پارتی هشت نفره p⁵³
امروز کلا اعضا با سر و صدای ما بلند شدن....بعد از صبحانه جمع و جور کردیم و رفتیم بوک سیتی(book vsity...مثل باغ کتاب خودمونه ولی بزرگ تر ..جالب تر..و همینطور کره ایه)اول رفتیم سینماش بعد رفیتم سالن اصلی...وقتی که داشتیم میرفتیم با سمت سالن اصلی...اونجا سر پایینی بود ...شوگا جلو تر از من رفته بود و دستش پشت من بود....
___________________________________________
وقتی که رسیدیم ...
کوک:واوووو...عجب جایی...چرا ما توی این ۱۰ سال نیومدیم اینجا؟
ا.ت:هه...تازه اون بخشی که مانگا داره بزرگ تره ...من میخوام برم توی اکن بخش کسی نمیاد
تهیونگ و شوگا:چرا ما میایم
ا.ت:اوکی لتس گو(let's go)
*در بخش مانگا*
ا.ت:واییییی خدایا اینجا هر مانایی به بخوام داره...واییی دفتر مرگگگگ...
شوگا: یا بنگتن.....ا.ت چرا داشتی خم میشدی مگه من و ته مردیم؟!!
تهیونگ از اون ور: 😳
شوگا:ا.ت راستش میخواستم یه رازی رو بهت بگم..
ا.ت درحالی که سرش توی مانگا بود: بگو گوش میدم
شوگا:راستش منم ...منم.....انیمه دوس دارم
ا.ت:🥳
شوگا:آروم بچم افتاد...
ا.ت:خوب حالا...
تهیونگ:ا.ت تو مانگا شیطان کش ۲ رو داری؟
ا.ت:تاحالا انیمش رو هم ندیدممم😅
تهیونگ:خیلی تاثیر گذار بود...
ا.ت:خوب حالا...من مانگا هام و خریدم بریم...؟؟
شوگا:نه ....من اتک آن تایتان ۱،۲،۳ رو پیدا نکردم
تیهونگ:شوگا اینجاس...بعد ا.ت پسر اره ای رو چی؟
ا.ت:اممم...پسر اره ای رو؟؟چرا ...پی دی افش رو خوندم...
تهیونگ: پس میگیرم...
*پرش زمانی به بعد از خرید*
شوگا: تهیونگ هواست به ا.ت باشه برم حساب کنم..
تهیونگ: اوکی هیونگ...
ویو تهیونگ
داشتم اطراف رو میدیدم که چشم خورد به ا.ت
تهیونگ: ا.ت....خوبی عشقم؟
ا.ت: ته ...نگاه کن اونا رو فقط...
اعضا رو نگاه کردم ...بعد زدم زیر خنده...
تهیونگ:واییی..بالاخره زه جایی اومدیم اونا بدون اینکه شوخی کنن نشستن
ا.ت:ببین چه ژستی هم گرفتن...
بعد از پنج دقیقه جناب یونگی وارد میشود..
شوگا: به چی مخندید؟
ا.ت اعضا رو نگا کن ...
خنده هامون تموم شد رفتیم پیش اعضا
ا.ت: میگم که بریم رستوران؟
شوگا و تهیونگ: بریم
ویو ا.ت
ا.ت: چیکار میکنین؟
جین: سر تمرین دنسیم🤣
ا.ت: هه 😒
جین : اوپسسسس 🙄
ا.ت: بی خیال...قراره بریم رستوران...
اعضا: یسسسسس🥳
*پرش زمانی به خونه*
هممون خیییلی خسته بودیم....میخواستم برم مانگا بخونم...رفتم پیژامه ی سفیدم و پوشیدم (البته از زیرش لباس پوشیده بودم)چون پاهام مثل معمول یخ بود جوراب پوشیدم
ا.ت: شب بخیرررر
اعضا: شب بخیر..
رفتم پایین ...نشستم روی مبل مانگا رو خوندم بعد دلم خواست با بچم یکم درد و دل کنم
ا.ت: میبینی قربونت برم...چقدر بابایی و عمو ها مهربونن...اگر اینارو نداشتی عمرا بهمون خوش میگذشت....بعد ادامه ی مانگامو خوندم...انقدر خسته بودم که یهو بیهوش شدم...و اینکه صبح دیدم...
___________________________________________
وقتی که رسیدیم ...
کوک:واوووو...عجب جایی...چرا ما توی این ۱۰ سال نیومدیم اینجا؟
ا.ت:هه...تازه اون بخشی که مانگا داره بزرگ تره ...من میخوام برم توی اکن بخش کسی نمیاد
تهیونگ و شوگا:چرا ما میایم
ا.ت:اوکی لتس گو(let's go)
*در بخش مانگا*
ا.ت:واییییی خدایا اینجا هر مانایی به بخوام داره...واییی دفتر مرگگگگ...
شوگا: یا بنگتن.....ا.ت چرا داشتی خم میشدی مگه من و ته مردیم؟!!
تهیونگ از اون ور: 😳
شوگا:ا.ت راستش میخواستم یه رازی رو بهت بگم..
ا.ت درحالی که سرش توی مانگا بود: بگو گوش میدم
شوگا:راستش منم ...منم.....انیمه دوس دارم
ا.ت:🥳
شوگا:آروم بچم افتاد...
ا.ت:خوب حالا...
تهیونگ:ا.ت تو مانگا شیطان کش ۲ رو داری؟
ا.ت:تاحالا انیمش رو هم ندیدممم😅
تهیونگ:خیلی تاثیر گذار بود...
ا.ت:خوب حالا...من مانگا هام و خریدم بریم...؟؟
شوگا:نه ....من اتک آن تایتان ۱،۲،۳ رو پیدا نکردم
تیهونگ:شوگا اینجاس...بعد ا.ت پسر اره ای رو چی؟
ا.ت:اممم...پسر اره ای رو؟؟چرا ...پی دی افش رو خوندم...
تهیونگ: پس میگیرم...
*پرش زمانی به بعد از خرید*
شوگا: تهیونگ هواست به ا.ت باشه برم حساب کنم..
تهیونگ: اوکی هیونگ...
ویو تهیونگ
داشتم اطراف رو میدیدم که چشم خورد به ا.ت
تهیونگ: ا.ت....خوبی عشقم؟
ا.ت: ته ...نگاه کن اونا رو فقط...
اعضا رو نگاه کردم ...بعد زدم زیر خنده...
تهیونگ:واییی..بالاخره زه جایی اومدیم اونا بدون اینکه شوخی کنن نشستن
ا.ت:ببین چه ژستی هم گرفتن...
بعد از پنج دقیقه جناب یونگی وارد میشود..
شوگا: به چی مخندید؟
ا.ت اعضا رو نگا کن ...
خنده هامون تموم شد رفتیم پیش اعضا
ا.ت: میگم که بریم رستوران؟
شوگا و تهیونگ: بریم
ویو ا.ت
ا.ت: چیکار میکنین؟
جین: سر تمرین دنسیم🤣
ا.ت: هه 😒
جین : اوپسسسس 🙄
ا.ت: بی خیال...قراره بریم رستوران...
اعضا: یسسسسس🥳
*پرش زمانی به خونه*
هممون خیییلی خسته بودیم....میخواستم برم مانگا بخونم...رفتم پیژامه ی سفیدم و پوشیدم (البته از زیرش لباس پوشیده بودم)چون پاهام مثل معمول یخ بود جوراب پوشیدم
ا.ت: شب بخیرررر
اعضا: شب بخیر..
رفتم پایین ...نشستم روی مبل مانگا رو خوندم بعد دلم خواست با بچم یکم درد و دل کنم
ا.ت: میبینی قربونت برم...چقدر بابایی و عمو ها مهربونن...اگر اینارو نداشتی عمرا بهمون خوش میگذشت....بعد ادامه ی مانگامو خوندم...انقدر خسته بودم که یهو بیهوش شدم...و اینکه صبح دیدم...
۳.۱k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.