اولین حس...پارت شانزدهم
به سمت عمارت حرکت کردیم همه خسته بودن و رفتن استراحت کنن.
سه روز بعد،یکی از کارمندا دوید به سمت جیمین:
ج:چیشده؟
&:قربان یه نفر نیست
ج:نگو که اون دختره ست؟
&:بله قربان،مورگان نیست
جیمین:پس شماها چ غلطی میکردین مگه نگفتم همه بیان بیرون؟؟
&:قربان ما دنبالش گشتیم ولی نبود فکر کردیم برگشته عمارت.
جیمین اخم کرد و دستش رو پیشونیش گذاشت و با مشت به روی میزش کوبید:
ج: ماشینم رو اماده کنید میرم عمارت یونگی.
جیمین از اتاقش خارج شد و به سمت ماشینش رفت که جیهوپ اومد پیشش:
جیهوپ:معلوم هست میخوای چیکار کنی؟
جیمین:اره میرم پیش یونگی،اون همینو میخواد
جیهوپ:جیمین اون دختر قویه میتونه از پسش بر بیاد اما اگ بری اونا میکشنت.
جیمین:نمیتونم فقط بشینم و دست رو دست بذارم.
جیهوپ:بذار من برم.
جیمین:اون با من کار داره ن با شماها،مورگان رو هم گروگان گرفته تا منو ببینه.
جیهوپ آه بلندی کشید و گفت:
جیهوپ:هنوزم وقتی یه تصمیمی بگیری نمیشه نظرتو عوض کرد.
جیمین؛
توی مسیر رانندگی میکردم و به فکر این بودم که کارم درسته یا نه،که اصلا مغزم کار نمیکرد،فقط یه چیزو خوب میدونستم که نمیخوام اون بمیره.
الیزا؛
وقتی جیهوپ اومد جای گاوصندوق رو نشون دادم،او و کارمندا انقدر مشغول باز کردن گاوصندوق بودن که اصلا متوجه نشدن یکی از پشت سر به سرم زد و بیهوش شدم.
وقتی چشمام رو باز کردم دهنم بسته بود و توی اتاقی زندانی بودم چند روزی بود که توی این اتاقم،در اتاق باز شد و یونگی اومد، من که توی این چند روز کتک های زیادی خورده بودم لباس هام پاره شده بود و اصلا حال خوبی نداشتم:
ی:میدونی جیمین وقتی نیروهاش گیر بیوفتن باهاشون چیکار میکنه؟
حرفی نمیزدم و فقط نگاش میکردم و با بی میلی گوش میدادم:
ی:اون هر گروگانی رو که ما میگیریم انقدر سراغشون نمیاد که مجبور میشیم خودمون بکشیمش چند روز بعدش هم یکی رو میفرسته که جنازه شو ببرن.راستشو بخوای خانوم؟...اسمت چی بود؟
ماموری که پشت سر یونگی بود کنار گوشش گفت:
#:الیزا قربان
ی:اها الیزا...راستشو بخوای تورو اینجا نگه داشتم چون فکر میکردم تو با بقیه گروگان ها واسه جیمین فرق داری،فکر کردم چون تو نامزدشی اجازه نمیده که همینجوری بکشیمت ولی خب میبینی که الان سه روز شده که نیومده سراغت و این یعنی اینکه هیچ کس به تو نیاز نداره نه ما نه جیمین.متاسفم تقصیر من نیست.
باور نمیکنم، این قرار ما نبود اونا خودشون منو اینجا فرستادن،حرفی از کشتن نزدن...نه دروغه من منتظر جیمین هستم.شک شدم حرفی نمیتونم بزنم اصلا چی باید میگفتم که دیدم یونگی تفنگ جیبیش رو از کمرش در اورد و به سمتم نشونه گرفت،انگار واقعا اینجا اخرشه چشمام رو بستم و اماده مرگ شدم...
سه روز بعد،یکی از کارمندا دوید به سمت جیمین:
ج:چیشده؟
&:قربان یه نفر نیست
ج:نگو که اون دختره ست؟
&:بله قربان،مورگان نیست
جیمین:پس شماها چ غلطی میکردین مگه نگفتم همه بیان بیرون؟؟
&:قربان ما دنبالش گشتیم ولی نبود فکر کردیم برگشته عمارت.
جیمین اخم کرد و دستش رو پیشونیش گذاشت و با مشت به روی میزش کوبید:
ج: ماشینم رو اماده کنید میرم عمارت یونگی.
جیمین از اتاقش خارج شد و به سمت ماشینش رفت که جیهوپ اومد پیشش:
جیهوپ:معلوم هست میخوای چیکار کنی؟
جیمین:اره میرم پیش یونگی،اون همینو میخواد
جیهوپ:جیمین اون دختر قویه میتونه از پسش بر بیاد اما اگ بری اونا میکشنت.
جیمین:نمیتونم فقط بشینم و دست رو دست بذارم.
جیهوپ:بذار من برم.
جیمین:اون با من کار داره ن با شماها،مورگان رو هم گروگان گرفته تا منو ببینه.
جیهوپ آه بلندی کشید و گفت:
جیهوپ:هنوزم وقتی یه تصمیمی بگیری نمیشه نظرتو عوض کرد.
جیمین؛
توی مسیر رانندگی میکردم و به فکر این بودم که کارم درسته یا نه،که اصلا مغزم کار نمیکرد،فقط یه چیزو خوب میدونستم که نمیخوام اون بمیره.
الیزا؛
وقتی جیهوپ اومد جای گاوصندوق رو نشون دادم،او و کارمندا انقدر مشغول باز کردن گاوصندوق بودن که اصلا متوجه نشدن یکی از پشت سر به سرم زد و بیهوش شدم.
وقتی چشمام رو باز کردم دهنم بسته بود و توی اتاقی زندانی بودم چند روزی بود که توی این اتاقم،در اتاق باز شد و یونگی اومد، من که توی این چند روز کتک های زیادی خورده بودم لباس هام پاره شده بود و اصلا حال خوبی نداشتم:
ی:میدونی جیمین وقتی نیروهاش گیر بیوفتن باهاشون چیکار میکنه؟
حرفی نمیزدم و فقط نگاش میکردم و با بی میلی گوش میدادم:
ی:اون هر گروگانی رو که ما میگیریم انقدر سراغشون نمیاد که مجبور میشیم خودمون بکشیمش چند روز بعدش هم یکی رو میفرسته که جنازه شو ببرن.راستشو بخوای خانوم؟...اسمت چی بود؟
ماموری که پشت سر یونگی بود کنار گوشش گفت:
#:الیزا قربان
ی:اها الیزا...راستشو بخوای تورو اینجا نگه داشتم چون فکر میکردم تو با بقیه گروگان ها واسه جیمین فرق داری،فکر کردم چون تو نامزدشی اجازه نمیده که همینجوری بکشیمت ولی خب میبینی که الان سه روز شده که نیومده سراغت و این یعنی اینکه هیچ کس به تو نیاز نداره نه ما نه جیمین.متاسفم تقصیر من نیست.
باور نمیکنم، این قرار ما نبود اونا خودشون منو اینجا فرستادن،حرفی از کشتن نزدن...نه دروغه من منتظر جیمین هستم.شک شدم حرفی نمیتونم بزنم اصلا چی باید میگفتم که دیدم یونگی تفنگ جیبیش رو از کمرش در اورد و به سمتم نشونه گرفت،انگار واقعا اینجا اخرشه چشمام رو بستم و اماده مرگ شدم...
۲.۸k
۱۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.