پارت ۴۸ Blood moon
پارت ۴۸ Blood moon
لباسارو پوشیدم و رفتم سر میز
از راه پله جانگ میو دیدم که پایین منتظرم بود
رفتم پیشش که دیدم همه جمعن و یه بل بشوییه
رسیدم پایین پله ها که یه دختر کوچولوی ناز اومد و چسبید به پای جانگ می و گفت
-عنه...عنه
با تعجب نگاهش کردم که جانگ می نشست جولی پاش بغلش کردو گذاشتش رو پاش..
منم نشستم که جانگ می گفت..
جانگ می:سلام دختر عمه مگه من صدبار به تو نگفتم بگو عمه نه عنه
اهاااااااااااااان دوازاریم افتاد..خخخ چه بد به عمش میگه عنه
دختر کوچولو گفت
-عنه دون من میجم عنه تو میجی عنه...(عمه جون من میگم عمه تو میگی عنه)
جانگ می:خو اینکه جفتش یکی شد
-اه،عنه چانک می ولم تون اعصابمو شچستی(اه عمه جانگ می ولم کن اعصابمو شکستی
جانگ می با خنده گفت
جانگ می:شکستی نه خورد کردی خانم جوجه
بعد هم دستشو گذاشت روی شونم و گفت
جانگ می:از این به بعد یه عمه دیگه هم داریا..این عمه ا/ته
با حالت بامزه ای دستشو کرد تو دهنشو با کنجکاوی نگاهم میکرد...خیلی ناز بود به قول یونا از این اوه مای گاز هاست
زودی بغلش کردمو لپشو تند تند بوسیدم...
با خنده و لحن بچه گونش گفت
-شما عنه ا/تی
بهش لبخند زدم و سرمو بالا پایین تکون دادم
جانگ می:اهان
از جام پا شدم که اون دختر بچه گفت
-من عنه ا/تو بیشتل دوش دالم میخوام دشتم تو دشتش باشه و بغلم تونه
به جانگ می نگاه کردم که با چشای پر تعجبش مواجه شدم
به طرف پذیرایی راه افتادیم...
که دیدم یه زن تقریبا ۲۸ ساله از اون دور داره میاد سمتمون
و یه محض دیدن ما گفت
سهیون:بورام تو دیوونه کردی منو
شب به بابات میگم چه دختری داره...
بعدم سمت ما اومد و سلام و احوال پرسی کرد
و با لبخند جوابشو دادیم
جانگ می:چی شده سهیون جونم چرا حرص میخوری؟
و به بورام که پشتم قایم شده بود اشاره کرد و گفت
سهیون:همه اش تقصیر این هیون شیکه..از بس اینو لوس بار اورده..حالا فردا که نزاشتم ببرتش پارک دیگه دیگه شیطونی نمیکنه
بورام دستاشو به سمتم گرفت و با بغض نگاهم کرد که بغلش کنم..
بغلش کردم که جانگ می گفت
جانگ می:راستی ا/ت جون این زن داداش من ها..اسمش سهیونه همسر داداش هیون شیک و مادر بورام کوچولوی ما
با لبخند گفتم
ا/ت:خوشبختم
سهیون با خونگرمی گفت
سهیون:منم همینطور عزیز دلم..میخوای بورامو بزار پایین کمرت درد میگیره
ا/ت:وزنی نداره..راحتم
از اون دور یه پسر ۳۰ ساله ای اومد و با لبخند گفت
هیون شیک:سهیون جونم باز این بورام ما چه اتیشی سوزونده که کبود شدی
نگاهی به من کردو گفت
هیون شیک:سلام دختر عمو خوش اومدی..مزین فرمودی
با خنده گفتم
ا/ت:سلام از ماست..مرسی
سهیون با حرص گفت
سهیون:د اخه تو اینو لوس بار اوردی که پدر منو در اورده..
بورام که با صدای باباش جون گرفته بود
لباسارو پوشیدم و رفتم سر میز
از راه پله جانگ میو دیدم که پایین منتظرم بود
رفتم پیشش که دیدم همه جمعن و یه بل بشوییه
رسیدم پایین پله ها که یه دختر کوچولوی ناز اومد و چسبید به پای جانگ می و گفت
-عنه...عنه
با تعجب نگاهش کردم که جانگ می نشست جولی پاش بغلش کردو گذاشتش رو پاش..
منم نشستم که جانگ می گفت..
جانگ می:سلام دختر عمه مگه من صدبار به تو نگفتم بگو عمه نه عنه
اهاااااااااااااان دوازاریم افتاد..خخخ چه بد به عمش میگه عنه
دختر کوچولو گفت
-عنه دون من میجم عنه تو میجی عنه...(عمه جون من میگم عمه تو میگی عنه)
جانگ می:خو اینکه جفتش یکی شد
-اه،عنه چانک می ولم تون اعصابمو شچستی(اه عمه جانگ می ولم کن اعصابمو شکستی
جانگ می با خنده گفت
جانگ می:شکستی نه خورد کردی خانم جوجه
بعد هم دستشو گذاشت روی شونم و گفت
جانگ می:از این به بعد یه عمه دیگه هم داریا..این عمه ا/ته
با حالت بامزه ای دستشو کرد تو دهنشو با کنجکاوی نگاهم میکرد...خیلی ناز بود به قول یونا از این اوه مای گاز هاست
زودی بغلش کردمو لپشو تند تند بوسیدم...
با خنده و لحن بچه گونش گفت
-شما عنه ا/تی
بهش لبخند زدم و سرمو بالا پایین تکون دادم
جانگ می:اهان
از جام پا شدم که اون دختر بچه گفت
-من عنه ا/تو بیشتل دوش دالم میخوام دشتم تو دشتش باشه و بغلم تونه
به جانگ می نگاه کردم که با چشای پر تعجبش مواجه شدم
به طرف پذیرایی راه افتادیم...
که دیدم یه زن تقریبا ۲۸ ساله از اون دور داره میاد سمتمون
و یه محض دیدن ما گفت
سهیون:بورام تو دیوونه کردی منو
شب به بابات میگم چه دختری داره...
بعدم سمت ما اومد و سلام و احوال پرسی کرد
و با لبخند جوابشو دادیم
جانگ می:چی شده سهیون جونم چرا حرص میخوری؟
و به بورام که پشتم قایم شده بود اشاره کرد و گفت
سهیون:همه اش تقصیر این هیون شیکه..از بس اینو لوس بار اورده..حالا فردا که نزاشتم ببرتش پارک دیگه دیگه شیطونی نمیکنه
بورام دستاشو به سمتم گرفت و با بغض نگاهم کرد که بغلش کنم..
بغلش کردم که جانگ می گفت
جانگ می:راستی ا/ت جون این زن داداش من ها..اسمش سهیونه همسر داداش هیون شیک و مادر بورام کوچولوی ما
با لبخند گفتم
ا/ت:خوشبختم
سهیون با خونگرمی گفت
سهیون:منم همینطور عزیز دلم..میخوای بورامو بزار پایین کمرت درد میگیره
ا/ت:وزنی نداره..راحتم
از اون دور یه پسر ۳۰ ساله ای اومد و با لبخند گفت
هیون شیک:سهیون جونم باز این بورام ما چه اتیشی سوزونده که کبود شدی
نگاهی به من کردو گفت
هیون شیک:سلام دختر عمو خوش اومدی..مزین فرمودی
با خنده گفتم
ا/ت:سلام از ماست..مرسی
سهیون با حرص گفت
سهیون:د اخه تو اینو لوس بار اوردی که پدر منو در اورده..
بورام که با صدای باباش جون گرفته بود
۹.۷k
۲۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.