتکار به سمت اتاقش میرفت .
بعد از طی چند پله رسید به اتاقی بزرگ و مجهز
* اینجا اتاق شماست خانوم
+ ممنونم
خدمتکار بعد از مطمئن شدن از وضعیت خوب دختر از اتاق خارج میشه .
.
۹۱۴
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.